سیده از فرانسه/ بهاریه ۴۴: شاید بهاریه٬ شاید هم بهانه ای برای عصر جمعه ای دیگر.
این انشای خواهر زاده دوازده ساله ام است.
موضوع انشا: چهل سال بعد
“الا یا اهل العالم انا بقیه الله”
این کلام زیبایی بود که سالها قبل از زبان بهترین بنده خدا از کنار خانه کعبه معظمه شنیده شد! صدایی که سالها منتظرانش برای
شنیدنش لحظه شماری می کردند! این ندا٬ ندای کسی جز امام دوازدهم٬ امام مهدی(عج) نبود که خود را به دیگران معرفی می کرد و همه با شنیدن این ندای زیبا و با دیدن حق در چهره او و ایمان آوردن به او می شتافتند و با یکدیگر مسابقه می گذاشتند. حال که سالیان درازی ست آمده ما در آرامش، صلح و صفا زندگی می کنیم٬ در زندگی ای بدون دزد! بدون بدی٬ بدون حرفهای نابجا٬ با امنیت زندگی می کنیم.(حسین قدیانی: تا اینجا که محشر بود و چه “۴۰ سال بعد” قشنگی!)
یادم می آید که در چهل سال پیش در مرکز راهنمایی استعدادهای درخشان درس می خواندم و زمانی که از مدرسه تعطیل شده بودیم و سرویس به دنبالمان می آمد، این ندای مبهم که همه از شنیدن آن متعجب شده بودیم را شنیدیم٬ بعد از چند ثانیه ناگهان آسمان غرید و صدا را مانند بلندگو برای تمام دنیا پخش کرد!
دوباره بعد از چند ثانیه آسمان مانند آیینه شد و جمال دلربا٬ بلند قامت و
رعنای امام را نشان داد!
صحنه ای بود که دیده بودیم!
در آنجا همه سر به سجده فرود آوردیم و با او بیعت کردیم.
دشمنان دین اسلام هم از روی ناچاری و ترس سر خم کردند و جهان یکدفعه دگرگون شد!
همه مسلمان شده بودند٬ واقعا عجیب بود!
از این حرفها بگذریم تا همین چند سال اخیر دشمنان اسلام درست شدنی به هیچ وجه نبودند و قصد حمله به امام را داشتند٬ بعد با خبر شدیم که دشمنان با هم متحد شده و قصد حمله به ایران را داشتند٬ من که
سالها آرزو داشتم سرباز امام مهدی باشم به این آرزوی دلنشین خود رسیدم.
با امام و عده بسیاری از مردم سپاهی عظیم تشکیل دادیم و آماده حمله
دشمن بودیم تا آنها را شکست دهیم.
نکته ای جالب است که می گویم!
دشمنان مانند کلک عمروعاص که مردی پست و حقیر بود عمل کردند٬ یعنی قرآنها را بر روی نیزه ها زدند و گفتند پیرو این کتابیم!
آنها می خواستند به ما نزدیک شوند از این راه تا بتوانند به راحتی ما را از پا در آورند ولی ما که تاریخ را بلد بودیم گول آنها را نخوردیم و به آنها حمله بردیم.
عده ای از سپاه ما که تعداد اندکی بودند مانند سربازان امام علی(ع) گول خوردند و گفتند ما با این کتاب نمی جنگیم.(بین خودمان باشد؛ ولی فکر می کنم آنها تاریخ نخوانده بودند)
بعد از چند ساعت سپاه عظیم امام برنده شد٬ با اینکه عده اندکی را از دست دادیم، ولی پیروز شدیم. حالا هم که سالها از این ماجرا می گذرد و ما خاک پای او هستیم.
یسار
گلریزان «قطعه ۲۶» صرف نظر از جمله خوبان عالم، آقای هاشمی، کلا یک چیز دیگری است. ایشان مدام می گوید؛ «فعلا سکوت کرده ام و قصد مصاحبه ندارم و بهتر است حرف نزنم و ناگفته های زیادی دارم و چه و چه» اما نشد این آخر سالی، یک ویژه نامه بخرم، گفت و گویی چند صفحه ای با ایشان نبینم توش! می بینی فلان مجله تخصصی حوزه آشپزی هم رفته و با آقای هاشمی، ولو درباره کشک بادمجان، مصاحبه کرده این هوا. القصه! توی یکی از این هزار گفت و گو، آقای هاشمی گفته: «فرزندان من هنوز هم از طریق کشاورزی امرار معاش می کنند. ما حتی یک خانه برای خودمان نداریم و همگی مستاجر هستیم». نگارنده نظر به اوضاع وخیم خاندان هاشمی، مبلغ ۲۰۰ هزار تومان برای این خانواده نیازمند کنار می گذارم.(به خدا بیشتر از این نمی توانم!) این مبلغ را به استادم آقای حسین صفار هرندی خواهم داد و از ایشان خواهم خواست که در اولین جلسه مجمع تشخیص مصلحت، پول مذکور را به آقای هاشمی بدهند، طوری که شان ایشان هم حفظ شود! یعنی که توی پاکت!! همین جا از اعضای محترم حقیقی و حقوقی مجمع تشخیص می خواهم که کمک به آقای هاشمی را فراموش نکنند. افضل اعمال، همین چیزهاست. نیز از دوستان خوبم در وبلاگ «قطعه ۲۶» می خواهم هر یک به سهم خود، در این گلریزان سهیم شوند و خاندان اشراف را از نگرانی در بیاورند!! لطفا در کامنت ها، عددی که از عهده تان برمی آید، قید کنید که گفته اند: «قطره قطره جمع گردد، وانگهی دریا شود». خلاصه که اگر شما با شکم سیر بخوابید، اما آقای هاشمی و خاندان ایشان گرسنه باشند، شبهه وارد است در اسلام تان. از ما گفتن بود! به همین منظور، شماره حساب ۲۶۲۶۲۶۲۶ بانک ملی شعبه اشکان دژاگه(!) اعلام می شود. هم اکنون نیازمند یاری قهوه ای تان هستیم!!
(۸۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسارمن یک جانباز اعصاب و روانم… من یک جانباز اعصاب و روانم یا همان طور که بعضی ها می گویند؛ «موجی». «موج جنگ» یک جور مرا گرفت، «موج جبهه» یک جور. موج جنگ، سال های سال است که اعصاب و روانم را به هم ریخته، اما موج جبهه… موج جبهه… امان از موج جبهه! گاهی که موج جبهه، مرا می گیرد، دلم پر می کشد جاده اهواز – خرمشهر. گاهی که موج جنگ، مرا می گیرد، از خانه و طبیب خانه، در می روم سمت خیابان. داد می زنم، فریاد می زنم، عربده می کشم و آنقدر درد می کشم، تا دیگر، حتی برای درد کشیدن نایی نداشته باشم! من اما از شکم مادرم، موجی به دنیا نیامده ام. سالم بود اعصاب و روانم. گاهی مردم، طوری مرا نگاه می کنند که انگار، مادرزاد، موجی بوده ام! گاهی مردم، حتی به من موجی هم نمی گویند. رسما می گویند؛ دیوانه! در وصفم می گویند؛ فلانی یک تخته عقلش کم است! مسخره ام می کنند و با دست، مرا نشان همدیگر می دهند! آری! حق با مردم است؛ من دیوانه ام! یک دیوانه خطرناک زنجیری که خدا نکند موج جنگ، بگیرد مرا! یا دست خودم کار می دهم، یا دست زن و بچه ام! یک بار که خیلی موجی شدم، زدم و شیشه تلویزیون را شکستم! یک بار اما از این هم بیشتر، موجی شدم و وقتی آقای خاتمی، زمان ریاست جمهوری اش، آمده بود آسایشگاه، دیدن ما، به ایشان گفتم: می شود این انگشتر قشنگ فیروزه ای تان را به من بدهید؟! ایشان بحث را عوض کرد و انگشترش را نداد که نداد! یعنی من با این همه موج، اندازه یک انگشتر هم نمی ارزم؟! شهدا البته ببخشند مرا! اگر آن لحظه موجی نمی شدم، خودم را کوچک نمی کردم پیش این و آن! دست خودم نبود؛ موج جنگ، مرا گرفت و خیال کردم، جز «علی» کس دیگری هم پیدا می شود که «نگین پادشاهی، دهد از کرم گدا را»!! یا جز «سیدعلی» کس دیگری هم پیدا می شود که خودش چفیه قشنگش را روی دوش من جانباز اعصاب و روان بگذارد و در گوشم بگوید؛ من از شما عطر بهشت، استشمام می کنم. البته که من گدایی هم کرده ام! آدم موجی، هم گدایی می کند و هم پادشاهی! دست خودش نیست؛ دست موجش است! بستگی دارد که موج، کدام طرف بکشدش! کاش موج، جوانمردی کند و مرا بکشاند طرف مرگ. بنیاد شهید هم «شهید» حسابم نکرد، نکرد! حتی حاضرم «منافق» حسابم کنند، اما بروم از این دنیا! راستش دیگر خسته شده ام از این زندگی. زندگی نیست که من دارم می کنم! مرگ، پیش این زندگی، پادشاهی است. شما تا به حال موجی بوده اید؟! شما تا به حال موجی شده اید؟! تحمل یک ثانیه اش را ندارید، و الا مرا متهم نمی کردید به کفرگویی. من وقتی موجی می شوم، اعصابم بر تک تک سلول های بدنم، طغیان می کند. دست و زبانم که هیچ، حتی اختیار ادرارم را هم ندارم. بیچاره زنم! بیچاره بچه ام! بیچاره خودم! یک بار موج، مرا گرفت. چهارشنبه سوری بود. خیال کردم آتش اراذل، آتش بعثی هاست. از رویش رد شدم، اما هر چه «حاج احمد» را صدا زدم، جوابم را نداد! احمد، احمد، احمد! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! من مثلا نیروی تحت امر تو بودم ها! تو که بی معرفت نبودی! تو که هوای بسیجی ها را داشتی! حاج احمد! یادت هست توی «الی بیت المقدس» در حالی که فقط ۳ روز تا فتح خرمشهر باقی مانده بود، چگونه موج، در جبهه شلمچه مرا گرفت؟! لاکردار، همه بدنم شروع کرد لرزیدن. گیر کرده بودم میان بهشت و جهنم. لابد سعادت شهادت نداشتم. نداشتم دیگر! سعادت من، همین «بیمارستان نیایش» است در سعادت آباد! سعادت آباد مرا نگاه کن، سعادت آباد شهدا را!! «اوج» آنها را ببین، «موج» مرا ببین! «عروج» آنها را ببین، «جنون» مرا ببین! گاهی که موجی می شوم، توهم برم می دارد و خیال می کنم به شهادت رسیده ام! خودم برای خودم فاتحه می خوانم و خودم به مناسبت شهادت خودم اشک می ریزم! گاهی که در انتخابات شرکت می کنم، صدا و سیما اصلا مرا نشان نمی دهد، چرا که لابد رای من، مشت محکمی بر دهان هیچ استکباری نیست!! جانبازی اگر به درصد باشد، بارها و بارها از مرز صددرصد گذشته ام، اما هیچ وقت به شهادت نرسیده ام! بعضی از مردم، لطف می کنند و به من می گویند؛ «شهید زنده»، اما کدام شهید، این همه درد می کشد که من؟! و کدام یک از این القاب، ذره ای از درد مرا کم می کند؟! هر نفسی که من می کشم، «ممد حیات» نیست؛ دردم را تمدید می کند. عده ای وقتی درد دارند، فریاد می کشند، من اما، وقتی فریاد دارم، درد می کشم! درد می کشم و درون خودم می ریزم این همه درد را. حجم این همه درد، وقتی بالا می زند، تازه آغاز موج گرفتگی من است، چرا که دیگر دل، گنجایش این همه درد، و جگر، کشش این همه سوز را ندارد. مثل نارنجکی می مانم که وقت انفجارش فرا رسیده! اصلا مرا بگو که دارم دردم را برای شما تشریح می کنم! درد من اگر نوشتنی بود، تا الان درمان شده بود! درد من، نخاع قطع شده نیست، بی دستی و بی پایی نیست، نشستن روی ویلچر نیست؛ یک درد نامرئی است که فقط خودم می بینم و فقط خودم می دانم و فقط خودم باید تحمل کنم. این نسخه، فقط و فقط برای من و چند تایی دیگر پیچیده شده است. ما خیلی زیاد نیستیم، اما هستیم! آدمیم! نفس می کشیم! ما از دنیای شما، چیز زیادی نمی خواهیم. ما از دنیای شما، جای زیادی نمی خواهیم. ما گونه نادری هستیم از همان نسل که در شناسنامه شان دست بردند تا سن شان به جهاد قد دهد. آن روز که عازم جبهه شدیم، تفنگ، از قد ما بلندتر بود. جوانی ما در جنگ گذشت. زندگی ما در جنگ گذشت. عمر ما در جنگ گذشت. عمر ما در جبهه جا ماند. زندگی ما در جبهه جا ماند. «جنوب» بخشی از خاطرات ما نیست؛ همه هستی ماست. بعد از جنگ، زندگی ما زیادی بود. بعد از جنگ، چرا شعار بدهم؟! زندگی بر ما سخت گذشت. بعد از جنگ، این زندگی بود که بدتر از بعثی ها، داشت با ما می جنگید. هنوز هم زندگی با ما سر جنگ دارد و روزگار با ما سر ناسازگاری. تو باید موجی باشی، تا درد یک جانباز اعصاب و روان را بدانی. من اما رسما موجی ام. حق با مردم است. کاش اما مردم، بفهمند ما را. کاش درک مان کنند. «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست». ما را که فقط موج جنگ نمی گیرد! گاه هست که ما جانبازان اعصاب و روان را موج جبهه می گیرد! من عاشق موج جبهه ام، و وقتی جبهه ای، موجی می شوم، شانه هایم می لرزد از شدت اشک. می روم و آلبوم جبهه را نگاه می کنم و آه می کشم و برای خودم صفا می کنم و خاطره هایم را مرور می کنم و با شهدا نجوا می کنم و دعوای شان می کنم و بی معرفت صدای شان می زنم و… اما آنها، همچنان از توی عکس، می خندند به من! دوست دارم خنده شان را! برق نگاه شان را! بغل شان می کنم و پشت سرشان نماز می خوانم و خودم را در عکس، نشان شان می دهم و این یکی خودم را، مخفی می کنم از نگاه شان! مزه «قائم با شک» با شهدا را به یقین، فقط ما موجی ها می فهمیم!! به هر حال، موجی بودن هم برای خودش محسناتی دارد! جانباز اعصاب و روان، زبان شهدا را می فهمد! ما پشت در بهشت نشسته ایم! هر روز و هر شب، صدای شهدا به گوش ما می رسد! گاهی حتی ما را دعوت می کنند داخل بهشت! شرط است که «موج جبهه» را قشنگ بگیریم! یا «موج جنگ» ما را قشنگ بگیرد! شهدا اما به ما «موجی» نمی گویند. ما را «دیوانه» نمی خوانند. به ما حتی «جانباز اعصاب و روان» هم نمی گویند! شهدا برای ما شخصیت قائل اند! شهدا حتی به حال ما غبطه می خورند! فقط این نیست که ما به حال شهدا، حسودی کنیم!! قصه مهربانی ما و شهدا، یک سر نیست. «چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی، که یک سر، مهربونی درد سر بی؛ اگر مجنون دل شوریده ای داشت، دل لیلی، از او شوریده تر بی». آری! گاهی شهدا به ما غبطه می خورند، چرا که در پرونده اعمال ما، سابقه جنگ، در روزگار بعد از جنگ، از سابقه جنگ، در روزگار جنگ، بیشتر است. نمی دانم؛ فهمیدید چه گفتم یا نه؟! بگذار واضح تر بگویم؛ دیشب دم در بهشت، شهیدی را دیدم که به من گفت: هر نفسی که توی دنیا، با خس خس سینه ات می کشی، یک قدم، تو را به «سیدالشهدا» نزدیک تر می کند. بجنب که تا آغوش ارباب بی کفن، فقط چند گام دیگر فاصله داری!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
رفیق! زیر تابوتم، «سلام بر حسین» یادت نرودها…
(۴۴ دیدگاه)
- بایگانی: یسارحجاب مهم تر است یا انتخابات؟! نمی دانم این نقد به جمهوری اسلامی، به ویژه رسانه ملی، ایضا سایر رسانه ها، حتی وبلاگ من و شمای بچه حزب اللهی وارد است یا نه، اما نظام، مجرم هم نباشد، لااقل از نظر بعضی ها و با نیت های مختلف و بعضا مخالف، متهم است به استفاده ابزاری از جماعتی که بدحجاب می خواندش و با «گشت ارشاد» می گیردش! یعنی همه ما تقریبا متهمیم؛ ایام انتخابات، رای دادن این افراد را دال بر تنوع افکار و تعاطی سلایق و نشانه جذب حداکثری حساب می کنیم، در رسانه مان خیلی واضح، نشان شان می دهیم، گفت و گوی شان را بی هیچ سانسور تصویری، پخش می کنیم، به شکل کاملا تابلو؛ ذوق مرگ شده هم پخش می کنیم، لیکن آب انتخابات که از آسیاب افتاد، با گشت ارشاد استقبال می کنیم از ایشان! سخن اینجاست؛ اگر بدحجابی، آنقدر بد است که گشت ارشاد را لازم می کند، پس تبلیغ بدحجابی، حتی موقع رای دادن به انتخابات همین نظام، گیرم حتی هنگام جان دادن برای جمهوری اسلامی، چه ضرورتی دارد؟! و اگر بدحجابی، مثل همین ایام انتخابات، آنقدر امر مذمومی نیست و حکایت شتر دیدی، ندیدی است، آیا بهتر نیست گشت ارشاد بالکل جمع شود؟! با طرح این ۲ پرسش، می خواهم سئوالات دیگر خودم را ذیل همین بحث، ادامه دهم. در این متن، نه قصد صدور حکم دارم، نه نیتی برای تضعیف حماسه ملی ۱۲ اسفند که ما خود در شمار حماسه خوانانیم. این نوشته فقط در حکم «طرح مسئله» است و البته کتمان نمی کنم در بطن خود، دغدغه حجاب دارد و ایضا نقد نگاه غیر فرهنگی، شل و ول، رها، بی بند و بار، ناراست و نادرست حکومت و دولت به معضل بدحجابی.
۱: آیا می توان از گشت ارشاد و ترویج البته شاید ناخواسته بدحجابی به بهانه امر مقدس انتخابات، هم زمان با هم دفاع کرد؟!
۲: آیا این ۲ مقوله با هم قابل جمع اند یا غیر قابل جمع؟!
۳: آیا طرح این سئوالات، در مقطع کنونی، تضعیف حماسه ملی یوم الله ۱۲ اسفند است؟!
۴: آیا می توان به بهانه امر مقدسی مثل انتخابات، واجبی چون حجاب را برای مدتی بی خیال شد؟!
۵: معنی روشن اوجب واجبات بودن حفظ نظام، دقیقا یعنی چه؟!
۶: آیا نشان دادن یک بدحجاب در حین شرکت در انتخابات، ترویج خواسته یا ناخواسته بدحجابی محسوب می شود یا نه؟!
۷: آیا نشان دادن یک بدحجاب در حین شرکت در انتخابات، بهترین تبلیغ برای بدحجابی حساب می شود یا نه؟!
۸: آیا همین مسئله برای بانوانی که با حجاب کامل، -نه لزوما حجاب برتر- در انتخابات شرکت می کنند، در حکم تبلیغ حجاب است یا نه؟!
۹: در صورت مثبت بودن جواب، کدام تبلیغ، موثرتر است در اینجا؟! بدحجابی یا حجاب؟!
۱۰: اصلا این مسئله به مقوله تبلیغ، ربط دارد یا خیر؟!
۱۱: آیا گیر دادن به بدحجابی از نوع گشت ارشادی، در وقت خودش لازم، و تبلیغ اینکه در انتخابات جمهوری اسلامی، حتی بدحجاب هم می آید و رای می دهد، در وقت مقتضی؛ هر ۲ اقدامی درست است؟!
۱۲: چرا هر ۲ کار با هم درست است؟! چرا هر ۲ کار با هم درست نیست؟!
۱۳: آیا رای دادن افراد بدحجاب، مصداق جذب حداکثری است و برایش باید خیلی خوشحال بود؟!
۱۴: آیا رای دادن افراد بدحجاب، حتی اظهار علاقه شان به جان نثاری در راه رهبر، امری غیر عادی است؟!
۱۵: اگر غیر عادی و خیلی مهم است، درجه مسرت ما از این فتح الفتوح چقدر باید باشد؟! آیا حق خرکیفی برای ما محفوظ است؟!
۱۶: چرا بعضی از ما فکر می کنیم تصویر رای دادن افراد بدحجاب، مشتش محکم تر بر دهان دشمن فرود می آید، تا تصاویر دیگر؟!
۱۷: آیا پیروزی جمهوری اسلامی، یکی هم در کشاندن افراد بدحجاب، پای صندوق آراست، یا این مهم، اصلا ربطی به مبحث پیروزی و شکست ندارد و امری بدیهی است؟!
۱۸: چرا و با کدام دلیل، بعضی از ما، از رای دادن افراد بی حجاب در انتخابات، بیشتر خوشحال می شویم، تا رای دادن مادر ۴ شهید؟!
۱۹: دلیل علاقه ما به استفاده مکرر از تصاویری که مع الاسف ۲ فردای دیگر، با گشت ارشاد می گیریم شان، و شیطان پرست و غرب زده و عامل برهنگی فرهنگی و حتی مخالف با راه رهبر، معرفی شان می کنیم، چیست؟!
۲۰: این افراد، عاقبت از نظر ما، جان نثار جمهوری اسلامی اند یا عامل نظام سلطه؟! یا هر ۲؟!
۲۱: آیا روزی که به ساز ما می رقصند، خوب، و دگر روز، محکوم اند؟!
۲۲: آیا مشکل، کمی تا قسمتی از ناساز بودن، سیاسی بودن، و غیر فرهنگی بودن ساز فرهنگی ما نشات نمی گیرد؟!
۲۳: آیا پیروزی بزرگ تر جمهوری اسلامی، نمی تواند آنجا باشد که به دنیا بگوید؛ معضل بدحجابی را حل کرده ام؟! به جای آنکه علی الدوام در بوق کند رای دادن افراد بدحجاب را؟!
۲۴: میان جمهوری اسلامی و حکومت لائیک ترکیه در همین بحث حجاب، منهای شعار، چه تشابهات و تفاوت هایی دیده می شود؟!
۲۵: این نقاط اشتراک و افتراق در چیست؟!
۲۶: جمهوری اسلامی به عنوان اوجب واجبات، قرار است بماند که چه بشود؟!
۲۷: بر فرض که نگاه رسانه های ما به مقوله رای دادن افراد بدحجاب، ترویج بدحجابی محسوب شود، آیا انتخاباتی حتی با مشارکت ۱۲۰ درصدی(!) نزد خدا چقدر و تا کجا ماجور است، اگر که نقض حکم مسلم خدا در همین انتخابات، مرتب ترویج شود؟!
۲۸: چرا هنگام آپ کردن تصاویر افراد بدحجاب هنگام رای دادن، حتی رسانه های متعهد، می گردند و آن بدحجاب زیباتر و البته با آرایش بیشتر را پیدا می کنند؟!
۲۹: چرا گشت ارشاد دقیقا به همین افراد در خیابان گیر می دهد؟!
۳۰: فرض کنیم اگر در مساجد و مدارس حوزه رای گیری، روی دیوار بزنند که «خواهرم! لطفا حجابت را رعایت کن»، آیا این کار، مصداق بارز امل بودن است؟!
۳۱: آیا فرد بدحجاب، با دیدن این پیام روی دیوار، قهر می کند و دیگر، رای نمی دهد؟!
۳۲: آیا لااقل به صداقت جمهوری اسلامی، -اگر نه کارنابلدی اش!- در امر ترویج حجاب، پی نمی برد؟!
۳۳: اگر مثلا خواهران فعال در امر انتخابات، هنگام اخذ رای افراد بدحجاب، بدحجابی را نهی از منکر کنند، تاثیر این نهی از منکر، بیشتر است یا گشت ارشاد فردای خیابان؟!
۳۴: آیا اصلا چنین نهی از منکری، مصلحت هست؟! یا اینکه درست و به جا و به موقع نیست؟!
۳۵: آیا پذیرش، بلکه استقبال تا حد خرکیفی از رای دادن افراد بدحجاب، به مرور زمان، تبدیل به پذیرش بدحجابی به عنوان یک «هنجار طبیعی» نمی شود؟! و ناخواسته باعث ریشه دار شدن، بلکه نهادینه شدن بدحجابی نمی شود؟!
۳۶: آیا جمهوری اسلامی به بهانه حفظ خودش یا حتی افزایش میزان مشارکت در انتخابات، می تواند به گونه ای عمل کند که ناخواسته مروج نوع خاص و مضحکی از «عرفی گرایی حکومتی» شود؟!
۳۷: واکنش همین ۲ بدحجاب معروف و جوانی که روز رای گیری، کف دست شان را با پرچم ایران، نقاشی کرده بودند و عکس شان را به جز قطعه ۲۶ و کیهان و یالثارات، همه و همه، حتی توی بچه حزب اللهی هم کار کردی، فردا که نظام مقدس ما می رود و با گشت ارشاد، با ایشان برخورد می کند، به جمهوری اسلامی چیست؟! واکنش شان به ما چیست؟!
۳۸: آیا حداقل همین ۲ نفر، دوره بعد هم می آیند رای بدهند؟!
۳۹: آیا ما داریم با بدحجابان بازی می کنیم، یا با بدحجابی مبارزه می کنیم؟!
۴۰: اگر جمهوری اسلامی یا لااقل بخشی از آن، قائل به مبارزه با بدحجابی نیست، آیا جمع کردن چیزی از جنس گشت ارشاد، عاقلانه تر به نظر نمی رسد؟! نمی گویم حجاب را آزاد کند، می گویم حداقل گشت ارشاد را جمع کند!! آیا جمع کردن گشت ارشاد، با این حال و روز، -تاکید می کنم با این حال و روز!- بهتر نیست؟!
۴۱: وقتی بدحجابی، وارد اداره ای دولتی، حتی حکومتی می شود و می بیند که روی دیوار از پذیرش افراد بدحجاب، عذر خواسته شده، اما عملا او را بیش از دیگران تحویل می گیرند، چه قضاوتی درباره تصمیم نظام در مواجهه با معضل بدحجابی می کند؟!
۴۲: اگر همین فرد نگاه کند و متوجه شود که حجاب خانم های مسئول در آن اداره، از حجاب خودش بدتر است، چه؟!
۴۳: فرض کنید املی، احمقی، حالا هر که! اصلا یکی در مایه های من، گیرم فردی از درون خودم! این پیشنهاد را بدهد که روز رای گیری، از رای دادن خانم های بدحجاب، جلوگیری شود و رای دادن منوط به رعایت حجاب گردد؛ آیا این «پیشنهاد بی شرمانه»، اما لااقل صادقانه، مثلا خیلی زشت تر از عدم صداقت رسانه های جمهوری اسلامی در حل معضل بدحجابی است؟! آیا در شرایطی که همه ما انگار فرزندان مطیعی، -در عرصه فرهنگ، نه سیاست!- برای دهکده جهانی مک لوهان شده ایم، صرف وجود چنین شخص املی، با چنین پیشنهادی غنیمت نیست؟! آیا همین که خواب خوش ما را آشفته کند، جدای از منطقی یا غیر منطقی بودن پیشنهادش، قابل احترام نیست؟! آیا این صدا، در گلو خفه نشود، بهتر نیست؟! آیا باشد و طعنه ها را بشنود، بهتر نیست؟! آیا در شرایطی که همه و همه، حتی بچه حزب اللهی ما هم روشنفکر شده و فرق بدحجاب زیبارو با بدحجاب احیانا زشت را هنگام آپ کردن سایت و وبلاگش متوجه می شود، وجود چند تا امل، ضرورت ندارد؟!
۴۴: آیا صداقت، اولین پیش فرض یک کار فرهنگی بلندمدت نیست؟!
۴۵: در صورت وجود شرط فوق الذکر، آیا دیگر، افراد بدحجاب، پای صندوق آرا حاضر نمی شوند؟! آیا افراد بدحجاب، از بی صداقتی و ۲ گانگی تصمیمات فرهنگی نظام، بیشتر ناراحت می شوند، یا زمانی که ببینند جمهوری اسلامی، حتی کوباندن مشت محکم بر دهان دشمن را، بهانه توجیه بدحجابی نمی کند؟! و در امر مبارزه با معضل بدحجابی، اخلاص دارد؟! آیا در صورت عمل به دومی، تکلیف افراد بدحجاب با معضل بدحجابی، یعنی با خودشان، روشن تر از پیش نمی شود؟!
۴۶: از حیث روان شناسانه، آیا خاطره خوش رای دادن، آمیخته با حجاب خوب، -ولو برای دقایقی!- سبب پیوند حجاب و مشارکت در یک امر ملی نمی شود؟!
۴۷: آیا تجمیع صداقت و کار فرهنگی، حتی با چاشنی زمختی قانون و اندکی سخت گیری، اما نه از نوع گشت ارشادی، بیش از مبارزه عجیب و غریب امروز با معضل بدحجابی، جواب نمی دهد؟!
۴۸: اگر از یک جامعه آماری بدحجاب، سئوال شود که از نظر شما، آیا جمهوری اسلامی، اراده ای بر مبارزه درست و واقعی با معضل بدحجابی دارد یا خیر، پاسخ شان چیست؟!
۴۹: اگر روزی، اغلب بانوان شرکت کننده در انتخابات جمهوری اسلامی را خانم های بدحجاب تشکیل دهد، این بیانگر پیروزی جمهوری اسلامی است، یا شکست نظام، لااقل در بحث حجاب؟!
۵۰: انتخابات، چقدر مگر از حجاب مهمتر است؟! آزادی بیان چقدر مگر از حجاب، مهمتر است؟! حقوق بشر، حتی رای بشر، چقدر مگر از حجاب مهمتر است؟!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
بگذارید این همه سئوال را با پرسش های پیوسته دیگری تمام کنم و تاکید کنم که این نوشته را «طرح مسئله» بدانید و زیاد در پی نظر نگارنده با سوء استفاده از چینش سئوالات نباشید. جمهوری اسلامی با انتخابات ۶۵ درصدی، حتی ۱۲۰ درصدی(!) بیشتر می تواند بر دهان آقای اوباما مشت بکوبد، یا با حجاب صد در صدی؟! آیا جمعه، حکم صریح و البته صحیح خداوند، به نفع کوباندن مشت محکم بر دهان استکبار، تعطیل نبود؟! بود یا نبود؟! آیا فلان بدحجاب، برای آنکه جذب حداکثری رسانه های ما، بیشتر بر دهان استکبار آوار شود، بهتر نبود کلا کشف حجاب می کرد موقع رای دادن؟! آیا میان «گفتار/ گفتمان» جمهوری اسلامی، با «رفتار/ کارکرد» نظام در امر مبارزه با بدحجابی، تناسبی دیده می شود؟! آیا متاسفانه تضاد دیده نمی شود؟! آیا رفتار نظام، بی آنکه خود بخواهد، ترویج قطعی بدحجابی نیست؟! آیا سی و چند سال پس از استقرار نظام جمهوری اسلامی، موضع گیری فلان پیرزن بدحجاب، علیه اسرائیل، چقدر باید مسرورمان کند؟! یعنی تا حد خرکیفی؟! یا باید کمی تا قسمتی هم ناراحت از جواب این سئوال اساسی باشیم که؛ آیا حجاب زنان ما در روز ۱۲ فروردین ۵۸ موقع رای دادن، بهتر بود یا حجاب زنان ما در روز ۱۲ اسفند ۹۰؟! آیا در زمینه ترویج حجاب و مبارزه صادقانه، کارشناسانه، البته محکم و اصولی و سفت و سخت و بی برو برگرد با بدحجابی، چه بذری کاشته ایم، که الان دنبال برداشت محصول «حجاب برتر» باشیم؟! بر فرض که بدحجابی، معضل اجتماعی، حتی گناه است؛ در این گناه، آیا همه بار معصیت، روی دوش افراد بدحجاب است؟! چقدر از تقصیر، گردن خود جمهوری اسلامی است؟! چند درصدش گردن رسانه های ما؟! نه عزیز! من فقط چند تایی سئوال پرسیدم. من فقط سئوال پرسیدم که انتخابات، چقدر از حجاب مهمتر است؟! چقدر و تا کجا؟!
(۷۷ دیدگاه)
- بایگانی: یساروصیتنامه
روزنامهدیواری حق
روز قدر
ماشاءالله حزبالله
آر. کیو هشتاد و هشت
قطعهی بیست و شش
نه ده
قطعات قطعه
تفحص
آمار قطعهی بیستوشش
اطلاعات
نوشتههای تازه
- «قطار انتظار» در «ایستگاه بهار»
- گلریزان «قطعه ۲۶»
- از «مصطفای بهار» تا «مصطفای یار»
- گفت و گو با مادر مهربانم
- «۹۰» با «مصطفای شهید» چهره شد
- منافق صددرصد؛ رجوی و بنی صدر!
- من یک جانباز اعصاب و روانم…
- بهار امسال، چراغ دوکوهه، با «مصطفای شهید» روشن می شود
- اسد؛ ۱۴۳۳
- تعبیر «تغییر» با کمی تاخیر!
- «بهار» شعبه دیگری ندارد!
- حجاب مهم تر است یا انتخابات؟!
- بزرگتر ما شهادت است!
- گفت وگو با یک پیشی!
- ناله سرگشاده
- اشک شوق
- هرکی که رأی نداده، حق نظر نداره!
- موضوع انشا: انتخابات
- بچه ها! ایست… یه لیست ۲۰!!
- «اصول گرایی» را از «کی روش» یاد بگیریم؛ «اصلاح طلبی» را از «دژاگه»
سلام بر حسین*
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر
و جعلنا من خیر انصاره و اعوانهو المستشهدین بین یدیه
و احفظ قائدنا امام الخامنه ای
و احفظ محمود احمدی نژاد
و اهلک اعدائهم اجمعین
میخواستم از خانم سپیده از فرانسه
و خواهر زاده شان به خاطر این انشاء زیبا
تشکر کنم
بهاریه شما بسیار بسیار زیبا بود اجرتان با آقا امام زمان عج
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر
و جعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه
و احفظ قائدنا امام الخامنه ای
و احفظ محمود احمدی نژاد
و اهلک اعدائهم اجمعین
میخواستم از خانم سیده از فرانسه
و خواهر زاده شان به خاطر این انشاء زیبا
تشکر کنم
بهاریه شما بسیار بسیار زیبا بود اجرتان با آقا امام زمان عج
” حال که سالیان درازی ست آمده ” یعنی میشه خدا آنروز ماهم باشیم؟نه ما نمی خواهیم تا آنروز باشیم(آخه پیر میشیم) ما می خواهیم در جوانی در رکاب ایشان به شهادت برسیم.یعنی میشه خدا؟
انشاءالله همه اهالی ۲۶شاهد آنروز باشند
آنها می خواستند به ما نزدیک شوند از این راه تا بتوانند به راحتی ما را از پا در آورند ولی ما که تاریخ را بلد بودیم گول آنها را نخوردیم و به آنها حمله بردیم
وای محشر بود!!!!!!!!!!
چرا من تا به حال نتوانسته بودم همچین خیال پردازی بکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایا !یعنی ما آن روز را می بینیم؟
خیلییییییییییییی زیبا بود!
امسال عید خیلی بوی ظهور آقامونو می ده!از این بهتر نمیشه!!!!!!
و البته که ظهور نزدیک است!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خدا خیرتان بدهد. نوشته تان هم زیبا بود، هم ابتکاری و هم از سر دلدادگی و عاشقی
شاید اگر دوباره خواستید آنرا ویرایش کنید توجه داشته باشید که روایات زیادی داریم که می تواند به تصورات شما در دروان ظهور کمک کند تا نوشته تان رنگ و بوی واقعی تری بگیرد.
کتاب الملاحم ، مکیال المکارم و العقبری الحسان می تواند به شما کمک زیادی کند.
.
.
.
اما این را بدانید که تازه بعد از آمدن یار، کار شروع می شود. آنقدر باید مجاهدت کرد، چنان باید زحمت کشید و همت ها را چند برابر نمود که امام تنها نماید. در روایتی آمده سختی هایی که امام زمان علیه السلام در حکومت خود می بیند، بسیار بیشتر از سختی هایی است که پیامبر در بعثت خود متحمل شده است.
به هر حال باید با عزم راسخ و امید وافر خود را برای یاری امام عزیزمان در آن روزگار آماده کنم.
ما به انتظار نمی نشینیم. بلکه می ایستیم!
خیلی جالب بود و ابتکاری، اینکه شما از زمانی خیلی بعد از ظهور داری صحبت میکنی ایده خیلی جالب و هوشمندانه ای است. راستش بهت حسودیم شد.
سربلند باشی……..