آقازاده ما!

عباس اسلامی/ بهاریه ۴۳: بالاخره بخت و اقبال این استخر رفتن ما باز شد و با پسر ارشدم – با علی اکبرم– که هفت سال دارد و اندی، راهی استخر شدیم. هزاربار طفره رفته بودم و هزار شرط و شروط گذاشته بودم که مثلا اگر بچه خوبی باشی، اگر نمره بیست بیاوری(در تعطیلات!) و اگر از یک تا صد را به حروف و به عدد، به فارسی و به انگلیسی، آنهم با خط خوش بنویسی و ضمنا نان هم بگیری و احیانا در امورات خانه داری به مادرت کمک کنی، قول میدهم که یک شب باهم به استخر برویم.
که دیشب دیگر دیدم اگر شرط جدیدی احداث کنم، لابد به قول جدیدی ها قاط(!) زده و خودتان که بهتر می دانید، امروزه پدرها هستند که از پسر ها حساب می برند و عموما آقاها از آقازاده ها کسب تکلیف مینمایند.(!)
شال و کلاه، ببخشید لنگ و مایو کردیم و پریدیم داخل استخر و خود را بالعکس روی آب لماندیم تا بلکه به بهانه این پسرک دلی از عزا دربیاوریم و برای ساعتی ریکاوری کنیم این ذهن خط خطی و پر سر و صدا را که یک هو سرمان را کردند زیر آب، این جماعت دبیرستانی که شوخی شان گل کرده بود و به هم پریده بودند و مقدار معتنابهی آب وارد شکم مبارک گردید و صدای سوت آقای ناجی استخر بلند شد که…
داشتم می گفتم، راستی چه می گفتم؟ آهان! نمی گفتم، داشتم فکر می کردم که آب مایه حیات است، نه مایع شستن حیاط، و زندگی ما بسته به این مایع خدایی است.
ولی می خواستم این را بگویم که بعضی وقتها همین مایع حیات می شود مایه ممات! درست مثل قصه “ولایت”. آب همان ولایت است که اگر درست آنرا فهمیدی زنده می شوی، “حر” می گردی و “حبیب” محبوب می شوی ولی اگر شرط و شروط تعیین کردی، “ابن ملجم” بازی درآوردی و یا “عمرسعد” شدی، یعنی اینکه هنوز ولایت حسین علیه السلام را نپذیرفته ای، یعنی که مرده ای!
بگذریم، به آقازاده ما (عمد دارم این نام را تکرار کنم!) گفتم: بابا از این استخر شلوغ به سونا پناهنده بشویم؟ و آقازاده ما تقاضای پناهندگی را تایید کرد و رفتیم داخل بخارات نعناع (به همین غلیظی “عین” آخرش)! فضا پر از بخار بود و چشم چشم را نمی دید ولی سر و صدا نشان می داد که جمعی گعده کرده اند. ناگاه یکی از لمیدگان اطراف سونا به لحن مسخره ای، ادای بچه های مکبر نماز جماعت را در آورد و فریاد زد: “الله اکبر، بحوووووول للـــــــــــــه!”
بعله! تازه چشممان داشت به بخارات عادت می کرد که دیدیم وسط سونا، همان کف زمین، کسی درحال اقامه نماز است. مرد میانسال چهل، چهل و پنج ساله با سبیل بلند و البته کمی هم کچل ولی موهای فرفری. و متلک بود که از روی سکو و صدالبته از ناحیه دوستانش به ایشان پرتاب می شد.
مانده بودم تحسین کنم این مرد را یا تقبیح؟ که یادم افتاد حاج آقای قرائتی می فرمود: «اگر در وسط دریا دارید غرق می شوید و یادتان آمد که نمازتان را نخوانده اید، باید در همان لحظه نیت نماز کنید، و بعد اگر غرق شوید قبول است» ولی، هم اینجا وسط دریا نبود، هم ایشان غرق نمی شد، هم هنوز فرصت بود، هم بیرون از سونا جای نماز بود و هم… (یک “هم” دیگر هم هست که در پاراگراف بعدی می نویسم)
نماز آقا که تمام شد، یک دفعه آقازاده ما یک راست رفت جلوی آقای نمازگزار و گفت: “آقا، طبقه بالای استخر “هم” نمازخانه هست، چرا اینجا نماز می خوانید؟”(در طبقه بالای استخر، نمازخانه که نه، بلکه موکتی دو در دو پهن بود روی زمین که نمی دانم این وروجک ما، آنرا از کجا دیده بود!) ما را می گویی تا پشت گوشمان سرخ شد و هرچه در وسط این جمله شکلک درآوردیم و اشاره و کنایه زدیم و هیس و هیس کردیم، افاقه نکرد که نکرد و جمله آقازاده ما منعقد شد.
یک دفعه مرد با صدای کلفت و مثلا مرد بزرگی که می خواهد با یک بچه حرف بزند گفت: “مگه اینجا چه شه؟” و آقازاده ما جواب داد: “شما که مهر نداشتی” و مرد باز هم با لحنی که مثلا تو هنوز بچه ای، گفت: “عمو، کف اینجا از سنگه. روی سنگ هم می شه نماز خوند” و این آقازاده ما، نه گذاشت و نه برداشت و صاف زد به برجک آقا که: “اینجا که سنگ نیست، کاشیه!”
از طرفی دلم خنک شده بود و از طرف دیگر دیدم اگر جلوی این آقازاده ام را نگیرم، فتنه ای به پا خواهد شد و البته برخلاف برخی از سران فتنه(!) همین جا آقازاده ام را سرجایش نشاندم و چندین بار محکم صدا زدم: علی اکبر! علی اکبر! بابا بیا اینجا. و مرد نمازگزار به سمت من برگشت و با نگاهی معنا دار رو به من کرد و گفت: “آقازاده شماست؟” و من گفتم: “بعله(!)” و ایشان با لحنی خاص همراه با ساییدن دندانها اضافه کرد که: “خدا براتون نگهش داره” و من هم در دلم گفتم: “تا بترکه چشم حسود!”
ولی من به فکر فرو رفتم…
که آیا اگر با مسئول “موسسه آب غربال کنی” یا مدیر عامل “شرکت سیم کشی شبکه بیسیم” ملاقات داشته باشیم به خودمان اجازه می دهیم با شورت مایو در جلسه حاضرشویم؟
و دوباره به یاد کلاس قرآنی افتادم که برای بچه های قد و نیم قد محله می گفتم از آداب نماز، ارکان نماز، مکان نماز و “خدایی که همین نزدیکی است…”

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    جناب “عباس اسلامی” بهاریه خوبی بود؛
    لذت بردیم.

    ممنونم از شما.

  2. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  3. صبا می‌گوید:

    امر به معروف ونهی از منکر از واجباتی ست که باید از همان بچه گی آموخته شود. چند وقت پیش که مهمان داشتیم پسر حدودا ۶ ساله ام به مهمانمان که تقریبا میشد گفت روسری اش را با موهایش پوشانده بود گفت “بابام میخواد بیاد داخل موهات پیداست” هرچند که من از اخمی که مهمان به بچه کرد که یعنی این فضولیها به تو نیامده، دلگیر شدم اما خوشحال شدم که تذکر زبانی که وظیفه من نیز بود، داده شد.
    کاش ما در راه ادای فرایض مان به اندازه ی بچه ها شجاعت داشتیم و تعارفات فامیلی را کنار می گذاشتیم.

  4. نشانه دار می‌گوید:

    *خصوصی*
    ببخشید جسارتا پاراگراف سوم خط یکی مونده به آخر فکر کنم از لحاظ املایی سوت درست باشه

  5. هوشنگ می‌گوید:

    خوب و روان نوشته شده است .

  6. شافی می‌گوید:

    زیبا بود و با مزه
    ممنون از شما و اقا زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.