من یک جانباز اعصاب و روانم…

من یک جانباز اعصاب و روانم یا همان طور که بعضی ها می گویند؛ «موجی». «موج جنگ» یک جور مرا گرفت، «موج جبهه» یک جور. موج جنگ، سال های سال است که اعصاب و روانم را به هم ریخته، اما موج جبهه… موج جبهه… امان از موج جبهه! گاهی که موج جبهه، مرا می گیرد، دلم پر می کشد جاده اهواز – خرمشهر. گاهی که موج جنگ، مرا می گیرد، از خانه و طبیب خانه، در می روم سمت خیابان. داد می زنم، فریاد می زنم، عربده می کشم و آنقدر درد می کشم، تا دیگر، حتی برای درد کشیدن نایی نداشته باشم! من اما از شکم مادرم، موجی به دنیا نیامده ام. سالم بود اعصاب و روانم. گاهی مردم، طوری مرا نگاه می کنند که انگار، مادرزاد، موجی بوده ام! گاهی مردم، حتی به من موجی هم نمی گویند. رسما می گویند؛ دیوانه! در وصفم می گویند؛ فلانی یک تخته عقلش کم است! مسخره ام می کنند و با دست، مرا نشان همدیگر می دهند! آری! حق با مردم است؛ من دیوانه ام! یک دیوانه خطرناک زنجیری که خدا نکند موج جنگ، بگیرد مرا! یا دست خودم کار می دهم، یا دست زن و بچه ام! یک بار که خیلی موجی شدم، زدم و شیشه تلویزیون را شکستم! یک بار اما از این هم بیشتر، موجی شدم و وقتی آقای خاتمی، زمان ریاست جمهوری اش، آمده بود آسایشگاه، دیدن ما، به ایشان گفتم: می شود این انگشتر قشنگ فیروزه ای تان را به من بدهید؟! ایشان بحث را عوض کرد و انگشترش را نداد که نداد! یعنی من با این همه موج، اندازه یک انگشتر هم نمی ارزم؟! شهدا البته ببخشند مرا! اگر آن لحظه موجی نمی شدم، خودم را کوچک نمی کردم پیش این و آن! دست خودم نبود؛ موج جنگ، مرا گرفت و خیال کردم، جز «علی» کس دیگری هم پیدا می شود که «نگین پادشاهی، دهد از کرم گدا را»!! یا جز «سیدعلی» کس دیگری هم پیدا می شود که خودش چفیه قشنگش را روی دوش من جانباز اعصاب و روان بگذارد و در گوشم بگوید؛ من از شما عطر بهشت، استشمام می کنم. البته که من گدایی هم کرده ام! آدم موجی، هم گدایی می کند و هم پادشاهی! دست خودش نیست؛ دست موجش است! بستگی دارد که موج، کدام طرف بکشدش! کاش موج، جوانمردی کند و مرا بکشاند طرف مرگ. بنیاد شهید هم «شهید» حسابم نکرد، نکرد! حتی حاضرم «منافق» حسابم کنند، اما بروم از این دنیا! راستش دیگر خسته شده ام از این زندگی. زندگی نیست که من دارم می کنم! مرگ، پیش این زندگی، پادشاهی است. شما تا به حال موجی بوده اید؟! شما تا به حال موجی شده اید؟! تحمل یک ثانیه اش را ندارید، و الا مرا متهم نمی کردید به کفرگویی. من وقتی موجی می شوم، اعصابم بر تک تک سلول های بدنم، طغیان می کند. دست و زبانم که هیچ، حتی اختیار ادرارم را هم ندارم. بیچاره زنم! بیچاره بچه ام! بیچاره خودم! یک بار موج، مرا گرفت. چهارشنبه سوری بود. خیال کردم آتش اراذل، آتش بعثی هاست. از رویش رد شدم، اما هر چه «حاج احمد» را صدا زدم، جوابم را نداد! احمد، احمد، احمد! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! من مثلا نیروی تحت امر تو بودم ها! تو که بی معرفت نبودی! تو که هوای بسیجی ها را داشتی! حاج احمد! یادت هست توی «الی بیت المقدس» در حالی که فقط ۳ روز تا فتح خرمشهر باقی مانده بود، چگونه موج، در جبهه شلمچه مرا گرفت؟! لاکردار، همه بدنم شروع کرد لرزیدن. گیر کرده بودم میان بهشت و جهنم. لابد سعادت شهادت نداشتم. نداشتم دیگر! سعادت من، همین «بیمارستان نیایش» است در سعادت آباد! سعادت آباد مرا نگاه کن، سعادت آباد شهدا را!! «اوج» آنها را ببین، «موج» مرا ببین! «عروج» آنها را ببین، «جنون» مرا ببین! گاهی که موجی می شوم، توهم برم می دارد و خیال می کنم به شهادت رسیده ام! خودم برای خودم فاتحه می خوانم و خودم به مناسبت شهادت خودم اشک می ریزم! گاهی که در انتخابات شرکت می کنم، صدا و سیما اصلا مرا نشان نمی دهد، چرا که لابد رای من، مشت محکمی بر دهان هیچ استکباری نیست!! جانبازی اگر به درصد باشد، بارها و بارها از مرز صددرصد گذشته ام، اما هیچ وقت به شهادت نرسیده ام! بعضی از مردم، لطف می کنند و به من می گویند؛ «شهید زنده»، اما کدام شهید، این همه درد می کشد که من؟! و کدام یک از این القاب، ذره ای از درد مرا کم می کند؟! هر نفسی که من می کشم، «ممد حیات» نیست؛ دردم را تمدید می کند. عده ای وقتی درد دارند، فریاد می کشند، من اما، وقتی فریاد دارم، درد می کشم! درد می کشم و درون خودم می ریزم این همه درد را. حجم این همه درد، وقتی بالا می زند، تازه آغاز موج گرفتگی من است، چرا که دیگر دل، گنجایش این همه درد، و جگر، کشش این همه سوز را ندارد. مثل نارنجکی می مانم که وقت انفجارش فرا رسیده! اصلا مرا بگو که دارم دردم را برای شما تشریح می کنم! درد من اگر نوشتنی بود، تا الان درمان شده بود! درد من، نخاع قطع شده نیست، بی دستی و بی پایی نیست، نشستن روی ویلچر نیست؛ یک درد نامرئی است که فقط خودم می بینم و فقط خودم می دانم و فقط خودم باید تحمل کنم. این نسخه، فقط و فقط برای من و چند تایی دیگر پیچیده شده است. ما خیلی زیاد نیستیم، اما هستیم! آدمیم! نفس می کشیم! ما از دنیای شما، چیز زیادی نمی خواهیم. ما از دنیای شما، جای زیادی نمی خواهیم. ما گونه نادری هستیم از همان نسل که در شناسنامه شان دست بردند تا سن شان به جهاد قد دهد. آن روز که عازم جبهه شدیم، تفنگ، از قد ما بلندتر بود. جوانی ما در جنگ گذشت. زندگی ما در جنگ گذشت. عمر ما در جنگ گذشت. عمر ما در جبهه جا ماند. زندگی ما در جبهه جا ماند. «جنوب» بخشی از خاطرات ما نیست؛ همه هستی ماست. بعد از جنگ، زندگی ما زیادی بود. بعد از جنگ، چرا شعار بدهم؟! زندگی بر ما سخت گذشت. بعد از جنگ، این زندگی بود که بدتر از بعثی ها، داشت با ما می جنگید. هنوز هم زندگی با ما سر جنگ دارد و روزگار با ما سر ناسازگاری. تو باید موجی باشی، تا درد یک جانباز اعصاب و روان را بدانی. من اما رسما موجی ام. حق با مردم است. کاش اما مردم، بفهمند ما را. کاش درک مان کنند. «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست». ما را که فقط موج جنگ نمی گیرد! گاه هست که ما جانبازان اعصاب و روان را موج جبهه می گیرد! من عاشق موج جبهه ام، و وقتی جبهه ای، موجی می شوم، شانه هایم می لرزد از شدت اشک. می روم و آلبوم جبهه را نگاه می کنم و آه می کشم و برای خودم صفا می کنم و خاطره هایم را مرور می کنم و با شهدا نجوا می کنم و دعوای شان می کنم و بی معرفت صدای شان می زنم و… اما آنها، همچنان از توی عکس، می خندند به من! دوست دارم خنده شان را! برق نگاه شان را! بغل شان می کنم و پشت سرشان نماز می خوانم و خودم را در عکس، نشان شان می دهم و این یکی خودم را، مخفی می کنم از نگاه شان! مزه «قائم با شک» با شهدا را به یقین، فقط ما موجی ها می فهمیم!! به هر حال، موجی بودن هم برای خودش محسناتی دارد! جانباز اعصاب و روان، زبان شهدا را می فهمد! ما پشت در بهشت نشسته ایم! هر روز و هر شب، صدای شهدا به گوش ما می رسد! گاهی حتی ما را دعوت می کنند داخل بهشت! شرط است که «موج جبهه» را قشنگ بگیریم! یا «موج جنگ» ما را قشنگ بگیرد! شهدا اما به ما «موجی» نمی گویند. ما را «دیوانه» نمی خوانند. به ما حتی «جانباز اعصاب و روان» هم نمی گویند! شهدا برای ما شخصیت قائل اند! شهدا حتی به حال ما غبطه می خورند! فقط این نیست که ما به حال شهدا، حسودی کنیم!! قصه مهربانی ما و شهدا، یک سر نیست. «چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی، که یک سر، مهربونی درد سر بی؛ اگر مجنون دل شوریده ای داشت، دل لیلی، از او شوریده تر بی». آری! گاهی شهدا به ما غبطه می خورند، چرا که در پرونده اعمال ما، سابقه جنگ، در روزگار بعد از جنگ، از سابقه جنگ، در روزگار جنگ، بیشتر است. نمی دانم؛ فهمیدید چه گفتم یا نه؟! بگذار واضح تر بگویم؛ دیشب دم در بهشت، شهیدی را دیدم که به من گفت: هر نفسی که توی دنیا، با خس خس سینه ات می کشی، یک قدم، تو را به «سیدالشهدا» نزدیک تر می کند. بجنب که تا آغوش ارباب بی کفن، فقط چند گام دیگر فاصله داری!

¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤

رفیق! زیر تابوتم، «سلام بر حسین» یادت نرودها…

این نوشته در یسار ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. آذرخش می‌گوید:

    بسم الله
    منتظریم…

  2. سیداحمد می‌گوید:

    “…آنقدر درد می کشم، تا دیگر، حتی برای درد کشیدن نایی نداشته باشم!”

    آخ…

  3. آذرخش می‌گوید:

    اتل متل یه بابا
    دلیر و زار و بیمار
    اتل متل یه مادر
    یه مادر فداکار

    اتل متل بچه‌ها
    که اونارو دوست دارن
    آخه غیر اون دوتا
    هیچ کسی رو ندارن

    مامان بابا رو می‌خواد
    بابا عاشق اونه
    به غیر بعضی وقتا
    بابا چه مهربونه

    وقتی که از درد سر
    دست می‌ذاره رو گیجگاش
    اون بابای مهربون
    فحش می‌ده به بچه‌هاش

    همون وقتی که هرچی
    جلوش باشه می‌شکنه
    همون وقتی که هرچی
    پیشش باشه می‌زنه

    غیر خدا و مادر
    هیچ‌کسی رو نداره
    اون وقتی که باباجون
    موجی می‌شه دوباره

    دویدم و دویدم
    سر کوچه رسیدم
    بند دلم پاره شد
    از اون چیزی که دیدم

    بابام میون کوچه
    افتاده بود رو زمین
    مامان هوار می‌زد
    شوهرمو بگیرین

    مامان با شیون و داد
    می‌زد توی صورتش
    قسم می‌داد بابارو
    به فاطمه ، به جدش

    تو رو خدا مرتضی
    زشته میون کوچه
    بچه داره می‌بینه
    تو رو به جون بچه

    بابا رو کردن دوره
    بچه‌های محله
    بابا یه هو دوید و زد تو دیوار با کله

    هی تند و تند سرش رو
    بابا می‌زد تو دیوار
    قسم می‌داد حاجی رو
    حاجی گوشی رو بردار

    نعره‌های بابا جون
    پیچید یه هو تو گوشم
    الو الو کربلا
    جواب بده به گوشم

    مامان دوید و از پشت
    گرفت سر بابا رو
    بابا با گریه می‌گفت
    کشتند بچه‌هارو
    بعد مامانو هلش داد
    خودش خوابید رو زمین
    گفت که مواظب باشین
    خمپاره زد، بخوابین

    الو الو کربلا
    پس نخودا چی شدن؟
    کمک می‌خوایم حاجی جون
    بچه‌ها قیچی شدن

    تو سینه و سرش زد
    هی سرشو تکون داد
    رو به تماشاچیا
    چشاشو بست و جون داد

    بعضی تماشا کردن
    بعضی فقط خندیدن
    اونایی که از بابام
    فقط امروزو دیدن

    سوی بابا دویدم
    بالا سرش رسیدم
    از درد غربت اون
    هی به خودم پیچیدم

    درد غربت بابا
    غنیمت نبرده
    شرافت و خون دل
    نشونه‌های مرده

    ای اونایی که امروز
    دارین بهش می‌خندین
    برای خنده‌هاتون
    دردشو می‌پسندین

    امروزشو نبینین
    بابام یه قهرمونه
    یه‌روز به هم می‌رسیم
    بازی داره زمونه

    موج بابام کلیده
    قفل در بهشته
    درو کنه هر کسی
    هر چیزی رو که کشته

    یه روز پشیمون می‌شین
    که دیگه خیلی دیره
    گریه‌های مادرم
    یقه تونو می‌گیره

    بالا رفتیم ماسته
    پایین اومدیم دروغه
    مرگ و معاد و عقبی
    کی میگه که دروغه؟

  4. سیداحمد می‌گوید:

    دوباره یاد قدیاما افتادم… غروب جبهه نمیره از یادم…

    http://www.faupload.com/upload/90.1/Esfand/مجتبی-دوباره.mp3

  5. سیداحمد می‌گوید:

    می کشی مرا حسین…

  6. به جای امیر می‌گوید:

    سفر شبانه ! (گفت و شنود)

    گفت: «کامبیز- م» یکی از ضد انقلابیون فراری و ساکن آمریکا در وبلاگ خود خطاب به اردشیر امیرارجمند و رجبعلی مزروعی نوشته است؛ بدجوری گند زدید، دیگر… زیادی نخورید!
    گفتم: عجب آدم بی تربیت و بی نزاکتیه!
    گفت: نوشته است؛ شما دیگر چه جور نماینده رهبران جنبش سبز(!) هستید که از رأی دادن خاتمی خبر نداشتید و با تحریم انتخابات آبروی اپوزیسیون را بردید!
    گفتم: این یارو کامبیزخان خیلی بی تربیت تشریف داره!
    گفت: خطاب به امیرارجمند و مزروعی نوشته؛ چقدر قمپز در کردید که تا دو سال دیگر کار رژیم تمام است! و قرار است چنین و چنان کنیم! پس چی شد؟!
    گفتم: حالا این حیوونکی ها یک غلطی کرده اند! یارو می گفت؛ یک سفینه ساخته ام و قرار است با آن به خورشید سفر کنم! به او گفتند ولی از چندهزار کیلومتری خورشید هم که رد بشوی ذوب میشی و از بین می روی و یارو گفت؛ فکر آن را هم کرده ام! شب روی خورشید می نشینم!

  7. سلاله ۹ دی می‌گوید:

    بزرگی تو در این مختصر نمی گنجد/ صعود روح تو در بال و پر نمی گنجد
    مگو به وسعت دردت شبی بیندیشم/ به حجم طاقت من این قدر نمی گنجد
    چگونه وصف تو گویم در این کلام حقیر/ که وصف عشق به گفتار در نمی گنجد
    زلال عشقی و ایمان محض، متن یقین/ حقیقت تو در این مختصر نمی گنجد…

  8. میلاد پسندیده می‌گوید:

    یاد بخش هایی از فیلم “دستهای خالی” ساخته آقای ابوالقاسم طالبی افتادم… راستی چند روز دیگر، شروع اکران “قلاده های طلا” هستا.

  9. حنظله می‌گوید:

    “هر نفسی که توی دنیا، با خس خس سینه ات می کشی، یک قدم، تو را به «سیدالشهدا» نزدیک تر می کند. بجنب که تا آغوش ارباب بی کفن، فقط چند گام دیگر فاصله داری!”

    متن بسیار زیبا و پر دردی بود.
    واقعا مظلومند این جانبازان، اما چه مقامی دارند آن دنیا، مقامی که مطمئنم خیلی از انبیاء هم به آن غبطه خواهند خورد.

  10. ف. طباطبائی می‌گوید:

    “جانبازی اگر به درصد باشد، بارها و بارها از مرز صددرصد گذشته ام، اما هیچ وقت به شهادت نرسیده ام! بعضی از مردم، لطف می کنند و به من می گویند؛ «شهید زنده»، اما کدام شهید، این همه درد می کشد که من؟! و کدام یک از این القاب، ذره ای از درد مرا کم می کند؟! هر نفسی که من می کشم، «ممد حیات» نیست؛ دردم را تمدید می کند. عده ای وقتی درد دارند، فریاد می کشند، من اما، وقتی فریاد دارم، درد می کشم! درد می کشم و درون خودم می ریزم این همه درد را. حجم این همه درد، وقتی بالا می زند، تازه آغاز موج گرفتگی من است، چرا که دیگر دل، گنجایش این همه درد، و جگر، کشش این همه سوز را ندارد.”

    اشک داشت. خیلی زیاد اشک داشت.
    خوب توصیف کردین.
    می خوام بارها بخونم و…

  11. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    حالم گرفته شد…
    یا سیدی یا عباس

  12. سیداحمد می‌گوید:

    “آری! گاهی شهدا به ما غبطه می خورند، چرا که در پرونده اعمال ما، سابقه جنگ، در روزگار بعد از جنگ، از سابقه جنگ، در روزگار جنگ، بیشتر است. نمی دانم؛ فهمیدید چه گفتم یا نه؟!”

    فهمیدیم… دیدیم…
    مظلومیت و دردشان قابل درک نیست!
    فقط خدا می داند چه می کشند.

    کم آوردم در برابر این متن…

  13. ستاره خرازی می‌گوید:

    http://www.faupload.com/upload/90.1/Esfand/Haj-Mansoor-8-Moharram-83.mp3
    حسین قدیانی: به به! مرا به نوکری خود، شها! تو مفتخر نما… ای گل وفا حسین… می کشی مرا حسین… به به! دمت گرم!!

  14. برف و آفتاب می‌گوید:

    من اما از شکم مادرم، موجی به دنیا نیامده ام. سالم بود اعصاب و روانم…

    دایی من هم موجیه. البته تا حالا حال خرابشو ندیدم؛ فقط شنیدم. خیلی دوستش دارم.

    خیال کردم جز «سیدعلی» کس دیگری هم پیدا می شود که خودش چفیه قشنگش را روی دوش من جانباز اعصاب و روان بگذارد و در گوشم بگوید؛ من از شما عطر بهشت، استشمام می کنم…

  15. سایه/روشن می‌گوید:

    برای آن ها که “موجی” ات می خوانند، ثقیل است درکِ این مفهوم؛
    که تو خود، از رنجِ زیستن در این سیاره ی خاکی، که اجبارِ این تنِ رنجور است؛
    پیچِ گیرنده ی ذهنت را آن قدر می چرخانی تا روی موجِ جبهه تنظیم شود.
    باید گریزی بزنی گاه و بی گاه و سنگر بگیری از نگاه های غریب.
    از چشمانِ مردمانی که “مجنون” را فقط در افسانه ها می شناسند.
    .
    .
    تو همان “موجی” هستی که بی قرارِ دریاست.

  16. چشم انتظار می‌گوید:

    چه شرم آور است برای من، شنیدن این جمله از زبان یک جانباز:
    بنیاد شهید هم «شهید» حسابم نکرد، نکرد! حتی حاضرم «منافق» حسابم کنند، اما بروم از این دنیا! راستش دیگر خسته شده ام از این زندگی. زندگی نیست که من دارم می کنم! مرگ، پیش این زندگی، پادشاهی است.
    .
    .
    در مملکتی، که بعد از ۲۳ سال، از پایان جنگ، جانباز اعصاب و روان، که روزگاری تمام چشم ها را، خیره به خود کرده بود، و تمام دست ها، به دامنش، حال! باید چشمش، به دست و، دستش، به دامان ناپاک بعضی ها باشد. من یکی که بمیرم بهتر است!
    حق دارند؛ جز (سید علی)، به کسی دلخوش نباشند. که چفیه ی آقا، حالشان را جا می آورد، و نجوای عاشقانه اش، دلهایشان را کربلایی می کند.

  17. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    واقعیتِ زندگی این عزیزان، بسیار پر درد است.
    برای آرامششان دعا کنیم، همچنین برای صبر خانواده هاشان.

    سپاسگزارم آقای قدیانی.

  18. شیدا می‌گوید:

    بعضی متن هایتان آن قدر زیبا و عمیق است که آدم نه میتواند چیزی بگوید و بنویسد، نه میتواند هیچ نگوید وچیزی ننویسد.
    شرمنده ایم از شهدا و جانبازان عزیز که به بهای جان و سلامتشان تاریخ بشریت را یک “ورق” اساسی زدند.
    و خیلی ها را از لجنزار “جاهلیت مدرن” نجات دادند.
    اما کو … تا بشر بتواند درک کند که چقدر مدیون این خونها وشرمنده این رنجهاست.

  19. م.طاهری می‌گوید:

    فقط یه چیزی می بینیم و می شنویم و می خوانیم.
    گفتن و شنیدن کجا، جانباز اعصاب و روان بودن کجا!

  20. سیداحمد می‌گوید:

    داداش حسین؛

    بابت این متن بی نهایت ممنونم.
    حاجی هم متن را خواند و سلام رساند و شدیدا تشکر کرد.
    گفت: اجرت با ارباب حسین…

  21. قاصدک منتظر می‌گوید:

    من شهدایی را می شناسم که سالهاست در خون خود می غلتند ولی هنوز شربت شهادت در گلوی شوقشان ریخته نشده است و صبح تا شب و شب تا صبح به دنبال یک لیوان شربت شهادتند… من شهدایی را می شناسم که با صبرشان به زندگی تنه می زنند تا بلکه مشیت را مغلوب کنند و خدا قناری قلبشان را از قفس سینه رها کند… من شهیدانی را می شناسم که در چند قدمی بهشت هنوز به شهادت نرسیده اند…

  22. صبا می‌گوید:

    شاید هم تو در آغوش ارباب بی کفنی اصلا، و خودت خبر نداری؟!

  23. ف. طباطبائی می‌گوید:

    “درد من اگر نوشتنی بود، تا الان درمان شده بود! درد من، نخاع قطع شده نیست، بی دستی و بی پایی نیست، نشستن روی ویلچر نیست؛ یک درد نامرئی است که فقط خودم می بینم و فقط خودم می دانم و فقط خودم باید تحمل کنم.”

    بی قرارم می کنه این متن…

  24. لبیک یاحسین می‌گوید:

    خدا کند که جان دهم به یاد کربلای تو …

  25. لبیک یاحسین می‌گوید:

    راستی سیداحمد!
    ضربان قلب ما با شروع شمارش شما تا عاشورای حسینی تندتر میزنه ما داریم از الآن قلبمون رو تقویت میکنیم، حال و هوای قطعه، حسینی شده شمارش را کی شروع میکنی؟

  26. محمد رضا می‌گوید:

    هوای اینجا آلوده است،
    پدر هوای مادر را ندارد،
    هوای مرا هم ندارد،
    حتی هوای خودش را هم ندارد!

    پدر می رقصد در درد،
    و گاه می خندد بر من،
    آسمان سفیدش بارانی می شود.

    هوای اینجا آلوده است،
    می خورد در خود سرفه هایش را،
    و مادر خود را،
    و من ناخن هایم را.

    هوای اینجا آلوده است،
    و من می جنگم با خشابی،
    پر از مداد رنگی،
    در گوشه ای از مرز تنهایی،
    مچاله های خمیده در پس کوچه های اتاق،
    پر از نقش گاز خردل!

    هوای اینجا آلوده است . . .

    {شاعر: حامد صادق}

  27. برف و آفتاب می‌گوید:

    منتظر متن گزارش دیدار دیروز باشیم؟
    زیارت قبول.

  28. فاطمه می‌گوید:

    “بالاترین” ما تویى شهید زنده!
    خوش به سعادت “درد” که میهمان توست!

  29. فاطمه می‌گوید:

    اتل متل یه بابا
    که اسم او احمده
    نمره ی جانبازىهاش
    هفتاد و پنج درصده

    اون که دلاوریهاش
    تو جبهه غوغا کرده
    حالا بیاین ببینین
    کلگسیون درده

    اون که تو میدون مین
    هزاز تا معبر زده
    حالا توی رختخواب
    افتاده حالش بده!

    بابام یادگاری از
    خون و جنگ و آتیشه
    با یاد اون زمونا
    ذره ذره آب میشه


    “ابولفضل سپهر”
    دفتر آبى

  30. حیدر رزمندگان اسلام می‌گوید:

    خدا به توفیقاتت بیافزاید انشالله…

  31. بانو می‌گوید:

    جانبار اعصاب و روان سلام …
    حسابی خجالتمان دادی، نمی دانم از اینکه انقدر خودمان را به کوچه ی علی چپ می زنیم چه نصیبمان می شود!!!!!!!! حرفهایت را می دانم، من سالهاست که قوه ی تشخیصم را از دست داده ام؛
    از همان روز که تو را موج جبهه گرفت، موج فراموشی و ناسپاسی هم مرا گرفت.
    نا گفته هایت شرمندگیمان را زیادتر می کند.
    نگاه نکن سینه سپر کرده ایم و برای خودمان زندگی می کنیم، همه ی این کارها از سر خجالت است؛ از سر اینکه شاید یادمان برود، اما مگر تو فراموش شدنی هستی… کلمات برای نوشتن از تو همراهی ام نمی کنند می دانند باز هم نوجیح خواهد بود نوشته هایم… حیف که خوب نوشتن را هم نمی دانم!!!
    اینبار از تمام وجودم می گویم شرمنده ام…
    می شود یکروز مرا مهمان کنی سر سفره ی گذشته ات؟ اجازه می دهی دمی با تو موج جبهه را بگیرم؟ شاید حالم خوشتر شود۱ چه می گویم کوی راستان با کوی علی چپ ما فرسنگ ها فاصله دارد.
    شرمندگی اش فقط برای ما می ماند و بس…

  32. سجاد می‌گوید:

    اشک و دیگر هیچ!!!

  33. پاییز می‌گوید:

    حقیقتی غم افزا، تکان دهنده و تلخ…
    از اون متن هایی که هر چند وقت یکبار باید خونده بشه، تا آنقدر به دنیا دل نبندیم، و اون دنیا رو بچسبیم.
    آیه ۶۴ سوره عنکبوت

  34. پرستو می‌گوید:

    موج جبهه کاش ما را هم بگیرد!
    متنتون مزه می داد به کسی که تازه از اردوی جنوب اومده.

  35. ابوالفضل می‌گوید:

    دستش میان دستانم بود…
    زل زد توی چشمانم.
    گفت: مردم الان دیگه به ما میگن دیوونه؛ قبلا میگفتند موجی حالا میگن دیوونه.
    انگار برایم دنیا از حرکت ایستاد، ماندم چه بگویم. بغضم را قورت دادم و گفتم: نه! شما عزیز مایی اینطور نیست…

    اینها را کسی بهم میگفت که حاضر نشد شیرینی اش را بدون قسمت کردنش با من بخورد و روی تختش بشیند تا من کنارش نشسته ام.
    ……………….

    چهارشنبه بیست و چهارم اسفند سال نود شمسی.
    آسایشگاه نیایش

  36. به یاد سید سجاد می‌گوید:

    چقدر غریبانه بود…

  37. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان محترم!

    داداش حسین در نمایشگاه کتاب امسال، ۴ عنوان کتاب جدید خواهد داشت…

    به زودی مقدمه ایشان بر کتاب مجموعه طنز فتنه ۸۸ با نام «آر. کیو ۸۸» را در «قطعه ۲۶» خواهید خواند، که اولین متن ایشان برای وبلاگ، در سال ۹۱ همین مقدمه است…

    «آر. کیو ۸۸» گلچینی از بهترین طنزهای مرتبط با فتنه ۸۸ داداش حسین است در ۵۰۰ صفحه که شماری از این طنزها مال زمانی است که این وبلاگ هنوز درست نشده بود و احتمالا شما هم نخوانده اید…

  38. جامونده می‌گوید:

    ………………………….

  39. سارا می‌گوید:

    سلام

    من دختر یه جانباز اعصاب و روانم. هر چی رو که نوشتی من با گوشت و پوستم احساس کردم انشا ا… که خدا با سید الشهدا محشرتون کنه. عذابی که جانبازا میکشن با هیچ چیزی قابل جبران نیست. جز شهادت و رفتن… من بابامو خیلی دوست دارم و بهش افتخار میکنم با تمام ناراحتیای که تو زندگیمون داشتیم بازم عاشقانه دوسش دارم. اون یه مرد واقعیه… شعر آذرخش خیلی قشنگ بود. اشک منو درآورد.

  40. سحر می‌گوید:

    زیبا بود…
    دردآور بود…
    خدایا آیا می توانیم جوابشان را دهیم؟

  41. سحر می‌گوید:

    خواهشی از شما داشتم….
    “اگر برایتان مقدور است” به خانم سارا که فرمودند دختر یک جانباز اعصاب و روان هستند، بگویید که می خواهم (اگر ممکن است) چند سوال از ایشان بپرسم و اگر ممکن است با ایمیل من تماس بگیرند…
    بی نهاینت ممنون می شم اگر این لطف رو بکنید…

  42. شیدای چمران می‌گوید:

    من از شما عطر بهشت استشمام می‌کنم…
    ای جان

  43. محمد زارعی می‌گوید:

    احسنت عالی بود و دردل ها زیاد است به عنوان یک فرزند جانباز اعصاب و روان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.