چشم دنیا به «والفجر هسته ای»، «روشن» شد

تقدیم به بسیجی هر ۲ والفجر و نویسنده کتاب «جنگ دوست داشتنی» سعید تاجیک

دهه فجر باز هم تمام شد، اما هنوز قصه «والفجر ۸» به آخر نرسیده است. روزهایی هست که سالگرد آغاز یک عملیات است، اما چه بسیار روز و شب که سالگرد اوج همان عملیات است، مثل همین روزها و همین شب ها که همچنان سالگرد اوج والفجر ۸ است. اوج امواج اروند. انگار، تازه خو گرفته اند بچه ها با این سو و آن سوی اروند، و تازه جنگ بالا گرفته… و گویی، هنوز ادامه دارد جنگ در «خورعبدالله» و هنوز سالگرد شهادت بچه هاست در این سوی «پایگاه موشکی» یا آن سوی «کارخانه نمک». حجله هایی انتظار عکس هایی را می کشند هنوز. جانباز اروند، با هر نفسش، هنوز دارد صد در صد درد می کشد و نشسته روی ویلچری که برای حرکت، بنزین نمی خواهد! و بیمه شخص ثالث ندارد! و آینه بغل ندارد تا بفهمد که شهدا، از آنچه ما فکر می کنیم، به ما نزدیک ترند! شاید هم دورترند! و از این بیلبیلک ها ندارد تا بفهمد چند کیلومتر راه است تا آن سوی هستی! کمربند ایمنی نمی خواهد! اما محکم بست کمربند مرز کشور را! تک سرنشین است! و خودش باید حمل کند بار روی دوشش را! حتی دوشش را! به تنهایی! و خودش باید تنظیم کند باد لاستیک ویلچرش را! با تلمبه ای که در هیچ مکانیکی پیدا نمی شود!! ضد گلوله ندارد ویلچرش! مثل ضد یخ! و ضد جوش! و از شدت گاز خردل، جوش زده همه بدنش! ویلچرش بوق ندارد! هوا را آلوده نمی کند! به همایش نمی رود! لایی نمی کشد! ویلچرش پلاک ندارد! پلاک سیاسی ندارد! خودش پلاک دارد! پلاک آویزان گردنش است هنوز! پلاکش زنگ زده، ریه اش زنگ زده، اما ایمانش زنگ نزده! وجدانش آسوده است! و به تنهایی، خودش یک جبهه است!! جبهه تنهایی و درد و آرزوی شهادت و شوق پرواز! دیروز، جلوه ویژه والفجر ۸ بود، اما امروز دردش در پیچایپچ این همه جبهه سیاسی، که هیچ کدام جبهه والفجر ۸ نیستند، گم شده است! و متاسفانه بلد نیست روی پای خودش بایستد، و تا روی سن، بالا برود پله ها را! و گره بزند کراوات مشکی را که ندارد!! یا محکم تر کند دکمه ذوب در ولایت را که دارد!!… و هنوز دارد می برد آب اروند، پیکر آن دیگر بسیجی ما را که نامش «مرتضی» بود و می گفت: «ما اول باید از عرض نفس خودمان رد شویم، بعد از عرض اروند».

نمی دانم؛ شاید امروز دیگر باید واضح تر بگوییم که پلاک بعضی از شهدای ما در والفجر ۸ سال ها بعد از زمستان ۶۴ از شکم کوسه های وحشی خلیج بیرون آمد. نمی دانم؛ شاید مرتضی، صاحب یکی از همین پلاک ها بود. نمی دانم؛ شاید باید حرف ها بزنیم از بدهی مان به خون شهدا. از بدهی دهه فجر به والفجر ۸ حتی! از بدهکاری هر نفسی که می کشیم به هر قطره از خون شهدای والفجر ۸ که گاهی گم می کنیم در لا به لای این همه جبهه سیاسی، جبهه اصل کاری را. جبهه مردان بی ادعا را، که مردود هیچ کجا نبودند الا مردود دنیا و مافیها و زرق و برقش!

پایداری در جبهه والفجر ۸ بود. اتحاد در جبهه والفجر ۸ بود. بصیرت در جبهه والفجر ۸ بود. بیداری در جبهه والفجر ۸ بود. عشق و غرور و شهادت و اصولگرایی و عمار نیز. چه بی جبهه اند جبهه های امروز! امروز جبهه ها به خودشان فکر می کنند، اما بچه های جبهه والفجر ۸ از خودشان گذشته بودند. امروز جبهه ها با خودشان ائتلاف می کنند، اما بچه های جبهه والفجر ۸ فقط و فقط با خون سیدالشهدا ائتلاف کردند. امروز مهم ترین اصل جبهه ها قدرت شده است، اما مهم ترین اصل بچه های جبهه والفجر ۸ قدرت نبود. صندلی نبود. فتح مجلس نبود. حتی فتح فاو هم نبود. امام بود و امام بود و امام بود و امام. امروز زیاد جبهه داریم، اما آن روزها فقط یک جبهه داشتیم و چقدر جبهه مان قشنگ بود. چقدر خاکی! چقدر مهربان! چقدر باوفا! چقدر زلال! 

اگر پیروزی در «الی بیت المقدس» ابعاد نظامی داشت و ظفر در «کربلای ۵» ابعاد سیاسی، اما «فتح فاو» از منظر اقتصادی بی نظیر بود و ما برای امتیاز گرفتن از دشمن، نیاز مبرم داشتیم که به شرق بصره برسیم. کاش لااقل در سال «جهاد اقتصادی» این همه راحت نمی گذشتند رسانه های ما، به خصوص رسانه ملی از فتح فاو.

بیایید با هم زمزمه کنیم از شب های اروند. از آن شب ها که خدا با بچه های والفجر ۸ سخن گفت با باد و باران. دشمن فکر همه جا را کرده بود، الا باد و باران که قطره قطره از آسمان فرو آمد تا در هوای طوفانی، نتواند جواب تک بچه های ما را بدهد. امواج اروند با جزر و مد وحشی اش، داشت اذیت مان می کرد، اما خدا از آسمان داشت ناز می کرد صورت بچه های گردان ۲۵ کربلا را. ببین والفجر ۸ چقدر برای دشمن مهم بود که بعثی ها برای اول بار، گارد ریاست جمهوری و چند سپاه قدرتمندشان را، همه را با هم، آورده بودند منطقه، لیکن صدای رعد و برق، صدای پاتک بعثی ها نبود. نور رعد و برق، نور منور بعثی ها نبود. امداد الهی خدا بود. شاید این مرتضی بود که می گفت: «بچه ها! ما داریم با چشم خودمان می بینیم معجزه خدا را».

بیایید با هم زمزمه کنیم از شب های اروند. از بس هوا سرد بود، غسل شهادت ممکن نبود، اما شهادت که غسل نمی خواست! رزمنده بسیجی دست از جان شسته می خواست! خون می خواست! غسل شهادت فرق می کند با غسل شهید! غسل شهادت، آب می خواهد و آب گاهی در لوله ها یخ می زند، اما غسل شهید، خون می خواهد و جوشش خون، دائمی است. مثل خون مرتضی که گرم کرده بود آب اروند را.

بیایید با هم زمزمه کنیم از شب های اروند. از خاکریزهای ۲ جداره. از بچه های موتورسوار ترابری. از کامیون های به گل نشسته در باتلاق، و البته از همرزمان مرتضی که گاهی تا زانو، توی گل فرو می رفتند، اما باز هم راه می رفتند! مرتضی می گفت: «کامیون هم اگر مثل ما سبک بال بود، گیر نمی کرد توی باتلاق».

بیایید با هم زمزمه کنیم از شب های اروند. از بچه رزمنده های نخلستان ده ابوشانک که در سرجدایی، داشتند مسابقه می دادند با نخل ها. از کاتیوشا و آتش و گرما که با سرما می جنگیدند و از منور و نور و روشنایی که با تاریکی می جنگیدند. چه مجنون بود آن شب ها، آسمانی که حتی ستاره هایش هم سر نداشتند! مثل نخل ها و مثل بچه ها! گفت: نخل های سرجدا یادش به خیر!  

بیایید با هم زمزمه کنیم از شب های اروند. هوا سرد و استخوان سوز بود؛ آنقدر که بچه ها، گاهی با حجم آتش دشمن، خودشان را گرم می کردند! قایق عاشورا هم بود. مرتضی بود شاید که می گفت: «شقایق اروند است این قایق عاشورا… یا از عرض اروند، عبورمان می دهد یا دربست می بردمان بهشت». قایق عاشورا، روح مرتضی را دربست برد بهشت، اما جا گذاشت پیکرش را در آب اروند. قطرات خون مرتضی در طول اروند، به خلیج فارس رسید تا «پلاک خلیج» همواره به نام ایرانی باقی بماند. محکم تر از خون مرتضی، سندی هست؟!

¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤

اینک که چشم دنیا، «روشن» شده به «والفجر هسته ای»، هنوز هم به در است، چشم مادر مرتضی. ضربان قلبش را می شنوی؟! این پیرزن، عصای دست احساس ماست. جبهه ما، جبهه مادر مرتضی است. جبهه مرتضی است. ما به این جبهه رای می دهیم، نه به جبهه های بی جبهه. چشم ما به چشم مادر مرتضی است. نگاه کن! هنوز هم برای او شب های والفجر ۸ است و هنوز هم دهه شصتی، آه می کشد… مثل آه جگرگوشه اش، هنگام نماز شب، در گوشه خاک باتلاقی خورعبدالله!     

روزنامه جوان/ ۳۰ بهمن ۱۳۹۰

¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤

¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤

روایت اول/ سمت چپ جاده از آب خورعبدالله لبریز بود. در همان لحظه، مهدی هدایتی را همراه بیسیم چی هایش دیدم. به او رسیدم و با صدای بلند گفتم: «مهدی چطوری؟» خندید و گفت: «ای! الحمدلله! راستی، یک جوک بگو، حال کنیم!» گفتم: «جوک های من مورد دارد!» گفت: «بگو، اشکال ندارد». یک جوک عتیقه و دست اول، اما بودار برایش گفتم. با شنیدن جوک، آنقدر خندید که اشکش درآمد. گفت: «خدا لعنتت کند! این چه جوکی بود که گفتی؟!» صورت معصوم او را برای آخرین بار دیدم. خداحافظی کردیم و داخل ستون شدم. دوباره در سمت چپ جاده، در یک ستون قرار گرفتیم. هنوز یک دقیقه هم نگذشته بود که دو تیر رسام گرینوف به سمت ستون آمد. یکی از آنها به مچ پای حاج آقا جزینی و دیگری به سر مهدی اصابت کرد. مهدی سبکبال به عرش لایتناهی پرواز کرد. به علی کرمانی گفتم: «عجب دنیای بی خودیه! یک دقیقه پیش برای مهدی جوک گفتم و او داشت می خندید، حالا تو خون خودش دست و پا می زند!» (جنگ دوست داشتنی/ صفحه ۲۹۱)

روایت دوم/ خمپاره های دشمن مدام به اطراف مان می خوردند. گه گاه هم گلوله های مستقیم تانک مثل برق از بالای سرمان می گذشتند و به پشت سرمان اصابت می کردند. گلوله های تیربار و موشک هم مثل صاعقه از بغل گوش مان رد می شدند. در همان لحظه، جواد اشاره کرد. از روی صندلی بلند شدم و ایستادم. جیپ همچنان به طرف خط می رفت. با صدای بلند گفتم: «اگر با کشته شدن ما فاو پابرجا می ماند، پس ای خمپاره ها ما را دریابید!» برادر شریفی که هول کرده بود، با لهجه ترکی فریاد زد: «آهای! چی کار می کنی؟ بگیر بشین. اینجا تو دید مستقیم دشمن است!» بچه ها زدند زیر خنده. گفتم: «دلم برای حوری های بهشت تنگ شده. می خواهم شهید شوم. آهای حوری های خوشگل کجایید… اللهم زوجنا من الحور العین!» فاصله ما تا خط حدود ۲۰۰ متر بود که ناگهان یک خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان آمد و چند متری ما به زمین اصابت کرد. شریفی که حسابی خود را باخته بود، فریاد زد: «تو امروز سر ما را بر باد می دهی!» جواد در حالی که می خندید، به شریفی گفت: «ولش کن، زیاد سر به سرش نگذار. این دیوانه است. تا به حال چند بار او را موج سنگین گرفته!» شریفی گفت: «از کارهاش معلومه! برای چی این را دنبال خودتان آوردید؟» جواد خندید و گفت: «برای خنده!» (جنگ دوست داشتنی/ صفحه ۳۱۳)

روایت سوم/ ساکت دور بیسیم حلقه زده بودیم. جواد سرش را از روی زانوهایش بلند کرد و با حالت عجیبی گفت: «این عملیات رمزش به نام فاطمه زهرا(س) است، خود خانم فاو را حفظ می کند!» نگاهم به صورت او افتاد. صورتش زیر نور فانوس می درخشید و اشک هایش مثل دانه های سفید مروارید روی گونه هایش می غلتید و روی محاسنش می ریخت. آن شب واقعا دل شکسته شده بود. یک سره از فاطمه زهرا(س) می گفت و اشک می ریخت. من و سعید و سیدمحمود هم سر روی زانو گذاشته بودیم و با او همدردی می کردیم. صحبت از عملیات ایذایی در جزیره ام الرصاص شد. جواد گفت: «راستی، خبر دارید مصطفی ملکی شهید شده؟» پرسیدم: «جدی می گویی؟» گفت: «باور کن، از رضا پوراحمد شنیدم. رضا گفت جنازه اش هم جا مانده». (جنگ دوست داشتنی/ صفحه ۳۱۸)

روایت چهارم/ سپس به دست شویی رفتم و بعد از ۸ شبانه روز خودم را با آفتابه شستم! ساعت ۱۰ شب به طرف اروند رفتیم. همین طور که عقب تویوتا نشسته بودم، به منورها، تیرهای پراکنده، خاکریزهای پایگاه موشکی، آب های اطراف و جاده ام القصر نگاه می کردم و خاطره شب های نبرد، یک بار دیگر از جلوی چشم هایم گذشت و گریه کردم. به کنار اروند که رسیدیم، ماشین های زیادی را مشاهده کردم. منتظر پل های شناور بودند تا به آن طرف اروند بروند. بالاخره بعد از ۸۰ روز فداکاری، نیروهای اسلام با مرکبی سرخ رنگ، بر شهری مسلط شدند که فتح آن سندی بر ایمان و اراده مردان حق شد. (جنگ دوست داشتنی/ صفحه ۳۴۷)

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    بسم الله…

  2. خضر می‌گوید:

    امروز رفتیم تا به دشمنای اسلام بگیم یه روزی که ما تو این دنیا نبودیم یه روح الله خمینی اومد با یاراش دست نجس شما هارو از خاک پاک کشور ما کوتاه کرد. حالا ما نسل سومی ها منتظریم یه روزی مهدی فاطمه بیاد به یاری خدا دستای شما پست فطرتارو از همه دنیا کوتاه کنیم. انقلاب اسلامی ما زمینه ساز حکومت جهانی صالحان خواهد بود.

  3. ستاره خرازی می‌گوید:

    بسم الله الرحمن الرحیم
    وَالْفَجْرِ ﴿١﴾ وَلَیَالٍ عَشْرٍ ﴿٢﴾ وَالشَّفْعِ وَالْوَتْرِ ﴿٣﴾ وَاللَّیْلِ إِذَا یَسْرِ ﴿۴﴾
    هَلْ فِی ذَٰلِکَ قَسَمٌ لِذِی حِجْرٍ ﴿۵﴾ أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعَادٍ ﴿۶﴾ إِرَمَ ذَاتِ الْعِمَادِ ﴿٧﴾
    الَّتِی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُهَا فِی الْبِلَادِ ﴿٨﴾ وَثَمُودَ الَّذِینَ جَابُوا الصَّخْرَ بِالْوَادِ ﴿٩﴾
    وَفِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتَادِ ﴿١٠﴾ الَّذِینَ طَغَوْا فِی الْبِلَادِ ﴿١١﴾ فَأَکْثَرُوا فِیهَا الْفَسَادَ ﴿١٢﴾
    فَصَبَّ عَلَیْهِمْ رَبُّکَ سَوْطَ عَذَابٍ ﴿١٣﴾ إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصَادِ ﴿١۴﴾
    فَأَمَّا الْإِنْسَانُ إِذَا مَا ابْتَلَاهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَکْرَمَنِ ﴿١۵﴾
    وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَهَانَنِ ﴿١۶﴾ کَلَّا ۖ بَلْ لَا تُکْرِمُونَ الْیَتِیمَ ﴿١٧﴾
    وَلَا تَحَاضُّونَ عَلَىٰ طَعَامِ الْمِسْکِینِ ﴿١٨﴾ وَتَأْکُلُونَ التُّرَاثَ أَکْلًا لَمًّا ﴿١٩﴾
    وَتُحِبُّونَ الْمَالَ حُبًّا جَمًّا ﴿٢٠﴾ کَلَّا إِذَا دُکَّتِ الْأَرْضُ دَکًّا دَکًّا ﴿٢١﴾
    وَجَاءَ رَبُّکَ وَالْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا ﴿٢٢﴾
    وَجِیءَ یَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ ۚ یَوْمَئِذٍ یَتَذَکَّرُ الْإِنْسَانُ وَأَنَّىٰ لَهُ الذِّکْرَىٰ ﴿٢٣﴾
    یَقُولُ یَا لَیْتَنِی قَدَّمْتُ لِحَیَاتِی ﴿٢۴﴾ فَیَوْمَئِذٍ لَا یُعَذِّبُ عَذَابَهُ أَحَدٌ ﴿٢۵﴾
    وَلَا یُوثِقُ وَثَاقَهُ أَحَدٌ ﴿٢۶﴾ یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ﴿٢٧﴾
    ارْجِعِی إِلَىٰ رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً ﴿٢٨﴾ فَادْخُلِی فِی عِبَادِی ﴿٢٩﴾ وَادْخُلِی جَنَّتِی ﴿٣٠﴾

    به نام خدا که رحمتش بى‏اندازه است‏و مهربانى‏اش همیشگى.
    سوگند به سپیده دم «۱» و به شب‏هاى ده‏گانه «۲» و به زوج و فرد «۳»
    و به شب هنگامى که مى‏گذرد. «۴»
    آیا در آنچه گفته شد، سوگندى براى خردمند هست؟ «۵»
    آیا ندانسته‏اى که پروردگارت با قوم عاد چه کرد؟ «۶»
    و [با آن شهر] اِرم که داراى کاخ‏هاى باعظمت و ساختمان‏هاى بلند بود؟ «۷»
    همان که مانندش در شهرها ساخته نشده بود؟ «۸»
    وبا قوم ثمود آنان که در آن وادى [براى ساختن بناهاى استوار و محکم] تخته‏سنگ‏ها را مى‏بریدند؟ «۹» و با فرعون نیرومند که داراى میخ‏هاى شکنجه بود؟ «۱۰»
    همانان که در شهرها، طغیان وسرکشى کردند؟ «۱۱»
    و در آنها فساد وتباه‏کارى بسیارى به بار آوردند؟ «۱۲»
    پس پروردگارت تازیانه عذاب‏هاى گوناگون را بر آنان فرو ریخت. «۱۳»
    بى‏تردید پروردگارت در کمین‏گاه است؛ «۱۴»
    اما انسان، هنگامى که پروردگارش او را بیازماید و او را مورد اکرام قرار دهد و نعمتش بخشد، مى‏گوید: پروردگارم [چون شایسته و سزاوار بودم] مرا گرامى داشت، «۱۵» ولى چون او را بیازماید، و در این آزمایش رزق را بر او تنگ گیرد گوید: پروردگارم مرا خوار و زبون کرد. «۱۶» این چنین نیست که مى‏پندارید، بلکه [زبونى، خوارى و دور شدن شما از رحمت خدا براى این است که] یتیم را گرامى نمى‏دارید«۱۷»
    و یکدیگر را بر طعام دادن به مستمند تشویق نمى‏کنید«۱۸»
    و میراث خود را [با میراث دیگران بى‏توجه به حلال وحرام بودنش] یک‏جا و کامل مى‏خورید«۱۹»
    وثروت را بسیار دوست دارید. «۲۰»
    این چنین نیست که مى‏پندارید، هنگامى که زمین را به شدت درهم کوبند«۲۱»
    و [فرمان] پروردگارت برسد، و فرشتگان صف اندر صف حاضر شوند، «۲۲»
    در آن روز دوزخ را بیاورند، آن هنگام است که انسان متذکّر شود و کجا این تذکر براى او سودمند افتد؟! «۲۳»
    مى‏گوید: اى کاش براى این زندگى‏ام [عبادت خالصانه و کار نیک] پیش فرستاده بودم. «۲۴» در آن روز هیچ کس چون عذاب کردن او عذاب نکند، «۲۵»
    و هیچ‏کس چون به بند کشیدن او به بند نکشد. «۲۶»
    اى جان آرام گرفته و اطمینان یافته! «۲۷»
    به سوى پروردگارت در حالى که از او خشنودى و او هم از تو خشنود است باز گرد. «۲۸» پس در میان بندگانم درآى «۲۹» و در بهشتم وارد شو. «۳۰»

  4. یلدا می‌گوید:

    ………………….

  5. ستاره خرازی می‌گوید:

    این همه لشکر آمده *به عشق رهبر آمده*
    هر سال ۲۲ بهمن خوش میگذره. یک بار تو اون سالی که من هنوز به دنیا نیومده بودم، امام رفراندم برگزار کردند. همه عاشقا اومدن و برگ “آری” رو انداختن تو صندوق. حالا ما جوونا هر سال با شرکت تو این رفراندوم بزرگ، به امام و شهدا و رهبر عزیزتر از جونمون “آری” می گیم. به نظر من امسال تعداد بد حجابهای شرکت کننده تو انتخابات خیلی بیشتر شده بود. تو تمام راهپیمایی حواسم به اینها پرت بود. بدجوری فکرم رو مشغول کردند. چند دقیقه باسه استراحت میشینیم. دو تا خانم جوون که روسریشون فرق سرشونه همراه با یک آقای جوون، یک آن جلومون می ایستن. دست یکی از دخترا گوشی بود. اون یکی داشت دنبال یه چیزی میگشت. یه دفعه اومد کنار جدول و از روی زمین یه عکس برداشت. روش عکس امام (ره) و آقا بود. رفت کنار پسر ایستاد و عکس رو گرفت جلوش و دوستشون ازشون عکس یادگاری گرفت. با خودم فکر میکنم اوباما عکس و فیلم این جوونها رو ببینه بیشتر خون به جگرش میشه. چقدر خوشحالم. چقدر خوش گذشت. این خانمها و آقایون رو میبینم خوشحال تر هم میشم. خدا همشون رو حفظ کنه. داداشم میگه آبجی یه پسری رو دیدم آخر فشن بود. با خودم فکر میکنم چه اشکال داره، تولد انقلابشه دوست داره تیپ بزنه بیاد.

  6. به جای امیر می‌گوید:

    شناسایی !(گفت و شنود)

    گفت: چند سایت وابسته به اپوزیسیون خطاب به اردشیر امیرارجمند مشاور فراری موسوی و رجبعلی مزروعی مشاور پناهنده خاتمی نوشته اند؛ «شما اگر مامور وزارت اطلاعات رژیم نیستید، چرا می خواهید هواداران داخلی جنبش سبز را دودستی تقدیم ماموران وزارت اطلاعات کنید»؟!
    گفتم: چطور مگه؟! واسه چی؟! چی شده؟!
    گفت: امیرارجمند و مزروعی به نمایندگی از سران فتنه، پیشنهاد کرده اند که مخالفان نظام روز ۲۵ بهمن در چند پیاده رو دست به پیاده روی سکوت بزنند!
    گفتم: مگر بقیه مردم در پیاده روها داد می زنند و راه می روند؟!
    گفت: پیشنهاد کرده اند که مچ بند سبز همراه خود داشته باشند و چنانچه ماموران پلیس در اطراف نبودند از آن استفاده کنند.
    گفتم: مگر ماموران پلیس و اطلاعات با لباس فرم می آیند که شناخته شوند؟!
    گفت: چه عرض کنم؟!
    گفتم: پسری با پدرش رفته بود دزدی، مامور پلیس دنبالشان کرد و داد زد گوساله وایستا! پسره ایستاد و به پدرش گفت؛ بابا جون! تو فرار کن! من شناسایی شدم!

  7. سیداحمد می‌گوید:

    کتاب “جنگ دوست داشتنی”، کتاب قشنگی است؛
    به دوستان پیشنهاد می کنم اگر نخواندند، حتما بخوانند!

  8. بچه مثبت می‌گوید:

    نگاه حاج بهزاد پر از داد بود| دیدار من با حاج بهزاد پروین قدس

  9. صبا می‌گوید:

    “«عجب دنیای بی خودیه! …”
    “و گفت: «برای خنده!» ”
    گاهی فکر می کنم زندگی خیلی جدی تر از اینیه که دارم برگزارش می کنم و گاهی اینکه خدا مرا همین؛ “برای خنده” آفرید!
    دیشب به علت بیماری نتوانسم در آسمان قطعه، “الله اکبر” بگویم و امروز در راهپیمایی نیز!
    بهمین دلیل با عذر خواهی به علت تاخیر، با صدای بلند فریاد می زنم؛
    الله اکبر
    و اضافه می کنم “مرگ بر ضد ولایت فقیه” چون دیشب جایی بودم که یه بنده خدایی می گفت که ما به خاطر “آفا” نیست که می رویم راهپیمایی به خاطر انقلابه!!!!!!!!!

  10. سلاله 9 دی می‌گوید:

    بخش های قشنگی از کتاب “جنگ دوست داشتنی” را انتخاب کردید. چه قدر این پسوندهای هسته ای متن های این روزهای قطعه، به دل می نشیند.
    “چشم دنیا به «والفجر هسته ای»، «روشن» شد” فوق العاده است، این عنوان.

  11. سلاله 9 دی می‌گوید:

    گفت و گوی قطعه ۲۶ با سعید تاجیک، نویسنده کتاب «جنگ دوست داشتنی»

    “ما در شلمچه بودیم,آقا زاده ها در تورنتو!!”

    http://www.ghadiany.ir/?p=23

  12. سلاله 9 دی می‌گوید:

    ۱۴۸* پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:

    نور دخترم فاطمه علیها السلام، از نور خداست و دخترم فاطمه، برتر از آسمان ها و زمین است.

    (بحارالانوار، ج۱۵، ص۱۰)

    “خود خانم فاو را حفظ می کند…”

  13. عمار می‌گوید:

    سلام. دیروز مثل هر سال باشکوه برگزار شد.
    با این متنتون بیشتر دلم هوایی شد. خادم الشهدا ثبت نام کردم، قرعه کشی میشه، دعا کنید اسمم در بیاد و برم. یاحق.

  14. برف و آفتاب می‌گوید:

    خاطره‌ های جبهه‌ ای انقدر شیرین هستـــــــــــــند!

  15. فاطمه می‌گوید:

    سلام
    خاطرات خواندنی ای بود
    ممنون

  16. فاطمه می‌گوید:

    من اصلا نمیتونم تو سایت http://fa.gravatar.com برم!
    شما میتونید برید؟

  17. حماسه امروز می‌گوید:

    از یک هفته پیش که کامپیوترم خراب شد، نتونستم قطعه بیام. خدا میدونه که چقدر دلتنگ قطعه بودم. دیروز راهپیمایی رفتم ولی جای جمله های کوبنده داداش حسین تو ذهنم حسابی خالی بود. خدایا! خواهش میکنم دیگه منو از قطعه ۲۶ جدا نکن. خیلیییییی سخته…

  18. گرامی باد یاد و خاطره شهدای عملیات والفجر ۸ علی الخصوص شهدای لشگرخط شکن ۲۵ کربلا.
    عموی شهیدم! سالروز تولد آسمانیت مبارک.

  19. خواهر شهید کاظم می‌گوید:

    سلام
    یاد جبهه همیشه قشنگه البته برای اونایی که عاشق شهدا هستند و خود را موظف به ادامه دادن راهشان می دانند.
    کسانی را می شناسم که از تصاویر جبهه فرار می کنند که اعصابشان از دیدن خون و زخم خورد نشود.
    گاهی به این حالشان می خندم. خنده ای تلخ………
    گاهی بغض گلویم را آنچنان می گیرد که میخواهم خفه شوم.
    گاهی جایی برای فریادنیست، گاهی فرصتی برای شکستن بغض……
    امام حسن(ع) را بسیار دوست دارم و غربتش را اندکی می شناسم.
    امامی که در میان آشنایانش غریب بود.
    داداش شما می دانید چه می گویم. مرا ببخشید اینطور روز ها در میان جمع هایی که غریبه اند سخت می گذرد.
    با اشک می نویسم…..
    فقط از خدا می خواهم به صبر این روزهایم ، کمک کنددر سپاه حضرت حجت از جامانده ها نباشم.
    از آن روز خیلی می ترسم برادر.
    تو را به خدا دعا کن از جاماندگان نباشم.

  20. ف. طباطبائی می‌گوید:

    **یا ذالجلال و الاکرام**

  21. میلاد پسندیده می‌گوید:

    بخش های اول روایت های اول و چهارم، مرا یاد خاطره ای انداخت از اونایی که شنیده ها رو دیدن… چیزهای سانسور دار و تاثیرگزاری وجود داره!

    از آنجایی که کتاب، یک رسانه عمومی است می توان گفت کتابهای آقای تاجیک عالی است نسبت به آنچه می توان نوشت و ضعیف نسبت به آنچه گذشت.

  22. ف. طباطبائی می‌گوید:

    با اجازه مسئول مربوطه!!

    افراد آنلاین: ۲۲ نفر

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

  23. ف. طباطبائی می‌گوید:

    صد بار این کتاب جنگ دوست داشتنی رو برداشتم که بخونم ولی همیشه یه کاری پیش اومد و نخوندم!!
    الان برم بخونم.

  24. سوگند می‌گوید:

    جالب بود… با میلاد پسندیده خیلی موافقم. اتفاقا روایت چهارم را که خواندم، یادم افتاد برادرم یک بار برای من و مادرم و خانمش خاطراتی تعریف کرد که فکر کنم باز نکنم بهتر باشه… اتفاقا با گفتن خاطراتشون ما خیلی خندیدیم… و این که کاش جنگ را طور دیگری به ما نشان می دادند… از شوخی هایشان، خنده هایشان و…حتی در مواقع خیلی بحرانی هم آنها واقعا سر به سر هم می ذاشتند، چیزی که ما اگر کسی برایمان نگوید، فکرش را هم نمی کنیم.

  25. میلاد پسندیده می‌گوید:

    البته من بیشتر منظورم وحشت انگیزی فضا بود تا شوخی و خنده… حالا ایشان بعد از هشت روز دسترسی به آفتابه داشته… بعضی با همان وضع اسیر شدند و … نمی شود گفت!!

  26. بانو می‌گوید:

    انتخاب کردن قطعه هایی از کتابی زیبا هنر می خواهد، خدا را شکر از این هنر هم بی نصیب نماندیم.
    دیروز خیابانهای شهر ما پر از دانشمند هسته ای بود… همه بودند!

  27. هدی27 می‌گوید:

    به نام خدای شهیدان گمنام
    با سلام
    آقای قدیانی این متن رو روز تشییع حاجی بخشی نوشتم. لطف می کنید بخونید و راهنماییم کنید لطفا. ممنون. در ضمن این اولین نوشته ام است. قلمتون در راه حق همیشه استوار.
    به نام خدای شهیدان گمنام

    خداحافظ ماشاء الله حزب الله
    (حبیب بن مظاهر انقلاب و جبهه ها آسمانی شد.)
    صدای همهمه ی بچه ها بلند شد. چی داره می سوزه؟ بوی چیه؟ من که نزدیک ترین فرد به بخاری بودم، برگشتم چادرم رو نگاه کردم. دیدم حرارت بخاری، گوشه ی چادرم رو سوزانده. یکی گفت: فدای سرت. دیگری گفت: خوب شد آتیش نگرفتی!! بچه ها شروع کردن به خندیدن. یکی با خنده گفت: اگه آتیش گرفته بودی با کپسول خاموشت می کردیم، شایدم با پتو!!! توی این هیاهو و شوخی بچه ها یاد کربلای ۵ افتادم. حاجی بخشی با ماشین تویوتای استیشن به سمت سه راهی نزدیک شد. آتش دشمن زیاد بود و بیشترین تلفات روی سه راهی شهادت که با آن حجم سنگین آتش، به گورستان ماشین ها شبیه تر شده بود. گردان میثم لشکر۲۷ محمد رسول الله(ص)یک قسمت و طرف دیگر گردان انصار به فرماندهی آقای محتشم مستقر شده بودند.
    ناگهان گلوله ی مستقیم تانک از جلوی شیشه ی ماشین حاجی باعث آتش گرفتن استیشن شد. حاجی بخشی به سرعت پرید بیرون. با پتو سعی کرد آتش را خاموش کند. سه نفر مجروح توی ماشین بودند. اما تلاش حاجی بی فایده بود. دامادش هم توی ماشین بود و دیگر بنیاد شهید کرج، رئیس نداشت. حاجی با روحیه ی بالا به سمت خط برگشت.
    اسکات پیترسون، خبرنگار آمریکایی روز نامه ی کریستین ساینس مانیتور، این عکس حاجی بخشی در حال خاموش کردن ماشین با پتو را به دیوار اتاق کارش نصب کرده به عنوان روح شجاعت و حماسه ی جنگ.
    این روحیه ی بالای حاجی بخشی نه تنها در کربلای ۵، که از قبل سال۶۱، در عملیات والفجر۴ هم بوده. توی اوضاع بهم ریخته ی منطقه ی کانی مانگا، اضطراب در دل رزمندگان افتاده بود. حاجی با صدای بلند مثل اولین باری که در میدان صبحگاه دوکوهه برای چشم نخوردن بچه ها، فریاد می زد: “ماشاء الله حزب الله” و با آن گلاب پاش دوشی شعار می داد و شکلات پخش می کرد.
    رشادت و بزرگی روح حاجی بخشی از کودکی همراه او بود. سال ۱۳۱۹ وقتی پدرش توسط متفقین کشته شد، ۷سال بیشتر نداشت که یتیم شد. بچه ی پایین شهر بود. برای امرار معاش دست فروشی می کرد. اما هیچ گاه در برابر ظلم و زور و بی عدالتی ساکت نبود. سنش از ۹ سال بیشتر نبودکه به آیت الله علم الهدی امام جمعه اهواز گفته بود: من آرتیو را می کشم. آرتیو افسر انگلیسی بلند قدی که همیشه یک کلت به کمرش داشت. او جلوی چشمان همه، یک مادر و فرزند کوچکش را کشته بود، با کار گذاشتن دینامیت هایی که از سربازان آمریکایی گرفته بود، در گیر بکس ماشین آرتیو او را راهی جهنم کرد.
    البته این شجاعت های حاجی بخشی باوجود مادر مبارزش بیشتر شد. قبل از این که در تهران به گروه نواب صفوی بپیوندد با اسلحه ی مادرش که یک برنوی با گلنگدن نقره ای بود، در لرستان تمرین تیر اندازی کرده بود مثل توی فیلم های سینمایی، و حالا یک چریک شده بود برای روز های سختی که در پیش بود و با آن روحیه ی بالا.
    تو پنجوین عراق بود که خبر شهادت پسرش عباس را هنگام پخش کردن شکلات بین رزمندگان در منطقه ی عملیاتی کربلای ۱۰ دادند و او بدون این که تغییری در رفتارش پیدا شود گفت: “عیب ندارد، این ها همه پسران من هستند.” سید شهیدان اهل قلم، شهید آوینی این عظمت روح حاجی را این گونه بیان کرده: “حاجی بخشی با یک گونی شکلات و دریایی از سرور به سوی خط می رفت تا بین بچه ها شادی و شکلات پخش کند. به راستی چه کسی می تواند باور کند که در این لحظات دو ساعتی بیش از شهادت فرزند او نمی گذرد و با این همه، او هنوز هم روحیه ی طنز آمیز خود را حفظ کرده است!؟ چگونه می توان این همه را، جز با معجزه ی ایمان تفسیر کرد؟ همه ی بچه ها او را هم چون پدری مهربان دوست می دارند، او آن چنان به حق پیوسته است که شهیدان را مرده نمی پندارد…”
    حاجی بخشی این جانباز و ایثارگر انقلاب آن قدر بی غل و غش و در یک کلام خودش بود. ظاهرا یک نفر بود؛ اما وقتی می آمد انگار یک تیپ و لشکر آمده، همه را به وجد می آورد با آن شکل و شمایل و شعارها. در شب های عملیات، پاتیل حنای حاجی بخشی توی سنگرها بود که روحیه ی رزمندگان را دوچندان می کرد، مثل همیشه.
    با شروع جنگ حاجی با خانواده اش به پایگاه المراقبون در فرمانداری کرج رفت برای اعزام به جبهه ها.
    سال ۶۱، اسلام آباد غرب، حاجی بخشی با این که سنش نسبت به بقیه رزمندگان بیشتر بود؛ آن قدر پر انر‍‍ژی بود که با دیدن اجتماع چند نفره رزمندگان شروع می کرد به سخنرانی. آن هم از نوع شورای امنیت، سازمان ملل، حقِ وِتو و… تا جایی که به پدر وِتو معروف شده بود. حاجی علاوه بر اینکه رزمندگان را شاد می کرد، چند بار باعث شد که امام (ره) نیز بخندد. امام (ره) نیز با دیدن این همه انرژی به حاجی گفته بود: “تو روحیه ی بچه ای منی. خدا عاقبتت را به خیر کند” و این بزرگترین آرزوی حاجی بخشی بود. آرزوی دیگرش هم پیروزی اسلام.
    با آن که نامش ذبیح الله (بخشی زاده) بود اما دو پسرش را ابراهیم وار در راه عشق به معبود به مسلخ فرستاد. اولین شهیدش محمد رضا همان که پدر را توصیه کرده بود به خواندن نماز شب و بعد هم پسر دیگرش عباس، آسمانی شد.
    وقتی به سپاه لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص) به عنوان نیروی پشتیبانی رفت که ۴۷ بهار از عمرش گذشته بود؛ زندگی پرماجرای حاجی از کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تا مبارزه با طاغوت و فرار از دست ساواکی ها با پول های توی جیبش، ۵ روز ماندن در بهشت زهرا قبل از ورود امام (ره) به آن جا، بعد هم به صف انقلاب و انقلابیون پیوست. شعارهای حاجی بالای سر در بقیع و تیرخوردن به پاهایش در مکه خونین سال۱۳۶۶، ذره ای از عشق او به ولایت را کم نکرد. با پایان جنگ به لبنان رفت. در جنگ “خوشه خشم” و جنگ ۱۶ روزه لبنان با حسین الله کرم و در خط مقدم به دادن روحیه بین رزمندگان مشغول بود. هیچ وقت از خدمت به اسلام و نظام خسته نشد و با خرید زمینی در کرج و ایجاد گاوداری از کاروان خدمتگزاران انقلاب جا نماند.
    حاجی بخشی هر وقت احساس تکلیف کرد در صحنه حاضر بود. از حضور در راهپیمایی ها تا اعتراض به ارگان های دولتی مثل صدا و سیما که محمد هاشمی رئیس آن بود. حتی کاندید مجلس هم شد تا بتواند حرف فقرا و مستضعفین را به مسئولان بزند. و این جانفشانی حاج بخشی او را از ترکش های روزنامه های زنجیره ای اصلاح طلبان مصون نداشت.
    حاجی بخشی حبیب بن مظاهر انقلاب و جبهه ها بود. این حبیب عصر خمینی کبیر و خامنه ای عزیز با شعار “ماشاء الله حزب الله” با آن تویوتای پر ترکش و بی پلاکش، آن لباس پلنگی، سیمینوف غنیمتی عباسش و آن سربند یا زهرا(س) خار چشم دشمنان داخلی و خارجی بود. حاجی را فقط آن هایی شناختند که درد دین داشتند. درد انقلاب، درد شهدا و ولایت. آن قدر درد در سینه اش زیاد شد که وقتی نمایندگان تحصن کردند با همان هیبت همیشگی اش با همان لباس پلنگی و سیمینوف و سربند یا زهرا(س) آمد جلوی مجلس. هل من مبارز طلبید. اگر اجازه داشت خون تمام نمایندگانی که جلوی نظام، رهبر و ولی فقیه قد علم کرده بودند، بریزد. مطیع و عاشق ولایت و رهبری بود که در نامه ای به خاطر تفقد آقا از ایشان در بیمارستان نوشته بود: “زبان الکن این پیر غلام چگونه می تواند پاس لطف و محبت رهبر و مقتدایم را به جای آورد. خدای سبحان سایه ی شما را بر سر همه ی ملت های مسلمان و مستضعفان جهان و تمامی بسیجیان مستدام دارد.”
    حاجی بخشی در فتنه ی ۸۸ در بیمارستان به کما رفته بود که پس از بهبودی، باز هم مثل همیشه توصیه به پشتیبانی از ولایت فقیه می کرد. و در نهایت با گذر تمام سختی ها و خوشی ها، پس از ۱۳ روز از آغاز زمستان۹۰ این حبیب عصر خمینی با آخرین کلامش قبل از وداع در بیمارستان: “باز هم می توانیم به این نظام خدمت کنیم.”، مهمان پیر جماران و سربازان آخر الزمانی او شد. و هنوز هم صدای “ماشاء الله حزب الله” او تمام بهشت را پر کرده است.
    شادی روحش صلوات
    هدی۲۷
    حسین قدیانی: ممنون! هم خواندم و هم استفاده کردم. بی تکلف و خوب بود؛ یک زندگی نامه خلاصه از حاج بخشی…

  28. سیاست خارجی می‌گوید:

    با مطلب:
    چرا توکلی را تخریب می کنند: جرم احمد توکلی ولایت مدار بودن است
    بروز هستم.
    http://foreign-policy.blogfa.com/

  29. mojtaba vahedian می‌گوید:

    با سلام..
    هشت پوستر، به مناسبت سالگرد عملیات غرورآفرین والفجر۸ (لشکر خط شکن ۲۵ کربلا استان مازندران)

    http://tarh18.ir/

  30. چشم انتظار می‌گوید:

    مربی عزیزم، شهید عارف، وحید شادیفر، دانشجوی پزشکی، در عملیات والفجر ۸ شهید شد. پدرش از مایه دارهای مشهد بود و خانواده ای مرفه.
    یک دوربین عکاسی داشت و می گفت: من از هر کس با این دوربین عکس بگیرم شهید می شه.
    دکتر وجدانی که همرزم و یار او بود و الان فوق تخصص داره، به زور یک عکس از اون انداخت. بعدش هم که…
    این عکس آخرین غروب زندگی پر برکتش بود.
    http://casebook.parsiblog.com/Files/8.jpg
    به دکتر وجدانی گفته بود: من خواب شهادتم رو دیدم. و احتمالا” بعد از شهادت جسد من شناخته نشه. دو تا علامت می ذارم. یکی همین دستمال مشکی، که هر وقت برای بی بی دو عالم گریه می کنم اشک هام رو با اون پاک می کنم رو می بندم دور مچ دستم. دوم هم شیشه ی عطری که تو جیبم می ذارم.
    نکته اینجاست؛ چون صورتش سوخته و قابل شناسایی نبود، از روی اون علامت ها شناختنش… روح همشون شاد.

  31. میلاد پسندیده می‌گوید:

    والفجر هشت و لشکر ۲۵ کربلا برای من، خاطره انگیزی اش بیشتر بخاطر خاطراتی است که از دیگران درباره پدرم شنیدم… البته لشکر ۲۵ کربلا از مازندران اعزام می شده اما بیشتر خط شکنان و تخریبچی هایش گیلانی بودند… و بیشترشان زنده اند!!

  32. سیداحمد می‌گوید:

    میلاد؛

    “بیشتر” خط شکنان لشکر ۲۵ از بچه های گیلان بودند؟!

    اکثر بچه های لشکر ۲۵ کربلا خصوصا در عملیات والفجر ۸ از بچه های مازندران بودند که به فرماندهی آقا مرتضی کار می کردند.
    البته لشکر گیلان به طور مستقل در عملیات حضور داشت. ولی اینکه “بیشترِ” تخریبچی ها و خط شکن های لشکر ۲۵ گیلانی بودند، درست نیست!

  33. سرباز کمپ می‌گوید:

    دیروز یه صف دراز دیدم که میرفتن ساندیس بگیرن، با هزار عشق و امید، نیتم رو خالص کردم تا یه ساندیس بگیرم، رفتم و تو صف وایسادم، هی پنگوئنی صف جلو می رفت، رفت و رفت و رفت، … به سمت چپ پیچید و باز هم رفت و رفت و رفت. … بالاخره به یه جایی رسیدم که ایستگاه پخش ساندیس رو می دیدم. دیگه گوشت و پوست و استخوونم داشت شعار “ساندیس” می داد! فقط پنج شش نفر مونده بود تا به من برسه. … رفت و رفت … بالاخره رسیدم به ایستگاه صلواتی، “آقا یه ساندیس هم به ما می دی؟” … نمی دونم نشنید! چی شد! … صدام رو بلند تر کردم و گفتم “داداش یه ساندیس” … برگشت و با یه لحن باحالی و با یه لبخند گفت “تموم شد”. دست خودم نبودم. رفتم کنار جدول خیابون گرفتم نشستم و به ایستگاه صلواتی خیره شدم … داشت گریه ام می گرفت. ولی یه صحنه جالب منو به قهقهه انداخت! همون صفی که توش بودم! خیلی طولانی شده بود! … حالا همه می رسیدن به ایستگاه صلواتی و مستقیم رد میشدن، هیچ کس هم شکایتی نمی کرد … انگار فقط صف ساندیس بهشون جون می ده! … جــــــــونم … آخ جــــــون … یوههــــــو … دیدی چی شد؟ … بگم؟ … کنار اون جدوله که نشسته بودم یه ساندیس خالی افتاده بود. با یه پرش خودم رسوندم کنار ساندیس خالی. از زیر دست و پا در اوردمش و یه نگاه بهش انداختم. الــــــــــهی… نِی داشت! نـــــــی! … نیش رو در اوردم و گذاشتم تو جیبم … نگه داشتم تا یه روز… بـــــله دیگه … (بقیه اش رو از حفظ ادامه بدید)!

  34. یا حسین می‌گوید:

    فعلا با روایت اول شوکه شدم:

    هنوز یک دقیقه هم نگذشته بود که دو تیر رسام گرینوف به سمت ستون آمد. یکی از آنها به مچ پای حاج آقا جزینی و دیگری …

  35. چشم انتظار می‌گوید:

    این مطلب ربطی به این پست نداره‏!
    حرکت کارگردان برتر جشنواره (برای فیلم روزهای زندگی‏)‏ آقای شیخ طادی که سیمرغ بلورینش رو با تعریف و تمجدید تقدیم ابوالقاسم طالبی کرد هم تحسین برانگیز بود هم تعجب آور نمی دونم حسش واقعی بود یا هدفی داشت؟‏!‏

  36. ناشناس می‌گوید:

    فتوای عجیب مفتی وهابی درباره دو تیم فوتبال!!!!!

    http://www.alvadossadegh.com/fa/new-news/74-1388-12-05-17-45-54/16089-1390-11-22-18-24-34.html

    آقایون فوتبالی حواستون باشه خلاصه!

  37. عباس اسلامی می‌گوید:

    سلام حسین جان،
    سلام سیداحمد عزیز،
    و سلام همه بچه های پاک قطعه!

    هنوز هم افتخار می کنم به طرحی که برای حاج سعید تاجیک زدم.
    یادتان که هست؟ درگیری با دختر فتنه! در شهرری؛
    باز هم افتخار می کنم.
    حسین قدیانی: سلام از ماست! به به! و البته یادش به خیر! وبلاگت برای من باز نمی شه چرا؟!

  38. برف و آفتاب می‌گوید:

    ناشناس من بودم. یادم رفت اسم بنویسم.
    دو بار فرستادم ارسال نشد. با حال و هوای متن هم متناسب نبود. منم بی خیال شدم. اما اومده انگار.

  39. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان محترم؛

    لطفا با دقت پاسخ آقای قدیانی به این ۲ کامنت را بخوانید!

    فاطمه می‌گوید:
    ۲۳ بهمن ۱۳۹۰ در t ۲۲:۳۴

    آقای قدیانی؛
    به نظر شخص شما، آزادى بیان تو نظراتی که در سایت شما منتشر میشه وجود داره؟
    اگر تمایل ندارید پاسخ بدید، لطفا به کل منتشر نکنید سؤال من را.
    حسین قدیانی: جمله آخر شما یا شاید تذکر یا شاید توقع یا شاید تهدید شما را متوجه نمی شوم!! یعنی اصلا دلیلش را نمی فهمم! قرار نیست فقط کامنت هایی را که جواب می دهم، منتشر شوند! راستش خوشم نمی آید که با شرط چاقو کامنت بگذارید!! وانگهی! وقتی کامنتی را عمومی ارسال می کنید، آزادی مرا در مواجهه با کامنت خود، مخدوش نکنید و خط و مشی تعیین نکنید که از «آزادی بیان» و دغدغه هایی از این دست، حتما به دور است!! این را البته فقط به شما نمی گویم!! دوستان دیگری هم هستند که باید بگیرند منظورم را. این از این، و اما، گاهی بعضی کامنت های انتقادی را تایید نمی کنم، هم چنان که گاهی بعضی کامنت های همراه با تعریف و تمجید را تایید نمی کنم. مسئله اصلا «آزادی بیان» و این چیزها نیست، که آزادی بیان در «قطعه ۲۶» هرگز دغدغه ام نیست؛ صرف نظر از اینکه مخالفش باشم یا موافقش! دغدغه من، شان «قطعه ۲۶» است. هر بیانی و هر زبانی، البته که آزاد نیست در «قطعه ۲۶»، و الا اینجا «قطعه ۲۶» نمی شد!! از یاد نبرید که بخش عمده ای از مطالب من، اصلا جوری نیست که به معنای مصطلح کلمه، نقدبردار باشد. مثل همین نوشته(آقای اوباما! تو…) که یا نقدی نمی آید، و یا اگر هم نقدی هست، فحش و ناسزاست!! تجربه گرداندن «قطعه ۲۶» نیز به من ثابت کرده که ستون کامنت ها، کرسی آزاداندیشی نیست و اغلب مباحث، وقتی زیاد به آن دامن زده می شود، منحرف می شود و جمع کردنش، دشوار! دوست دارم اینجا بیش از اینکه آزادی بیان داشته باشد یا نه، فضای امن و ایمنی باشد برای اهالی «قطعه ۲۶»، و الا جا و مکان برای ارائه بیان آزاد، زیاد است!! و زیادی هم هست!! بگذاریم اینجا آلوده نشود به هر بیانی و هر زبانی! برای باز کردن این موضوع، باید بیشتر مایه بگذارم، اما فعلا گرفتارم. امیدوارم گرفته باشید منظورم را.

    *************************************************
    فاطمه می‌گوید:
    ۲۴ بهمن ۱۳۹۰ در t ۰۰:۰۱

    نه توقع بود، نه خدای ناکرده تهدید!
    به چند دلیل بود:
    ۱- راحت باشید در جواب دادن یا ندادن.
    ۲- گمان نکنید اگر این سوال را پرسیدم در جستجوی آتو گرفتن از شما بودم؛ خواستم بدانید اگر جواب ندهید، سوال بنده تکرار نخواهد شد و منظورتان را از جواب ندادن، مصلحت ندانستن تان می دانستم. ترجیح می دهیم اگر مایل به جواب دادن نیستید، اصل سوال هم منتشر نشود تا چالش برانگیز نشود.
    ۳- جمله آخر را برای منتشر نشدن زدم؛ انتظار بُلد شدنش را نداشتم در ذهنتان، ولی بهتر شد که گذاشتید باشد تا بیراه قضاوتش نکنید و توضیحاتم را بدانید.
    حسین قدیانی: هم شما و هم دیگر دوستان، اگر سعی کنید که در کامنت های تان، غلط نداشته باشید و اصول ویرایشی را رعایت کنید و لااقل وقتی که کامنت اصلاح شده تان را می بینید، بهتر و درست تر کامنت های بعدی را بگذارید، خیلی لطف کرده اید به رعایت ظاهر آزادی بیان در «قطعه ۲۶». آیا شما دوست دارید نوشته های «قطعه ۲۶» هم مثل بعضی کامنت های شما، شتاب زده و بی مراعات و پر از غلط باشد؟!!

  40. به جای امیر می‌گوید:

    شکار (گفت و شنود)

    گفت: تازه چه خبر؟!
    گفتم: عبدالکریم سروش و شیرین عبادی ادعا کرده اند که جمهوری اسلامی قصد ترور آنها را دارد!
    گفت: پشه خودش چی هست که فشارخونش باشه؟! آخه این دو تا مهره سوخته و توسری خورده اسرائیل چه ارزشی دارند که کسی به فکر ترور آنها بیفتد؟!
    گفتم: چه عرض کنم؟! حالا که تاریخ مصرفشان تمام شده می خواهند از این طریق خودشان را «مهم»! جا بزنند!!
    گفت: یکی از ضد انقلابیون فراری در صفحه فیس بوک خود نوشته، شیرین عبادی و سروش با این حرفها به خودشان تنفس مصنوعی می دهند!
    گفتم: یارو می گفت رفته بودم شکار که یکدفعه یک شیر به من حمله کرد، به طرفش شلیک کردم اما تیرم به خطا رفت و خلاصه شیر اومد و بنده را خورد! بهش گفتند ولی تو که هنوز زنده ای؟! و یارو دو دستی زد توی سر خودش و گفت؛ خاک بر سر من! آخه این هم شد زندگی؟!

  41. ستاره خرازی می‌گوید:

    «هنگامه قاضیانی» پس از دریافت سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن سی‌امین جشنواره فیلم فجر به شهدای کشور ادای احترام کرد.

    «هنگامه قاضیانی» پس از دریافت سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن سی‌امین جشنواره بین‌المللی فیلم فجر، گفت: سلام به همه هم‌قبیله‌های عزیزم. مردم سرزمینم که فکر می‌کنم انتظار مرا نداشتید اما زمان باهوش‌تر از ما است. همه کاندیداهای این بخش زنان معتبری هستند، با احترام به همه آن‌ها اما این‌بار شاهد اسامی عجیبی بودیم. شاید با این حرف دلم آرام گیرد، متشکرم از هیئت انتخاب و داوری که مرا دیدند و با ارایه جایزه مشوقی بودند برای راه سختی که در پیش دارم. از محمدعلی باشه‌آهنگر تشکر می‌کنم که بخشی از جنگ را که در ۹ سالگی و پناهگاه‌ها تجربه کرده بودم، به من آموخت و شیخ‌طادی که با حرمت و احترام‌بخشی، جنگ را مستندوار از او یاد گرفتم و با احترام به شهدای وطنم از ابتدای تاریخ ایران زمین.
    وی افزود: زندگی کردن به گدایی در این جهان به از بی احترامی به ارواح بزرگانی است که معلممان هستند.
    حسین قدیانی: وای!!!!!!!!!!!!!!! چه فتح بزرگی!!!!!!!!!!!!!!!! از ابتدای تاریخ ایران زمین، شرمنده فرمودند شهدا را!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

  42. آذرخش می‌گوید:

    اونقدر تحت تاثیر سخنان گهربار خانم قاضیانی قرار گرفتم که دو ساعته دارم اشک تمساح می ریزم.
    چقدر درس زندگی گرفتیم از این خانم. دمش گرم. من که تصمیم گرفتم از فردا به گدایی زندگی کنم تا مبادا بی احترامی به ارواح بزرگان کنم!!!
    خدایا از سر تقصیرات من بگذر!!!!!
    حسین قدیانی: کانه جوشش خون شهدا، اون هم از کجا؟! از ابتدای تاریخ ایران زمین!!!!!!!!!!!!! محتاج اظهار لحیه سرکار خانم بود!!! و اما جناب آذرخش! تا به حال چند بار از مطالب وبلاگت تعریف کرده ام؟! بگو! می خواهم بدانم!

  43. سیداحمد می‌گوید:

    آذرخش؛

    مطلب آخرت واقعا قشنگه!
    یکی از بهترین مطالبیه که نوشتی… شاید هم بهترین مطلبت!

  44. آذرخش می‌گوید:

    نشمرده ام! ولی لطف شما زیاد شامل حال ما شده. هر بار هم که تعریف می کنید یه عالمه اعتماد به نفسم بالا می ره. 😀
    ممنون!
    حالا چطور مگه؟

    سیداحمد بزرگوار خیلی خیلی ممنونم از شما. امیدوارم بتونم پیشرفت کنم.
    حسین قدیانی: بارها تعریف کرده ام و یکی دو بار نقد و چند باری هم شاید قصه سر و کله زدن و از این حرف ها، کلی هم تو تعریف کرده ای از من و نقد هم بوده و قصه سر و کله زدن و از این حرف ها، اما خیلی باظرفیتی!! همین!! موضوعیت پیدا کرده الان برایم این ظرفیت داشتن!! اصلا ظرفیت ندارند بعضی ها. اصلا!

  45. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    سلام و عرض ادب.
    بریده هائی جالبی از کتاب انتخاب کردید، سپاسگزارم.

    منتظر متن این تیتر جذاب هستیم.
    “چشم دنیا به «والفجر هسته ای»، «روشن» شد”

    انتخاب تیترهای شما به عنوان تیتر برتر، کاملا طبیعی است.
    همه مطالبتان تیتری فوق العاده دارند.

  46. آذرخش می‌گوید:

    🙂
    خوشحالم که از نظر شما با ظرفیت هستم! برای خودم این مسئله خیلی مهمه، اما هر جایی این ظرفیت رو خرج نمی کنم.
    به هر حال من اولین قدم های آشنایی با سیاست رو با میثم محمدحسنی و بعد با شما برداشتم. بعدها هم خیلی چیزهای دیگه ازتون یاد گرفتم. یه جورایی علاوه بر برادری حق معلمی به گردن من دارید.

    و باز هم ازتون ممنون که وقت می ذارید، مطالب رو می خونید و نظر حرفه ای خودتون رو در موردشون می گید. با توجه به اینکه می دونم چقدر سرتون شلوغه، این کار شما یه جور احترام و شخصیت دادن به مخاطب هست که خیلی با ارزشه.
    خدا قوت!

  47. سیداحمد می‌گوید:

    با توجه به عدم ظرفیتِ بعضی ها! صبر، حوصله و مهربانی شما واقعا خیلی زیاد است… خیلی زیاد ها!!!

  48. ستاره خرازی می‌گوید:

    گفتم برم سرچ کنم ببینم کی هست اصلا این قاضیانی.
    عکساشو دیدم خندم گرفت.
    تو اکثرش دستش به شالشه و مطمئنا در حال سفت کردن و جلو کشیدن نیست که دقیقا بر عکس.
    اول شدی باسه خودت شدی، خدا کنه مثل بعضیا جو نگیرتت، آبروریزی کنی.
    این معادی رو بگو: دوست خوبم فرهادی.
    با هم محشور شید.
    حسین قدیانی: می دانی چیست ستاره خرازی محترم! گذشت دوره ای که با حرف فلانی، خوش به حال مان شود و با حرف بهمانی، بد به حال مان!! ما مسیر خود را بی اعتنا به تعریف و تکذیب و تخریب و تایید این و آن، انتخاب کرده ایم و پوست مان هم بسی کلفت تر از این حرف هاست و راه مان را قطعا ادامه می دهیم؛ حالا این وسط، هنگامه قاضیانی و پیمان معادی اصلا کی هستند؟!! و چه اهمیتی دارد نظر خوب یا بدشان؟!! آمریکا و اسرائیل با آن عظمت، به ما طعنه می زنند و البته گاهی به قدرت ما اعتراف می کنند، پهن بار هیچ کدام شان، نه طعنه شان و نه اعتراف شان، نمی کنیم، وای به حال این جک و جانورها!!

  49. مرتضى اهوازى می‌گوید:

    ایول
    جناب طالبى عزیز پارک ملت رو تو مشتش گرفته…!
    حسین قدیانی: ماشاء الله مهلت هم نمی دهند!! حالا خوبه سرما خورده اند!!

  50. سیداحمد می‌گوید:

    “جک و جانور” رو خوب اومدی سالار!
    حسین قدیانی: به خدا الان دارم کتاب «والفجر ۸» را می خوانم؛ اون بچه بسیجی که هنگام عبور از عرض اروند وحشی، هنوز هم جسدش برنگشته، اگر نبود، تاریخ ایران زمین، آیا ابتدا و انتهایی ازش باقی می ماند؟!! از خدا نترسی، بگویی؛ از توی بازیگر، ابتدا و انتهایی باقی می ماند؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!! که خیر سرت، توی تعریف کردنت هم داری طعنه می زنی؟!!

  51. بچه مثبت می‌گوید:

    سلام داداش حسین…
    بی صبرانه منتظر ادامه متن هستیم…
    ضمنا خیلی خوشحال میشم نظرتون رو درباره متن جدید وبلاگ که درباره دیدار با حاج بهزاده بگین. دیداری که خیلی آسمانی بود و البته ذکر خیری هم از شما بود…
    حسین قدیانی: رفتی پیش اقیانوس و چند قطره آورده ای!! همین!! ۳ ساعت گفت و گو، همین چند خط بود؟!! البته قشنگ که بود، اما کوتاه بود! بیشتر به لید یا اشاره مصاحبه می مانست. مصاحبه ات را بگذار!! نایاب است این حاج بهزاد پروین قدس! ۳ ساعت گفت و گو که ادعا کرده ای، یعنی یک کتاب!! فست فودی بار نیایید لطفا!!

  52. ستاره خرازی می‌گوید:

    کاملا صحیح می فرمایید. از هر کسی که باعث گرفتن جایزه بشه تشکر میکنند. میخواد شهدا از خلقت انسان باشه میخواد فرهادی باشه. مهم جایزه ست و لاغیر.
    فقط باید فیلمهای خوب رو شناخت و دید.

    راستی دیروز ساعت سه و نیم شبکه دو شعر “بابامو تو ندیدی” رو گذاشت، یادش به خیر عاشق این شعر بودم. تا گفت “گریه نمی کنم من” یاد اون مطلب زیبای هم قطعه ای افتادم. بعدشم اتفاقی زدم شبکه مستند، روایت فتح داشت خیلی قشنگ بود، مثل همیشه زیبا. چند قسمته. فردا ساعت سه و نیم شبکه ۱۳ تکرارشو میذاره. 

  53. سیداحمد می‌گوید:

    اون بچه بسیجی…

    چقدر تعدادشان زیاد بود این دلاورمردان.
    عمو مسعودِ من ۱۶ ساله بود که در عملیات والفجر۸ به شهادت رسید.
    جنازه اش برنگشت. سالها بعد پلاکش را آوردند!
    می گفتند از شکم یک کوسه، کلی پلاک درآورده اند…
    حسین قدیانی: از شکم اون کوسه و توله هایش، زیاد پلاک درآورده اند!!

  54. مرتضى اهوازى می‌گوید:

    حیف شد زود رفتن…
    میگم داداش این “تا ساعاتى دیگر” براى تست ظرفیت که نیست؟!
    تو این مورد، رو هیکل من حساب نکنید!!
    حسین قدیانی: خنده ام گرفته!!

  55. آذرخش می‌گوید:

    مرتضی اهوازی!
    اتفاقا توی همین فکر بودم. داشتم فکر می کردم خوب که بین این زمان های تعیینی داداش حسین “تا روزهایی دیگر” وجود نداره. وگرنه ما پیر می شدیم و با عصا می نشستیم منتظر آپ شدن متن داداش!!!!
    حسین قدیانی: می دونین چیه؟! ما الان توی پیچ سرنوشت ساز تاریخیم؛ این منم که دارم می گذرم بر زمان!!

  56. مرتضى اهوازى می‌گوید:

    خدا رو شکر، روزى امشبم از قطعه لبخند داداش حسین بود؛ الان از گنجى، تو پوست خودم نمى شادم!!

  57. آذرخش می‌گوید:

    “این منم که دارم می گذرم بر زمان!!”

    عجب جمله ای! جالب بود.
    حسین قدیانی: امروز داشتم تلفنی با سعید تاجیک صحبت می کردم! می دونین یه هفته آدم، هم بجنگه(اونم توی ام القصر و ام الرصاص بجنگه)، هم یه هفته نتونسته باشه خودش رو با آفتابه بشوره، یعنی چی؟!! می فهمین؟!! اصلا می فهمین؟! و اصلا می فهمیم؟! می فهمین توی همین حال و روز، روحیه دادن و خندوندن اون همه رزمنده ای که کب کرده بودن، یعنی چی؟!! می فهمین یعنی چی که یه سری از بچه ها، توی همین اروند، از ترس، جون دادن؟!! می فهمین سرمای آب اروند یعنی چی؟!!… اما سعید تاجیک می گفت: من یه اشتباه کردم و ۲ تا فحش به «ف. ه» دادم. برام ۸ ماه زندون بریدن!! هیچ کس هم منو ظاهرا نبخشیده و جذب حداکثری ظاهرا شامل حال من نشده!! اما همه دلفین سرگشاده رو بخشیدن. توله هاش رو بخشیدن. خواص بی بصیرت رو بخشیدن! خاتمی رو بخشیدن! اینه درد بچه بسیجیه والفجر هشت!! اینه ظلم جمهوری اسلامی به بچه رزمنده هاش!!

  58. مرتضى اهوازى می‌گوید:

    داداش این شمایید که دارید بر زمان مى گذرید، درست؛ تکلیف ما چیه که از این کارا بلد نیستیم؟!!
    (نم نم اثرات کم ظرفیتیم، داره نمود پیدا میکنه!)

  59. بچه مثبت می‌گوید:

    این تنها گزارش دیدار بود و به نوعی زبان حال من حقیر در مواجهه با اقیانوس و نه متن مصاحبه سه ساعته!!! شرایط و قضایا جوری شده که باز مجبورم اجازه حاجی را برای نشر مصاحبه بگیرم والا بی صبرانه مشتاقم برای نشر آن…
    حالا اگر بخواهید با نگاه گزارش دیدار و زبان حال ( و نه مصاحبه ) نگاه کنید نظرتان چیست؟

  60. سیداحمد می‌گوید:

    «ف. ه» در اوج فتنه: ما الان اصلا رهبری را نمی شناسیم. زمان ریاست جمهوری پدرم و آقای خاتمی هم همین طور بود.
    «م. ه» در سال ۸۳: اگر پدرم رئیس جمهور شود، قانون اساسی را به ضرر اختیارات رهبری تغییر می دهد.
    حسین قدیانی: روزگار قشنگی است نازنین!! خیلی خیلی خیلی از همه عذر می خواهم! توله های راس فتنه، به همان عزیز که مولای ماست، بدترین ناسراها را هم می دادند، باز هم مثل امروز، کسی کاری به کارشان نداشت. لازم نیست قسم خدا بخورم؛ اصلا!

  61. صبا می‌گوید:

    حاج حسین!
    خسته نباشید؛ شرمنده ها! حالا امشب، در این گذرتان بر زمان، به “تا ساعاتی دیگر” می رسیم؟

    آقای اهوازی!
    می گویند؛ کاری را اگر نمی دانید به آن تظاهر کنید. (همون ادایش را در بیاور خودمان) ما سعی مان را می کنیم ظرفیت مان را بالا ببریم، حالا چقدر در آن موفق بوده ایم؛ خدا می داند و داداش حسین نیز!
    حسین قدیانی: فعلا دارم می گذرم بر «تا ساعاتی دیگر»، تا ببینم چه می شود… زیرگذر خوبیه!!

  62. مرتضى اهوازى می‌گوید:

    “اینه درد بچه بسیجیه والفجر هشت”
    ما همین درد رو بفهمیم خیلیه؛ درد که از روى کاغذ و نوشته حس نمیشه…
    حسین قدیانی: همین ۴ بند را که از کتاب «جنگ دوست داشتنی» گذاشتم، فعلا بخوانید. زیاد بخوانید. چند بار بخوانید.

  63. سیداحمد می‌گوید:

    بر خلاف “ه” های بی صفت، ما به شدت به آن دنیا و عذاب الهی معتقدیم… به ظهور منجی منتقم، معتقدیم…

  64. آذرخش می‌گوید:

    سیداحمد!
    خیلی قشنگ گفتید. آفرین!
    اللهم عجل لولیک الفرج…

  65. بچه مثبت می‌گوید:

    کاش بیشتر می دانستیم قدر این عزیزان را. حاج بهزاد آخر دیدار حرفی زد و آتش زد همه عمق وجودم را که: «بعد رفتنم نمی خواهد مرا آوینی ۲ بکنید. امروز بیایید و از خاک خوردن این خاطرات، این دست نوشته ها جلوگیری کنید». حتی هنگام این طعنه هم به فکر خودش نبود. اصلا از خودش حرفی نمی زد که چقدر مورد کم لطفی و غربت قرار گرفته است و فقط به فکر خاطرات و اسنادی بود که می ترسید همینطور زمین بماند و به دست فراموشی سپرده شود.

  66. ستاره خرازی می‌گوید:

    خدا رو شکر میکنم که خیلی زود من رو با انحرافات دینی راس فتنه آشنا کرد. یادم نیست اولین سی دی های دکتر عباسی رو از چه کسی گرفتم، ولی هر کی بود خدا خیرش بده. شاید اوایل دبیرستان بودم. بعد از مدتی که وارد دانشگاه شدم در جلسات دکتر رامین شرکت کردم. که خیلی زیاد روی افکارم تاثیر گذاشت. یکی از چیزهایی که از اون جلسات یادمه این بود که میگفتن: هر چی آقا روی عدالت اقتصادی تاکید میکنند، جمعه بعدش، هاشمی میاد تو نماز جمعه میگه توسعه اقتصادی! و اون وقت فرق از زمین تا هوای این دو تا رو واسه ما توضیح می دادن. یه بار به دوستی گفتم: حرفش چیه؟ گفت: میخواد رهبر باشه، میگه من چرا رهبر نباشم. قشنگ یادمه، شوکه شدم.

  67. مرتضى اهوازى می‌گوید:

    چشم داداش!
    همیشه کامنت هاى سیداحمد بزرگوار، امید و اطمینان و آرامش زیادى بهم میده!
    مطمئنم اگه همین کامنت رو یکى مثل من بزاره این تأثیر رو نداره؛ پشت حرفاى سید، یه اعتقاد و یقین واقعى وجود داره…
    زیاد دوستتون داریم سیداحمد!

  68. بی نشان می‌گوید:

    سلام

    هم خوندن چهار تا روایت دلچسب بود هم خوندن کامنتها و روایت های دوستان؛
    خیلی برام جالبه که تا این ساعت از شب هنوز بعضی ها کامنت میذارن و جالب تر اینکه این کامنتها در این موقع شب تایید هم میشه!
    فقط میتونم به دوستان شب زنده دار بگم جمیعا خداقوت……

  69. اسراء می‌گوید:

    با سلام؛ امیدوارم در راهی که انتخاب کرده اید موفق باشید. میخواستم ازتون درخواست کنم مطالب مفیدتون رو در مورد انتخابات شروع کنید که با اجازتون ما هم از اونها در نشریات دانشگاهی استفاده کنیم. باتوجه به شرایط حساسی که در انتخابات آتی متوجه کشور است، برای ایجاد انگیزه در قشر خاکستری جامعه، دست به قلم شوید. با تشکر!
    اللهم عجل لولیک الفرج

  70. عباس اسلامی می‌گوید:

    سلام حسین جان
    فرموده اید وبلاگم باز نمی شود؟؟؟!!!
    فکر نمی کنم مشکلی وجود داشته باشد.
    البته سنگینی طرح ها و پوسترها هم بی تاثیر نیست.
    اما با اوضاع این روزهای اینترنت، کمی صبر و تحمل نیاز است!

  71. عباس اسلامی می‌گوید:

    آدرس آفتاب مهتاب را درست می زنید؟
    http://sayehgraph.blogfa.com/

  72. عمار می‌گوید:

    بر خلاف “ه” های بی صفت، ما به شدت به آن دنیا و عذاب الهی معتقدیم… به ظهور منجی منتقم، معتقدیم…

    خیلی قشنگ گفتی آقا سید! نمیدونین چقدر از این بی صفتها کینه به دل دارم. به اندازه عمری که تا الان سپری کردم پر ز کینه ام!

  73. نازنین می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی!
    ۲۵ آبان پارسال اولین بار بود که قلمت رو خوندم عالی بود.
    همون نامه ی معروف که بعد از کما نوشته بودی بعدا توی اینترنت سرچ کردم و اینجا رو پیدا کردم.
    یه سال هست که پیگیر دل نوشت هاتم و همش رو بلند بلند تو خونه؛ واسه همه میخونم!!!!
    یه سوال!!!!
    من مرجع تقلیدم آقاست. خیلی هم دوستش دارم. امسال که اومده بود شهرمون (کرمانشاه) چند بار دیدار رفتم اما دوست داشتن من با نوع دوست داشتن شما فرق میکنه. راستش وقتی سوال پیچم میکنند، کم میارم که چرا دوستش دارم اما وقتی به محبت شما گیر میدن، دیگه هیچ جوابی ندارم!!!!!
    خواستم ازت کمک بگیرم لطفن یه سری کتاب بهم معرفی کن تا شعورم بیشتر شه!!!!
    دلم میخواد بفهمم و بتونم دیگران هم قانع کنم.
    منتظرتون هستم.
    یا علی

  74. mojtaba vahedian می‌گوید:

    بهم زیادی برخورد… اینم یه لینک خیلی خوب و قشنگ از حماسه والفجر ۸(لشکر ویژه ۲۵ کربلا)

    http://www.razmandeshomal.ir/showpost.asp?id=4120

  75. ف. طباطبائی می‌گوید:

    **یا قاضی الحاجات**

  76. افق می‌گوید:

    دوست دارم اینجا بیش از اینکه آزادی بیان داشته باشد یا نه، فضای امن و ایمنی باشد برای اهالی «قطعه ۲۶».

    سلام
    حقیقتا همینطور است. از هر جا و به هر دلیل که دلگیرم، به اینجا پناهنده می شوم. هر زمان که خیلی شادم، به اینجا سر می زنم. هر وقت هم که نه شادم و نه دلگیر، باز هم سراغ اینجا را می گیرم. واقعا فضای امن و ایمنی است. ممنون.

  77. پرستو می‌گوید:

    عالی بود… عالی!

  78. خواهر شهید کاظم می‌گوید:

    قطعه ۲۶ جاییست که دلتنگش می شویم.
    اینجا هم مدرسه است، هم پناه گاه، هم یه جای امن و آروم برای دورشدن از تمام دلتنگی ها……………….

    قطعه بیست و شش تنها به داداش حسین تعلق ندارد. همه ی ما یه جورایی این جا حق آب و گل داریم.
    اینجا محل تجمع عاشقان حضرت خورشید و نائبش حضرت ماه است.
    اینجا بوی شهدا را دارد و دشمن از اینجا می ترسد.
    علی الخصوص که سلاح جدیدی به اسم ” نی ساندیس” اختراع کرد.
    نی هاتون رو آماده کنید…..
    بدر و خیبر در راه است……………

  79. سلاله 9 دی می‌گوید:

    موافق ام با کامنت“خواهر شهید کاظم ”.
    فضای قطعه، خیلی دوست داشتنی است. هرجا که باشی، علی الخصوص مکان های مقدس و زیارتی، به یاد قطعه و اهالی اش هستی.
    اینجا مشهدالرضا است و شاید نزدیک ترین کافی نت به حرم رضوی. بعد از زیارت، گشتم دنبال یک کافی نت، تا ادامه متن را بخوانم که دیدم، خدا را شکر، از متن جا نمانده ام. خدا کند که این، “تا ساعاتی دیگر”، ادامه پیدا کند تا ما برگردیم به شهرمان.
    قطعه حتی زمان هایی که آپ هم نمی شود، اما باز جملات و تلنگرهای قشنگی دارد.

    “گذشت دوره ای که با حرف فلانی، خوش به حال مان شود و با حرف بهمانی، بد به حال مان!! ما مسیر خود را بی اعتنا به تعریف و تکذیب و تخریب و تایید این و آن، انتخاب کرده ایم و پوست مان هم بسی کلفت تر از این حرف هاست و راه مان را قطعا ادامه می دهیم”

  80. سیداحمد می‌گوید:

    سلاله؛

    از طرف همه بچه ها:

    زیارت قبول… سلام ما را به امامِ مهربان برسان…

  81. سلاله 9 دی می‌گوید:

    ۱۴۹* پیامبراکرم صلی الله علیه و آله:

    چه نیکو عطائی است، سخن حقى که بشنوى و به برادر مؤمن خویش برسانى.

    (نهج الفصاحه)

  82. چشم انتظار می‌گوید:

    داداش حسین،
    این توله هایی که گفتین و انواع و اقسام متنوعی هم دارند یا به درد تاکسیدرمی می خورند، یا باغ وحش!!

  83. چشم انتظار می‌گوید:

    قسمت هایی از کامنت های ارزشمند داداش حسین، که به نظرم اگر ارزشش از متن ها بیشتر نباشد، حتما” کمتر نیست.
    .
    …مسئله اصلا «آزادی بیان» و این چیزها نیست، که آزادی بیان در «قطعه ۲۶» هرگز دغدغه ام نیست؛ صرف نظر از اینکه مخالفش باشم یا موافقش! دغدغه من، شان «قطعه ۲۶» است. هر بیانی و هر زبانی، البته که آزاد نیست در «قطعه ۲۶»، و الا اینجا «قطعه ۲۶» نمی شد!! از یاد نبرید که بخش عمده ای از مطالب من، اصلا جوری نیست که به معنای مصطلح کلمه، نقدبردار باشد. مثل همین نوشته(آقای اوباما! تو…) که یا نقدی نمی آید، و یا اگر هم نقدی هست، فحش و ناسزاست!! تجربه گرداندن «قطعه ۲۶» نیز به من ثابت کرده که ستون کامنت ها، کرسی آزاداندیشی نیست و اغلب مباحث، وقتی زیاد به آن دامن زده می شود، منحرف می شود و جمع کردنش، دشوار! دوست دارم اینجا بیش از اینکه آزادی بیان داشته باشد یا نه، فضای امن و ایمنی باشد برای اهالی «قطعه ۲۶»، و الا جا و مکان برای ارائه بیان آزاد، زیاد است!! و زیادی هم هست!! بگذاریم اینجا آلوده نشود به هر بیانی و هر زبانی!
    .
    .

    گذشت دوره ای که با حرف فلانی، خوش به حال مان شود و با حرف بهمانی، بد به حال مان!! ما مسیر خود را بی اعتنا به تعریف و تکذیب و تخریب و تایید این و آن، انتخاب کرده ایم و پوست مان هم بسی کلفت تر از این حرف هاست و راه مان را قطعا ادامه می دهیم؛ حالا این وسط، هنگامه قاضیانی و پیمان معادی اصلا کی هستند؟!! و چه اهمیتی دارد نظر خوب یا بدشان؟!! آمریکا و اسرائیل با آن عظمت، به ما طعنه می زنند و البته گاهی به قدرت ما اعتراف می کنند، پهن بار هیچ کدام شان، نه طعنه شان و نه اعتراف شان، نمی کنیم، وای به حال این جک و جانورها!!
    .
    .
    به خدا الان دارم کتاب «والفجر ۸» را می خوانم؛ اون بچه بسیجی که هنگام عبور از عرض اروند وحشی، هنوز هم جسدش برنگشته، اگر نبود، تاریخ ایران زمین، آیا ابتدا و انتهایی ازش باقی می ماند؟!! از خدا نترسی، بگویی؛ از توی بازیگر، ابتدا و انتهایی باقی می ماند؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!! که خیر سرت، توی تعریف کردنت هم داری طعنه می زنی؟!!
    .
    .
    امروز داشتم تلفنی با سعید تاجیک صحبت می کردم! می دونین یه هفته آدم، هم بجنگه(اونم توی ام القصر و ام الرصاص بجنگه)، هم یه هفته نتونسته باشه خودش رو با آفتابه بشوره، یعنی چی؟!! می فهمین؟!! اصلا می فهمین؟! و اصلا می فهمیم؟! می فهمین توی همین حال و روز، روحیه دادن و خندوندن اون همه رزمنده ای که کب کرده بودن، یعنی چی؟!! می فهمین یعنی چی که یه سری از بچه ها، توی همین اروند، از ترس، جون دادن؟!! می فهمین سرمای آب اروند یعنی چی؟!!… اما سعید تاجیک می گفت: من یه اشتباه کردم و ۲ تا فحش به «ف. ه» دادم. برام ۸ ماه زندون بریدن!! هیچ کس هم منو ظاهرا نبخشیده و جذب حداکثری ظاهرا شامل حال من نشده!! اما همه دلفین سرگشاده رو بخشیدن. توله هاش رو بخشیدن. خواص بی بصیرت رو بخشیدن! خاتمی رو بخشیدن! اینه درد بچه بسیجیه والفجر هشت!! اینه ظلم جمهوری اسلامی به بچه رزمنده هاش!!
    .
    .
    روزگار قشنگی است نازنین!! خیلی خیلی خیلی از همه عذر می خواهم! توله های راس فتنه، به همان عزیز که مولای ماست، بدترین ناسراها را هم می دادند، باز هم مثل امروز، کسی کاری به کارشان نداشت. لازم نیست قسم خدا بخورم؛ اصلا!
    .
    .
    داداش حسین!
    بعضی کامنت هایتان، با عقل و احساس آدمی کلنجار می رود. ممکن است خیلی کوتاه، همراه طنز معنا دار، و در همان اثنای خنده، حزنی عمیق به آدم دست دهد.
    مثلا همین جمله:
    از شکم اون کوسه و توله هایش، زیاد پلاک درآورده اند!!

  84. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان محترم؛

    این را حتما بخوانید!
    http://www.jahannews.com/vdchv6nik23nv-d.tft2.html

  85. ناشناس می‌گوید:

    چه خنده داره این:
    http://khabarfarsi.com/ext/2067232

  86. سیداحمد می‌گوید:

    بعله… بسیار خنده دار است!
    به راهکارهای بالاترین بخندیم یا به جناب پرکار تر از امیرکبیر؟!!!

  87. امین می‌گوید:

    سلام به داداش حسین؛
    و سلام به همه بسیجی هایی که باتوم رو با افتخار تو دست میگیرن.
    کاملا بی ربط!
    ۲۵ بهمن سالروز حکم تاریخی امام خمینی برا اعدام سلمان رشدی ملعون هست، یعنی الان ۲۳ساله که داره قاچاقی نفس میکشه!
    صرفا جهت اطلاع گفتم.
    شادی روح شهید مصطفی مازح و بقیه شهدای این راه ناتمام که اسمشون رو نمیدونم، صلوات.
    داداش حسین یه مطلبی براش کار کن.

  88. http://1175.blogfa.com/post-1564.aspx
    استادی به نام سردار حاج احمد سوداگر

  89. پاییز می‌گوید:

    «این عملیات رمزش به نام فاطمه زهرا(س) است، خود خانم فاو را حفظ می کند!»

    “السلام علیک یا فاطمة الزهرا سلام الله علیها”

  90. یه بیست و شیشی ام!! می‌گوید:

    داداش حسین با صفا!
    ما نوکرتیم، بگو تا چند ساعت دیگر؟!!

  91. جواد می‌گوید:

    سلام حاجی جان،
    سلام سیدنا،
    سلام به همه!
    چند شب پیش با یکی از بچه های قطعه صحبت می کردم، بهش توضیح دادم دلیل نبودنم رو.
    حالا هم که می بینید ساعت چنده اومدم اینجا!
    عفو بفرمایید و دعا در حق برادر کوچکتان.
    مطالب را می خوانم کم و بیش؛
    مانند ارواح حاکمه!!!!!
    خودم هم ناراحتم از اینکه خیلی وقته کامنتی نگذاشته ام.
    حلال کنید…

    کلیپی برای شهدای علم و فناوری:

    http://9dai.blogfa.com/post-125.aspx

  92. چشم انتظار می‌گوید:

    اکبر صغیر، سرورِ امیر کبیر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

  93. هانی می‌گوید:

    خواننده مطالب خوبتون هستم و ممنون از تلاشی که می کنید در راستای ارزشها

    بعد از مدت ها با یه مطلب جالب راجع به خواب به روز شد وبلاگ گروهی مون!

    فکر کنم براتون جالب باشه!

  94. سیداحمد می‌گوید:

    آقا جواد؛

    سلام برادر!
    تشکر بابت کلیپ…

  95. به جای امیر می‌گوید:

    رأی (گفت و شنود)

    گفت: «۱۲گروه فعال سبز» با صدور بیانیه ای خواستار شکستن حصر موسوی و کروبی شده اند.
    گفتم: این ۱۲گروه کی هستند؟ کجا هستند؟ اسمشان چیست؟ هرکدام چند نفر عضو دارند؟! و…
    گفت: اسمی از اعضا و تعداد آنها نبرده اند.
    گفتم: بالاخره باید یک دفتری؟ دستکی؟ آدرسی؟ یا حداقل یک علامت و نشانه ای ارائه کنند که معلوم باشد این ۱۲گروه وجود خارجی هم دارند!
    گفت: نه! هیچ آدرس و نشانه و شماره تلفن و… هیچی ارائه نکرده اند.
    گفتم: یارو کاندیدای مجلس شده بود بعد از شمارش آراء معلوم شد فقط ۲ تا رأی آورده، شب که به خونه رفت همسرش با دمپایی به سراغش اومد و گفت؛ فلان فلان شده، من که به تو رأی ندادم، پس فقط یک رأی مال خودته، اون رأی دوم مال کیه؟ نکنه زیر سرت بلند شده باشه؟!

  96. جماران می‌گوید:

    آن کس که رخش نـدید، خفــــــاش بُوَد… خورشیدْ، فروغ رخ زیباش بُوَد
    سرّ است و هر آنچه هست اندر دو جهان… از جلوه نورِ روى او فاش بُوَد

    “امام روح الله”

  97. ف. طباطبائی می‌گوید:

    **یا ارحم الراحمین**

  98. زلزال می‌گوید:

    بسمه تعالی

    بررسی اثر شلیک های الهی، دقیق و هوشمند ولی امر مسلمین از “سامانه ی راهبردی محراب” و عقب نشینی نظام سلطه_فتنه، ظهور ” نائب الحنجرگان نیابتی”، اعجاز در “اذ رمیت” بدری و محل اصابت خیبری “طائر” و کارکرد “بی بی جیغ” در قالب “بی بی سی”
    _____________________________________________________
    ۱/ نماز جمعه مورخ ۱۴/۱۱/۱۳۹۰ بدلیل مطرح شدن مباحث راهبردی و زنجیره ی رویکرد “تهدید در برابر تهدید” و شلیک های قدرتمند و دقیق در سطوح و بازه های گوناگون مرتبط با “بیداری اسلامی و جهانی” و برتری چشمگیر شجره ی طیبه ی انقلاب اسلامی با حمایت ثابت و صادقانه ی نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و مهم تر از آن وثوق و اطمینان بر وعده های الهی صادره از وجود مبارک مقام عظمای ولایت و رهبری در پیروزی های ۳۳ و ۲۲ روزه مقاومت لبنان و فلسطین در برابر غده سرطانی منطقه که تنها و آخرین هنر و حربه اش “ویروس سازی ” و پراکندن آن می باشد را می توان به حق “سامانه راهبردی محراب” نامید.

    ۲/ سنت های زیبای اسلامی مانند نمازجمعه و ارائه ی معجزه گون یک دوره کامل از شیوه و توانمندیهای یک رهبر الهی در هدایت و جهت گیریهای درست جامعه در قالب امام_امت و مجاهدتهای بی بدیل رهبری و ولایت وایستادگی ملت، در شکوفایی علمی، فن آوری، معنویت و اخلاق برغم تمامی فشارهای متراکم دشمن و ویروس فکنی در کالبد جامعه ی اسلامی ایران نمایانگر اقتدار و نیز “ثقه” بر وعده های خداوند میباشد.

    ۳/ نظام سلطه در خلال ۳۳ سال گذشته با جنگ نرم و سخت در برابر انقلاب اسلامی از
    ترفند “حنجره ی نیابتی” در اشکال گوناگون نیرنگ ها و خدعه ها نموده است.
    بعد از نماز جمعه ی راهبردی و غرور آفرین ولی امر مسلمین، کار حنجره ی کوکی روباه فریب، بی بی سی، بر اثر حناق تحت حاد به “بی بی جیغ” کشیده شده است، یا همین “نو نائب الحنجرگان ” که طواف نمودند دلارهای فتنه انگیز سبز را!
    اصلا همین فتنه نقش بازی کرد تا حنجره ی سلطه _صهیونیست باشد در عمق خاک پاک ایران!
    در جنگ سخت، گروهکها و صدام نقش “حنجره نیابتی ” را بر عهده گرفتند و دیدیدم که هرکو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش! آن “حنجره “، آن قطعه دست ساز صهیونیست ها، آن حنجره ی قساوت، شقاوت و فسق توسط عوامل رژیم کودک کش صهیونیستی بریده شد و برده شد به سرزمینهای اشغالی تا به ثبوت برساند آنچه ملت صبور و بصیر ایران باتکیه برلمحه ها و لمعه های نبوتهای امام راحل عظیم الشان رحمت ا.. علیه می گفتند: صدام [صهیونیستی _ نوکر آمریکا] باید برود. و شد آنچه بایست میشد! صدام واصل شد به درک و حنجره اش رسید به صهیونیستها و عوامل موساد!

    ۴/ سقوط “زود رس” نظام سلطه و سرمایه داری جهانی و ناتوانی آنها در حفظ و تداوم وضعیت ظالمانه ی آن مرهون دو عامل اساسی است:

    الف: ناسازگاری با معنویت، اخلاق و سرشت الهی عجین شده در فرد و خانواده و عدالت، که ۹۹% تحت ستم در جهان غرب شاهدی زنده بر آن است.

    ب: و اما نکته دوم که کاتالیزور اصلی سقوط زودرس نظام سلطه را رقم می زند، جریان ضد تمدنی، ضد بشری و ضد الهی صهیونیستی است که این جریان تنیده شده در نظام سلطه، خود شامل فرقه ها و حلقه های گوناگون است (فراماسونری و….) و از آن بایستی تحت عنوان جریان”حفره یاب_ویروس ساز” نام برد. ویروس فکنی و بیمار سازی پیکره و ساختار جامعه بشری کاملا هدفدار دنبال می گردد، نظیر اشاعه ی ویروس “برهنگی _هرزگی” در اروپای مسیحی و نیز تأسیس غده ی سرطانی در خاورمیانه با ویروس “فتنه، فسق و فساد” در حفره های سازشکاری، انحراف، دین زدایی و لائیسیته، اشرافیگری و دیکتاتوریهای ایستاده در برابر بیداری اسلامی، انقلاب رنگی و حتی در پزشکی و فن آوری نیز با ویروس ایدز و استاکس نت کارکرد ماهوی ضد تمدنی این قوم جهت تثبیت قلعه های خیبری زر و زور و تزویر کاملا عیان و مشهود است.

    ۵/ برآیند بیداری اسلامی وضدیت نظام سلطه با ویروس فکنی ها و بیمار سازی کالبد آن، نشان از انفاس قدسی مصونیت بخشی است که از جانب ولی امر مسلمین در سرخرگ های حیاتی آن لحظه به لحظه جریان می یابد و آن را ایمن می سازد.

    ۶/ بشارت و مژده ی مسرت بخش به واثقین الطاف و وعده های الهی مصداق:
    قَالُوا طَائِرُکُمْ مَعَکُمْ أَئِن ذُکِّرْتُم بَلْ أَنتُمْ قَوْمٌ مُّسْرِفُونَ

    “سوره مبارکه یس آیه ۱۹”

    (رسولان) گفتند نحوست با خود شماست که وقتى تذکرتان مى‏دهند حق را نمى‏پذیرید بلکه شما مردم مسرف و متجاوزید.
    —————————————————————
    و مکروا مکرا و مکرنا مکرا و هم لا یشعرون

    “آنها نیرنگى کردند و ما نیز در آن حال که غافل بودند تدبیرى کردیم”
    —————————————————————————
    مژده آن است که دشمن ویروس ساز و نیرنگ کار صهیونیستی و اذناب آن بموجب
    شلیک های “اذ رمیت” از محل “بدری” سامانه ی محراب دچار “سجیل” های “طائر
    شده اند، در قلعه های در حال ریزش خیبری! و این هم از حکمتهای الهی و انفاس
    قدسی ولی امر مسلمین است که دو بازه ی زمانی در یک زمان پدیدار میگردد.
    جالب است! شلیک در محل “بدر” و فرود آمدن در محل “خیبر ” به صورت “طائر” !
    فتحی برای واثقین به وعده الهی با وحدت، تعارف و تراحم و عذابی بر دشمن با
    “طائرکم معکم” بخاطر تجاوزرکاری، مکر و خدعه به اهل حق و شجره طیبه انقلاب
    اسلامی که روز به روز بر قدرت، شادابی و بالندگی آن افزوده می گردد.
    ان شاء الله تعالی.
    ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
    سلام آقای قدیانی،
    اشرافیگری و چسبیدن به مال و مقام و شهرت آفت اصلی این شجره ی طیبه است
    و همان حفره ای است که ویروس های بیماریزا در آن لانه و رشد و نمو میکنند. مبارزه
    با این دو قلوی حفره_ویروس، جهاد اکبر میخواهد و حلم عظیم!

  99. بسم ِ هو .. می‌گوید:

    شهدا امامزادگان ِ عشق اند،
    امام خمینی (ره) .

    خدا قوت*

    سلام.

  100. آرمیتا می‌گوید:

    سلام مومن؛
    با عرض پوزش از حضور شما!
    از نظر من همه ی این خاندان “ه” اگه به قول جناب حافظ اون مگسی نباشند که/ حضرت سیمرغ نه جولانگه آنهاست/ خیلی خیلی که باشند حکایتشون حکایت اون پلنگی هست که:
    “خیال خـام پلنگ من، به سوی مــاه پریدن بود
    و مـاه را زِ بلندایش، به روی خاک کشیـــدن بود
    پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
    که عشق ـ “”(ماه بلند)”” من ـ ورای دسـت رسیدن بود”

    بنازم به این حضرت ماه “امام خامنه ای کبیر”

  101. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    ویژه‌نامه‌ی وَلِم تایم!
    http://mellate-ebrahim.ir/post-186.aspx

  102. به جای امیر می‌گوید:

    سوسیس ! (گفت و شنود)

    گفت: پس چی شد؟!
    گفتم: چی؟ چی شد؟!
    گفت: مگر امیرارجمند و مزروعی نمایندگان موسوی و خاتمی در خارج کشور برای روز ۲۵ بهمن تظاهرات سکوت اعلام نکرده بودند؟! پس چی شد؟!
    گفتم: ای بابا! لوطی خوش آب و هوا! گروه های اپوزیسیون این دو نفر را نفوذی وزارت اطلاعات می دانند و هشدار داده اند که پیشنهاد آنها ترفند دیکته شده وزارت اطلاعات است.
    گفت: حالا تظاهرات سکوت یعنی چی؟!
    گفتم: اعلام کرده بودند که هواداران جنبش سبز اعتراض خود به جمهوری اسلامی را در پیاده روها و یا کتابخانه دانشگاه ها با حفظ سکوت اعلام کنند!
    گفت: مگر بقیه مردم در پیاده روها جیغ می زنند و راه می روند؟! شرط حضور در کتابخانه ها هم سکوت است.
    گفتم: چه عرض کنم؟! خل و چل تر از آنها خودشان هستند. یکی از اراذل و اوباش وارد کتابخانه شد و با صدای بلند گفت؛ آقا! ساندویچ سوسیس داری؟ مدیر کتابخانه گفت؛ هیس! هیس! اینجا کتابخانه است، نباید بلند صحبت کنی و یارو صدایش را آورد پایین و یواشکی پرسید؛ ساندویچ سوسیس داری؟!

  103. ققنوس19 می‌گوید:

    بسم الله الرحمن الرحیم
    اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
    باسلام واحترام – خدا قوت همسنگر
    وصف انقلاب از دیدگاه حضرت امام خمینی (ره) بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران شنیدنی است. منتظر حظور نورانی تان هستم…

  104. سیداحمد می‌گوید:
  105. بی پلاک می‌گوید:

    با افتخار لینک شدید.
    حسین قدیانی: ظاهرا اینترنت مشکل دارد که اغلب وبلاگ ها مثل وبلاگ شما باز نمی شود برایم! از دیروز تا به حال، از روی اسم کامنت های وبلاگ دار، فقط توانستم ۲ وبلاگ را ببینم. مابقی باز نشدند.

  106. ف. طباطبائی می‌گوید:

    **یا حی و یا قیوم**

  107. آذرخش می‌گوید:

    داداش حسین اینترنت مشکلی نداره. این از کم لطفی دوستان هست که آدرس وبلاگ هاشون رو ناقص و با بی دقتی هر چه تمام تر قرار می دن و انتظار دارن بهشون هم سر بزنید.
    مثلا همین جناب بی پلاک آدرس وبلاگشون رو بدون .com گذاشتن. یا حتی بعضی دوستان در خود آدرسشون غلط املایی دارن!
    بچه ها لطف کنید در گذاشتن آدرس وبلاگتون دقت بیشتری داشته باشید. خود این هم به نوعی احترام به مخاطبتون حساب می شه!

  108. موحنا می‌گوید:

    اینجا مثل اون دنیا میمونه چند ساعت شما چند روز ماست.
    الان چند روزه حاجی!!!

    اما دریغ از ادامه مطلب!
    خدایا کسی رو منتظر نذار……….

  109. امین رحمانی می‌گوید:

    سلام بر همه
    خوش به حال آذربایجانی ها.
    امروز گل کاشتند.
    آذربایجانی داریم تو قطعه؟
    خدا حفظشون کند.
    داداش دیدی چه برگ زرینی توی دفتر خاطرات بیت رهبری به یادگار گذاشتند؟
    امروز عشق آذربایجانی ها چکیده و عصاره عشق بی پایان امت به امام هست.
    و این جاست که فرزندان سید علی خصوص ما شیرازی ها که مولا و امام چنین وصفمان کرد:
    مردم عزیز، با ذوق، مهربان، باوفا، مهماندوست، خوش اخلاق و خوش‌لهجه
    به تبعیت از پیشوای فقیدمان می گوییم ای کاش ما و من هم یک آذربایجانی بودیم.
    آخه تا اردیبهشت سال دیگه میمیریم از ندیدن سید علی
    بعدش هم کو تا سال دیگه
    سال دیگه عمری باشه توفیقی باشه سلامتی باشه پاشیم بریم خونه و وطن اصلیمون
    و این جاست که جا دارد بگیم:
    هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

  110. من و احمدرضا می‌گوید:

    شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می دهند؛
    ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم!
    غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند . . .

  111. حسین خادمی می‌گوید:

    سلام حسین آقا …
    بنویس که خوب می نویسی. واقعا وقتی متن هاتون رو می خونم دلم خنک میشه. خدا قوت بسیجی. چند جمله ای هم راجع به خواص بی بصیرت شهر ما از جمله علی محمد دستغیب در شیراز بنویس. نمی دانم نامه ها و بیانیه هاشو خوندید یا نه. کاسه صبر بسیجی های شیراز سر اومده. کوری چشم دشمنای ولایت، حسین آقا بنویس. خسته نشی!
    الذین امنوا ثم استقاموا ….
    استقامت کن. چیزی تا روشنایی حقیقت و نابودی زر و زور و تزویر باقی نمونده. وعده ما لبخند آقامون سید علی.
    اجرت با شهدا.

  112. برف و آفتاب می‌گوید:

    آذرخش عزیز؛

    غلط نوشتن آدرس رو نمی دونم، اما وبلاگ شما هم بعضی وقت ها باز نمی شه. یعنی فقط صفحه ی آبی نشون می ده.

  113. سیداحمد می‌گوید:

    این روزها اینترنت اختلال دارد ولی مسئله ای که آذرخش بیان کرده هم درست است!
    ضمنا وبلاگ آذرخش و اکثر دوستان با مرورگر کروم و موزیلا راحت تر باز می شود.

  114. بانو می‌گوید:

    سلام!
    این چند ساعت دیگر که شد چند روز دیگر!!
    اقای قدیانی! خیال همه را را حت کنید و بگید بروند کتاب را بخرن و چند ساعته بخونن!! از خوندن هر تکه اش لدت ببرند و افتخار کنند به آنان که مردانه ایران را سرپا نگه داشتند. در ضمن گهگاه از جسارتتان و شجاعتتان دلم می لرزد. دعایمان بدرقه ی قلمتان است.
    حسین قدیانی: متشکر… و اما به روز می شود این متن، روزی! اگر نه به زودی!! روزی که خیلی دیر نیست و دور نیست!

  115. سیاست خارجی می‌گوید:

    با مطلب:
    چه کسی به غیر از نفس دنیا طلب به شما تکلیف کرده است!!!!
    بروز هستم.
    http://foreign-policy.blogfa.com

  116. به جای امیر می‌گوید:

    شیر (گفت و شنود)

    گفت: حیوونکی ها!
    گفتم: کی؟ چی؟!
    گفت: عطاءالله مهاجرانی و علیرضا نوری زاده را می گویم که به دیدار و دست بوسی پادشاه سعودی رفته اند.
    گفتم: اینها که دم از دموکراسی می زدند، چطور به دست بوسی پادشاه کشوری رفته اند که تاکنون حتی یک انتخابات هم در آن صورت نگرفته و دیکتاتوری کامل بر آن حاکم است؟!
    گفت: احتمالاً عطاءالله مهاجرانی آنقدر از خواص «شیر خر» برای نوری زاده تعریف کرده که دهان آن حیوان زبان بسته آب افتاده و تاسف خورده که چرا بعد از صدها بار دست بوسی پادشاه سعودی به این نکته توجه نداشته است.
    گفتم: ولی پادشاه سعودی «شیر» ندارد که به آنها بدهد!
    گفت: چه عرض کنم؟!
    گفتم: دو نفر برای دزدی وارد یک باغ شدند. صاحب باغ از راه رسید و آنها زیر شکم یک الاغ پنهان شدند. صاحب باغ که آنها را دیده بود، پرسید اینجا چه می کنید؟! گفتند آمده ایم شیر بخوریم. گفت؛ ولی این الاغ ماده نیست که شیر بدهد؟! گفتند؛ می دانیم! ولی خر است دیگر، یکدفعه دیدی شیر هم داد!

  117. سلاله 9 دی می‌گوید:

    «این عملیات رمزش به نام فاطمه زهرا(س) است، خود خانم فاو را حفظ می کند!»

    ماها همگی، یک احساس غیرت و تعصب عجیبی داریم به حضرت فاطمه سلام الله؛ یک علاقه ویژه و خاص که نمی شود هم بیانش کرد. حتما در جبهه ها هم، حال و هوای عجیبی حاکم بوده بر آن عملیات هایی که به نام مقدس حضرت، مزین شده بودند؛ مثل والفجر۸ و کربلای ۵ و فتح المبین…

    “شب حمله زمزمه بود، کی تو دلا واهمه بود، دعوا سر سربند یا فاطمه بود. ذکر دلا وقتی که یا زهرا می شد، همه گره هامون وا میشد.”

  118. سلاله 9 دی می‌گوید:

    ۱۵۲* رسول خدا صلی الله علیه و آله:

    ایمان دو نیمه دارد؛ نیمی از آن، در صبر است و نیمی از آن، در شکر نهفته است.

    (نهج الفصاحه، حدیث ۱۰۷۰)

  119. ف. طباطبائی می‌گوید:

    **لا اله الا الله الملک الحق المبین**

  120. ستاره نقره ای می‌گوید:

    سلام!
    هر روز گوش به اخباریم که سران فتنه رو مجازات کنند! اما زهی خیال باطل!!!
    اون روزا حاج آقا طائب وقتی ازش پرسیدیم چرا فتنه گران رو مجازات نمی کنند، گفت برای این که هنوز افکار عمومی آماده نیست و زمان لازم داره! گفتیم آره خوب
    اما این روزا احساس میکنم این قدر این مجازات نکردن و آزاد گذاشتن فتنه گر جماعت طولانی شده که شاید افکار عمومی رو میبره به این که”نه بابا! کار خیلی بدی هم نکردنا! اصلا شاید حقشون اعدام نباشه،(به خصوص اون موسوی(؟))!”
    منی که موقع زیارت عاشورا خوندن حتما لعن و نفرینشون می کنم شک به دلم می افته! نه از نفرین کردن که از مجازاتشون!
    خدا خودش آخر و عاقبت همه رو به خیر کنه!
    بگذریم…

    راستی داداش میشه شرایط خیبر و بدر رو همچین تحلیلی برامون شرح بدی؟
    سوال بزرگی شده در ذهنم و فکر میکنم دونستن جوابش برای همه لازمه!
    این شرایط چیه که آقا فرمودن ما در آن قرار داریم!
    اگه وقت کردید حتما توضیح بدید! یا حداقل منبعی معرفی کنید!
    ممنون
    خداقوت

  121. http://arshiha.persianblog.ir/post/119/

    در جمهوری اسلامی همه آزادند حتی سربازان دشمن

  122. ؟ می‌گوید:

    سلام! خیلی وقت نیست که با شما یا در حقیقت با قلمتون آشنا شدم؛ روز بیست بهمن ماه همین امسال، اونم توی قفسه ی کتابخونه بسیج دانشگاه با کتاب «نه ده».
    خیلی دلم میخواست یه جورایی نظرمو بهتون بگم یا یه جورایی با کارایه قبلیتون آشنا بشم تا اینکه اینجا رو پیدا کردم.
    کتابتون برام بمب انرژی بود برای ۲۲ بهمن امسال انگار ساندیسی که میگفتید، نخورده، به مشتهام به صدام یه انرژی دیگه داده بود.
    میخوام بگم ما با فکر ساندیس نظاممون اینطوری اومدیم تو میدون و نی خیالیش اینطور چشم دشمنامون را کور کرد، وای به حال اینکه ساندیس و نی واقعی بود!
    امشب کتابتون را تمام کردم با عکسای بابا اکبر ولی این برام یه شروع جدیده…

  123. امین رحمانی می‌گوید:

    سلام
    خدا خفه کند این چشم انتظار را
    داشتم متن های قدیمی ستون یمین «سرشماری نفوس در خانه بعضی ها» را می خواندم نظرات چشم انتظار در ساعت ۹:۴۴ و ۹:۴۹ دقیقه شب را خواندم پوکیدم از خنده
    جناب چشم انتظار:
    خداوند انتظار شما را تمام کند و چشم شما سرباز و افسر جوان حضرت امام خامنه ای (صلوات الله علیه) را که به شقایق و خورشید دوازدهم و یادگار آخر و بقیه خدا نگران است و چشم همه ما را به زیارت جمال بی مثال و باکمال آن منجی و موعود آدینه ها روشن بگرداند.
    سلامت باشید موفق باشید.

  124. سلاله 9 دی می‌گوید:

    خامنه ای خوب نسلی پرورش داده. مثل خمینی. اگر زمان امام، بسیجیان خمینی از عرض اروند وحشی رد شدند که روزی ۲ بار جزر و مد داشت، ما هم دست رد زدیم به سینه سایت هایی که در فضای سایبر دقیقه ای ۲ بار و وحشتناک “آپ” می شدند.

    داستان راستان: سجده بر اشرف مخلوقات را شیطان تحریم کرد. پیامبر ما در همین تحریم بود که دین اش را جهانی کرد. آدم در تحریم بود که در عرفات حوا را شناخت. یونس در شکم ماهی در تحریم بود. موسی در خانه فرعون. یعقوب در کنعان. یوسف در قصر زلیخا. نوح را پسرش تحریم کرده بود. ابراهیم را حب اسماعیل. عیسی را بغض اسرائیل. محمد را کینه ابوسفیان. آمریکا عددی نیست. بهتر است با “سفیانی” بیاید. ما عادت کرده ایم به “شعب ابوطالب” و خرما خوردن های ۴۰ نفری. خمینی در تحریم بود، اصلا تبعید بود، که انقلاب به ثمر نشست. خامنه ای در همین تحریم بود که گفت: من هم به دشمن باج نمی دهم. پدران ما در تحریم حتی در تحریم سیم خاردار پوزه دشمن را به خاک مالیدند و یک تفنگ را چهل نفری استفاده می کردند. در “جزیره شمالی” ۴۰ بسیجی که در محاصره و تحریم بودند از یک قمقمه ۴۰ نفری آب خوردند و چند نفری هم با لب تشنه شهید شدند. ما هم راستش آخر سر نفهمیدیم در تحریم هستیم یا داریم بمب هسته ای می سازیم؟! ما در تحریم هستیم، دشمن هیچ غلطی نمی تواند بکند، اصلا چرا بیرون بیاییم از تحریم؟ آمریکا! تو را به جان اسراییل، تحریم هایت را بیشتر کن! اما این را آویزه گوش خود قرار بده که شهادت را نمی توان تحریم کرد؛ زندگی را شاید! اما به کوری چشم تو ما در تحریم هم بهترین زندگی را می کنیم و با عزت زندگی می کنیم.
    ما در تحریم بودیم و آمریکا برای انقلاب مخملی هزینه کرد و نتیجه اش شد ۹ دی. پولی که آمریکا حرام کرد برای انقلاب آرام در ایران، اگر خرج گرسنگان غرب می کرد ما الان در اروپا و آمریکا هیچ کارتن خوابی، نداشتیم. این همه بدبخت و بیچاره در غرب نداشتیم. اصلا خدا ما را به تحریم، عادت داده. ما در رنج، قد کشیده ایم…
    “کتاب قطعه ۲۶/ متن مقصر مالک نبود، تقصیر عمار بود!”

  125. من و احمدرضا می‌گوید:

    روز آغاز خلقت بود … خدا به هر یک از مخلوقاتش با مهربانی گفت : بندگانم ، پیش بیایید و هرچه برای زندگی در دنیا نیاز دارید از من طلب کنید تا شما را از آن بی نیاز کنم و بدانید سعادت مند ترینتان آن است که بهترین ها را از من بطلبد …

    هر کس چیزی خواست … یکی درندگی ، یکی عشق و محبّت ، یکی زور بازو ، یکی زیبایی ، یکی سرعت و چابکی و … هر موجودی پیش آمد و چیزی طلبید و خدا هم بی دریغ آن را به او داد … همه کم کم رفتند و پا بر عرصه ی زندگی خود نهادند … فقط مخلوق کوچکی مانده بود که هنوز هیچ نخواسته بود . خداوند با لبخند صدایش زد و گفت : ای بنده پیش بیا و حاجتت را از سرچشمه ی بی نیازی و زیبایی و قدرت بطلب …

    مخلوت درنگی کرد و گفت : هرچه بخواهم می دهی؟ هدایش فرمود : مگر در صدق وعده و قدرت بی پایان ما شک داری ؟ مخلوق کوچک با شرمندگی گفت : من فقط ذره ای از خودت را می خواهم …

    خدا با مهربانی او را اجابت کرد و از نور وجودش به او بخشید و نامش را گذاشت کرم شب تاب …

    از آن روز به بعد هر وقت که تمام زمین به وسیله ی قدرت و زور و زیبایی و درندگی ، سیاه و زشت و فاسد شده ، آن زمان که پرده ی کفر به خالق همه جای زمین را پرده افکنده و تاریک ساخته ، آن لحظه که همه جا در شب به سر می برد …، کرم شب تاب هم چنان در حال درخشش است و قدرت خالقش را به رخ می کشد …!

    خوش به حال کرم شب تاب که می دانست از خدا جز خدا نباید خواست …. !

  126. بنده خدا می‌گوید:

    ……………………………….

  127. حامی حزب الله می‌گوید:

    …………………………………..

  128. ناشناس می‌گوید:

    سلام!
    خداقوت دلاور…

  129. ف. طباطبائی می‌گوید:

    **اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم**

  130. ناشناس می‌گوید:

    هنگامه قاضیانی: خوشحالم فیلم روزهای زندگی همزمان با تهدیدهای امریکا به اکران میرسد و این اثر بار دیگر نشان میدهد مردم ایران برای ایستادگی در برابر هر تهاجمی آماده اند.
    آقای قدیانی برخوردتون درباره این هنرمند اصلا درست نبود.

  131. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان محترم؛

    ان شاء الله امشب «قطعه ۲۶» به روز خواهد شد در «ستون یسار».

  132. ره یافته می‌گوید:

    سلام
    اگر حس می کنید آن قدر تخیلم بالاست که این مطلب از خودم ساختم و واقعی نیست این متنو نخونید!
    در خانواده درجه اول دوم سوم ما هیچ کس رای نمی دهد انتخابات شرکت نمی کند و همه به صحنه های تلویزیویش می خندند و همه به نظام می خندند و همه از انقلابی که کرده اند توبه می کنند و اکثرا مذهبی اند!
    در خانواده ما یک خانواده شهید وجود دارد که فرزندان این خانواده هیچ ربطی به فرهگ عظیم و عمیق شهدا ندارن!
    چهارشنبه با هیچ اتوبوسی به راهپیمایی نرفته ام و هنوز حسرت این کار نکرده بر دلم مانده است.
    خانه من بیت رهبری نیست و سه بار بیشتر نرفتم که برای هر سه بارش تحقیر شده ام!
    امسال که راهپیمایی ۲۲ بهمن رفتم حس می کردم با همه ی جمعیت فامیلم جز با فامیلم!

    افتخار می کنم به تمام فرزند شهید هایی که با بصیرتند و نمی دانم چرا این قدر با همسر شهید احمدی روشن حس همدردی دارم و نمیدانم بر سر خاک این شهید برای چه گریه می کردم؟
    البته به قول حضرت یعقوب انما اشکو بثی و حزنی الی الله
    نمیدانم چرا در این فضا ی زندگی که همه چیز علیه قطعه ۲۶ ست باور دارم به حضرت ماه و دعا می کنم بر خدمتگزاران واقعی نظام.

    از الان دارم فکر می کنم که برای شرکت در انتخابات چه قدر باید هزینه اعصابی بدم!

    حسرت آخرین نماز جمعه بر دلم هست. من این نماز جمعه را بارها گوش کردم و حتی تنها تکبیر هم گفتم.
    شما به جای من بودید چه می کردید؟!

  133. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان محترم!

    ضمن عذرخواهی از تاخیر پیش آمده، به استحضار می رسانم که این متن، امشب به روز و کامل می شود.

  134. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان محترم؛

    تیتر جذاب چیزنای امشب در ستون یسار، این است:

    «مسابقه فوتبال تیم حق و تیم باطل»!!
    چقدر عالی!
    🙂

  135. سیداحمد می‌گوید:

    و دوباره بسم الله…

  136. سیداحمد می‌گوید:

    “ویلچرش پلاک ندارد! پلاک سیاسی ندارد! خودش پلاک دارد! پلاک آویزان گردنش است هنوز! پلاکش زنگ زده، ریه اش زنگ زده، اما ایمانش زنگ نزده! و وجدانش آسوده است!”

  137. سیداحمد می‌گوید:

    “پایداری در جبهه والفجر ۸ بود. اتحاد در جبهه والفجر ۸ بود. بصیرت در جبهه والفجر ۸ بود. بیداری در جبهه والفجر ۸ بود. عشق و غرور و شهادت و اصولگرایی و عمار نیز. امروز جبهه ها به خودشان فکر می کنند، اما بچه های جبهه والفجر ۸ از خودشان گذشته بودند. امروز جبهه ها با خودشان ائتلاف می کنند، اما بچه های جبهه والفجر ۸ فقط و فقط با خون سیدالشهدا ائتلاف کردند. امروز مهم ترین اصل جبهه ها قدرت شده است، اما مهم ترین اصل بچه های جبهه والفجر ۸ قدرت نبود. صندلی نبود. فتح مجلس نبود. حتی فتح فاو هم نبود. امام بود و امام بود و امام بود و امام. امروز زیاد جبهه داریم، اما آن روزها فقط یک جبهه داشتیم و چقدر جبهه مان قشنگ بود. چقدر خاکی! چقدر مهربان! چقدر باوفا!”

    احسنت…

  138. سلاله 9 دی می‌گوید:

    اوج موج اروند. انگار، تازه خو گرفته اند بچه ها با این سو و آن سوی اروند، و تازه جنگ بالا گرفته…
    .
    و هنوز دارد می برد آب اروند، پیکر آن دیگر بسیجی ما را…

    http://abadanpb.persiangig.com/image/55.jpg

  139. آذرخش می‌گوید:

    اونقدر زنده تعریف کردید که انگار خودتون اونجا بودید! انگار خودمون اونجا بودیم! انگار کلمه به کلمه والفجر ۸ رو زندگی کردیم.
    احسنت!

  140. سیداحمد می‌گوید:

    “بیایید با هم زمزمه کنیم از شب های اروند. هوا سرد و استخوان سوز بود؛ آنقدر که بچه ها، گاهی با حجم آتش دشمن، خودشان را گرم می کردند!”

    بیایید با هم زمزمه کنیم از شب های اروند…

    خیلی عالی بود؛
    عالی…
    ممنون داداش حسین… حسی زیبا و غیر قابل توصیف…

  141. برف و آفتاب می‌گوید:

    یه طوری تعریف می کنید که انگار خاطره ی خودتون رو می گید! یعنی کاملا معلومه که خیلی انس دارید با اون روزها.

  142. سلاله 9 دی می‌گوید:

    این نوشته، بدجور با دلم بازی کرد. گیج و مات و مبهوت شده ام، بعد از خواندنش.
    بی اغراق می گویم که این متن، یکی از زیباترین متن های اخیرتان است.
    انشاءالله همیشه عنایات خاص اهل بیت، شامل حال شما و خانواده تان باشد و سپاس.

  143. مرتضی اهوازی می‌گوید:

    “پایداری” در جبهه والفجر ۸ بود. “اتحاد” در جبهه والفجر ۸ بود.

    “ما اول باید از عرض نفس خودمان رد شویم، بعد از عرض اروند”
    “کامیون هم اگر مثل ما سبک بال بود، گیر نمی کرد توی باتلاق”

    به امید این‌که اصول‌گرایان به این “اصول” توجه و عمل کنند…

  144. سوگند می‌گوید:

    ممنون…عالی بود!

  145. به جای امیر می‌گوید:

    اشتباه (گفت و شنود)

    گفت: تازه چه خبر؟!
    گفتم: وزیر اطلاعات دولت خاتمی در مصاحبه با روزنامه شرق گفته است؛ «رفتار تنگ نظرانه بعضی ها باعث شد خیلی ها از ایران بروند»!
    گفت: ایشان نگفته آن خیلی ها که از ایران رفته اند چه کسانی بوده اند؟!
    گفتم: نه! ولی بیشتر آنها در دوران سازندگی که آقای یونسی رئیس دادگستری بود و یا در دوران اصلاحات که باز هم آقای یونسی وزیر اطلاعات بود از ایران رفته اند.
    گفت: مثلا چه کسانی؟
    گفتم: مهاجرانی، وزیر ارشاد و معاونش که همکار آقای یونسی بودند. برخی از نویسندگان روزنامه های زنجیره ای که آقای یونسی می گفت پایگاه ضد انقلاب هستند، تعدادی از هنرپیشه ها و فیلم سازها که آقای یونسی آنها را فاسدالاخلاق می دانست و راست هم می گفت.
    گفت: پس قضیه چیست؟! یعنی آقای یونسی از آن اقدامات خداپسندانه و انقلابی خود توبه کرده یا آن را فراموش کرده یا…؟!
    گفتم: چه عرض کنم؟! شخصی از جوانی پرسید؛ شما آقا بهرام، فرزند هوشنگ خان که زیر گذر جگرکی داشت نیستید؟ و جوان پاسخ داد؛ بله بله خودم هستم؟! و طرف گفت؛ ببخشید، مثل این که اشتباه گرفتم!

  146. چشم انتظار می‌گوید:

    ای کاش داداش حسین!
    داستان ها، خاطرات و متن ها ی دفاع مقدسی که می گین، می شد در یک کتاب مجزا چاپ یا جمع آوری کرد. کلا” دنیای دیگه ایه متن های عاشقانه ی جنگ.

  147. پاییز می‌گوید:

    جانباز اروند، با هر نفسش، هنوز دارد صد در صد درد می کشد و نشسته روی ویلچری که برای حرکت، بنزین نمی خواهد! و بیمه شخص ثالث ندارد! و آینه بغل ندارد تا بفهمد که شهدا، از آنچه ما فکر می کنیم، به ما نزدیک ترند! شاید هم دورترند!

    ضد گلوله ندارد ویلچرش! مثل ضد یخ! و ضد جوش! و از شدت گاز خردل، جوش زده همه بدنش! ویلچرش بوق ندارد! هوا را آلوده نمی کند! به همایش نمی رود! لایی نمی کشد! ویلچرش پلاک ندارد! پلاک سیاسی ندارد! خودش پلاک دارد! پلاک آویزان گردنش است هنوز! پلاکش زنگ زده، ریه اش زنگ زده، اما ایمانش زنگ نزده! وجدانش آسوده است! و به تنهایی، خودش یک جبهه است!! جبهه تنهایی و درد و آرزوی شهادت و شوق پرواز!

    ممنون داداش. اینجا قطعه ای از بهشت است…

  148. پاییز می‌گوید:

    نام جاوید ای وطن صبح امید ای وطن
    چهره کن در آسمان همچو مهر جاودان
    وطن ای هستی من شور و سرمستی من
    چهره کن در آسمان همچو مهر جاودان
    بشنو سوز سخنم که هم آواز تو منم
    همه ی جان و تنم وطنم وطنم وطنم وطنم

    همه با یک نام و نشان به تفاوت هر رنگ و زبان
    همه شاد و خوش و نغمه زنان ز صلابت ایران جوان
    ز صلابت ایران جوان ز صلابت ایران جوان

  149. سیداحمد می‌گوید:

    “هنوز ادامه دارد جنگ در «خورعبدالله» و هنوز سالگرد شهادت بچه هاست در این سوی «پایگاه موشکی» یا آن سوی «کارخانه نمک». حجله هایی انتظار عکس هایی را می کشند هنوز.”

    “نخل های سر جدا یادش به خیر…”

    نثار ارواح مطهر شهدای دلاور والفجر ۸
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم…

  150. 313 می‌گوید:

    من عاشقتم حسین قدیانی

  151. موحنا می‌گوید:

    منم عاشق خدای حسین قدیانیم

  152. ف. طباطبائی می‌گوید:

    **یا رب العالمین**

  153. ف. طباطبائی می‌گوید:

    “چشم دنیا به «والفجر هسته ای»، «روشن» شد، اما امان از امواج اروند…”

    از شنیدن اسم اروند یه نگرانی میاد به دلم. حتی وقتی میریم جنوب، کنار اروند حس خیلی خیلی غریبی دارم.
    اون حس سنگین، با خوندن جملاتِ متنِ شما هم به وجود اومده.

    “می فهمین یعنی چی که یه سری از بچه ها، توی همین اروند، از ترس، جون دادن؟!!”

  154. ف. طباطبائی می‌گوید:

    “بیایید با هم زمزمه کنیم از شب های اروند. از بچه رزمنده های نخلستان ده ابوشانک که در سرجدایی، داشتند مسابقه می دادند با نخل ها.”
    🙁

  155. عمار می‌گوید:

    “قطرات خون مرتضی در طول اروند، به خلیج فارس رسید تا «پلاک خلیج» همواره به نام ایرانی باقی بماند. محکم تر از خون مرتضی، سندی هست؟!”
    خیلی عالی بود. دستتون بیست.

  156. محسن می‌گوید:

    سلام دوست عزیز؛
    با توجه به تاکیدات امام خامنه ای مبنی بر توجه مردم و مسئولان به مقوله عدالت و اینکه طلبه سیرجانی سالهاست که در جهت تحقق و زمین نماندن فرمان امام خامنه ای در باب عدالت حرکت کرده است.
    مستندی از حرکت جدید ایشان با نام “مستند پیاده روی عدالتخواهان ولایتمدار” با حضور طلبه سیرجانی وحاج سعید قاسمی آماده شده است.
    همچنین مصاحبه اختصاصی با طلبه سیرجانی و سخنرانی حاج سعید قاسمی در میدان فلسطین بعد از پیاده روی به همراه مطالبی دیگر در وبلاگ قرار داده شده است.
    اگه مایل بودید بیاید و مطالعه کنید.
    دانلود-مستند پیاده روی عدالتخواهان ولایتمدار+مصاحبه با طلبه سیرجانی
    آدرس: http://eshghali3.persianblog.ir/post/129
    یاعلی

  157. ف. طباطبائی می‌گوید:

    http://www.seratnews.ir/fa/news/54274/گفتمان-انقلاب-اسلامی-فجر-۳۴

    اینو هم بگم که آقای طالبی، هدیشو به علیرضا احمدی روشن تقدیم کرده.

  158. فدایی امام خامنه ای می‌گوید:

    نه چندان بی ربط:

    “حالا که به موانع آبی عادت کرده ایم، می توانم ادعا کنم که زندگی در آب زندگی نرمی است، و من تعجب می کنم که چرا با آنکه دو سوم بدن ما آب است و یک سومش خشکی، ما در خشکی زندگی می کنیم؟ زمین هم همین طور است. دو سوم آب و یک سوم خشکی. از این تشابه چه چیز را می توان دریافت؟ من فکر می کنم اگر ما آبزی بودیم، زندگی همیشه تمییز می بود، چرا که آدم ها با هر گناهی که می کردند وزنشان سنگین تر می شد و همین باعث می شد در آب فرو بروند. و در عوض آن که نیکی می کرد وزنش سبک تر می شد و هرچه بیشتر به سطح آب می آمد. نیکان بر سطح می زیستند و بدان در عمق. و خوب و بد جدا بودند.
    یک اعتراف: آب میل به فرو کشیدن من به عمق دارد. یعنی وزن گناهان من این قدر سنگین است؟
    و یک نکته: هرچه شهید در آب دیدم، بر سطح بوده، طوری که انگار بر کف دست های آب بالا آمده است. یا به تعبیری دیگر آب شهید را به آسمان تعارف کرده است. و چه بسا هدیه داده است.”

    صفحه ای از کتاب “نه آبی نه خاکی” انتشارات سوره مهر/ علی موذنی
    (دفترجه یادداشت شهید سعید مرادی/ جمعی گردان کربلا، لشکر علی بن ابی طالب/ پلاک قرمز، تهرانی)

  159. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان محترم؛

    ان شاء الله امشب، ستون یمین وبلاگ به روز می شود؛ با یک چیزنای کوتاه!

  160. سلام خدمت تمام قطعه ۲۶ ی ها
    اولین جشنواره سراسری سردار شهید حسین املاکی قائم مقام لشگر قدس گیلان با موضوع قهرمان به میزبانی سایت لاله ها و حمایت بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس گیلان برگزار می شود.
    این جشنواره در شاخه های وبلاگنویسی و طراحی پوستر و گرافیک می باشد.
    تاریخ شروع جشنواره: ۲۲ بهمن ۱۳۹۰ مهلت پایان جشنواره: ۲۹ اسفند ۱۳۹۰
    علاقمندان برای شرکت در این جشنواره میتوانند به سایت لاله ها و لینک جشنواره به نشانی http://www.shahid-amlaki.laleha.com مراجعه کنند.

  161. برف و آفتاب می‌گوید:

    چقدر فضا اینجوری قشنگ و معنوی می شه! سخاوت و معرفت و… احسنت به شیخ طادی و طالبی. جبهه ای می شه اصلا حال و هوا!

  162. سید می‌گوید:

    سلام؛
    خدایا شکر، ممنونتم خداجونم!
    نمیدونم تا حالا شده چند سال دنبال یه چیزی بوده باشید یا نه؟ اگه بودید، شده بعد از این همه سال پیداش کنید؟ چه احساسی داشتید؟ وای خدای من! باورم نمیشه. بعد از ۵ سال شما رو پیدا کردم!! من سوم دبیرستان، مطالبتون رو تو نشریات بسیج میخوندم و دیوانه وار طنز نیش دار نوشته هاتونو دوس داشتم. شاید یه مطلبو ۱۰ بار میخوندم و باز برام جذاب بود… دیگه اون مطالب به دست من نرسید. تا حالا که ترم آخر دانشگاه هستم و کاملا اتفاقی آدرس وبتونو تو سر رسید پلاک ۹۰ دیدم… داشتم از خوشحالی بال در میاوردم و با کله اومدم تو وبتون…
    خدا خیرتون بده امیدوارم همیشه پیرو خط رهبری باشید و دستتون در نوشتن مطالب آگاهانه پر توان باشه.
    منتظرتون در وبم هستم .
    یاعلی
    حسین قدیانی: الان احیانا کله تان که سالمه؟!!

  163. به جای امیر می‌گوید:

    علفزار (گفت و شنود)

    گفت: سایت جرس- حلقه ماسونی لندن- در توجیه شکست مطلق فتنه گران برای ایجاد تنش در ۲۵ بهمن نوشت «هر چیزی دیدنی نیست، مثل سایه ها و هواداران جنبش سبز هم از جمله همین نادیدنی ها هستند»!
    گفتم: حیوونکی محسن کدیور از کثرت سفر به اسرائیل گرگیجه گرفته و نمی فهمد چه می گوید!
    گفت: کدیور در مقاله ای با نام مستعار «آذر اهورایی» نوشته است، اگرچه روز ۲۵ بهمن از هواداران جنبش سبز در خیابان ها خبری نبود ولی سایه آنها احساس می شد!
    گفتم: معلم نقاشی به دانش آموزی گفت؛ مگر نگفته بودم تصویر یک علفزار را نقاشی کنی که تعدادی گاو در آن مشغول چریدن هستند؟ این ورقه سفید چیست که به دستم داده ای؟ دانش آموز گفت؛ آقا اجازه! این علفزار است. معلم پرسید؛ پس علفش کو؟ گفت؛ گاوها چریده اند! پرسید؛ پس چرا گاوها دیده نمی شوند؟ گفت؛ آقا اجازه! علف ها را چریده و رفته اند!

  164. پایگاه سایبری قاسمیون بهبهان می‌گوید:

    با سلام
    جهت تبادل لینک با پایگاه سایبری قاسمیون بهبهان
    http://www.ghasemiyon.ir
    خبر بدید. یاعلی

  165. آیه می‌گوید:

    “محکم تر از خون مرتضی، سندی هست؟!”
    نیست نیست.
    باور ما همین باید باشد باقی همه چرتند وَ پرت.

    جمله نبود این…

    اینقدر برخی تعابیر و جملاتتان به جا و کوبنده و از روی باور و نو است که آدم می ماند چه بگوید در تحسین شان و اصلا گاهی دلش نمی خواهد بگوید اما خیلی حیفش می آید. مثل همان متن های شهید احمدی روشن…
    جزاک الله خیرا
    یا ستارالعیوب

  166. احساس می‌گوید:

    “و آینه بغل ندارد تا بفهمد که شهدا، از آنچه ما فکر می کنیم، به ما نزدیک ترند! ”
    خیلی جالب بود
    ” امروز مهم ترین اصل جبهه ها قدرت شده است، اما مهم ترین اصل بچه های جبهه والفجر ۸ قدرت نبود. صندلی نبود. فتح مجلس نبود. حتی فتح فاو هم نبود. امام بود و امام بود و امام بود و امام. امروز زیاد جبهه داریم، اما آن روزها فقط یک جبهه داشتیم و چقدر جبهه مان قشنگ بود. چقدر خاکی! چقدر مهربان! چقدر باوفا! چقدر زلال! ”
    ****************************
    کتاب “رفاقت به سبک تانک” نوشته “داوود امیریان” هم بنظرم کتاب جالبی است

  167. ره یافته می‌گوید:

    سلام

    مثل اینکه ارزش پاسخ دادن نداشت. اشکالی نداره خوشحالم به “سنت تعمیم”

    مطابق این سنت الهی رضایت در یک عمل مساوی شرکت در آن عمل است.

  168. سلاله 9 دی می‌گوید:

    مادر خالد اسلامبولی: خالد خیلی ایران را دوست داشت. الگوی او “علی‌بن‌ابی طالب” بود.

    http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13901130000136

  169. ف. طباطبائی می‌گوید:

    **یــا ذالجلال و الاکرام**

  170. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    “اما امان از امواج اروند…”
    “بیایید با هم زمزمه کنیم از شب های اروند.”

    خیلی زیبا و تاثیر گذار می نویسید.
    اشک داشت جملاتتان.
    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

  171. خواهر شهید کاظم می‌گوید:

    ره یافته عزیز
    شاید بگویم همدرد عزیز!
    من هم مشکلاتی شبیه مشکلات شما دارم.
    در طی این سالها که گذشته و میگذرد در برابر چنین انسانهای ظاهر بین و دنیا طلب با تمام توان از اعتقاداتم، رهبرم و نظامم طرفداری کرده ام.
    حتی شده مورد غضب برخی افراد خانواده خودم نه، خانواده همسرم قرار بگیرم.
    مرا حقیر میشمرند و………….
    گفتنی زیاد است و خون دل فراوان اما به یک امید زنده ام و آن هم اینکه با نمایان شدن خورشید در پرده نشسته و اثبات حقانیت اعتقاداتم یک “دیدید گفتم” جانانه به آنها که مقدساتم را زیر سؤال می بردند بگویم.
    سالهاست از شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه ها و حتی دیدار گل روی حضرت ماه محرومم ولی این را میدانم که خسته نمی شوم. پا پس نمی کشم.
    و تا جان در بدن دارم از خون تمام شهیدان و ولایت فقیه حمایت میکنم.
    این را بدانید جنگیدن در این میدان بسی سخت تر از جنگیدن در میدان رزم است.
    پس اجر جهاد فی سبیل الله را از دست ندهید و بر سر آرمانهای انقلاب بمانید و باز هم ادامه دهید حتی اگر مورد شماتت و طعنه و نیش زبان واقع شدید!
    دعایتان میکنم و شما هم مرا……………….
    به امید روزگار رهایی ما………………….
    اللهم عجل لولیک الفرج

  172. سلاله 9 دی می‌گوید:

    صحبت های مادر خالد اسلامبولی، مرا یاد متن “حالا مصر، “عزیز” می خواهد” انداخت. بین این نوشته و سخنان مادر شهید، شباهت های قشنگی، وجود دارد. گمانم گاهی هم باید به طور ویژه تشکر کرد، بابت متن های قدیمی. ممنون آقای قدیانی.

  173. سلاله 9 دی می‌گوید:

    جمعه عکس گرفتم با میدان آزادی. از آن ژست ها! فرستادم مصر تا به کوری چشم انورسادات، برسد به دست مادرم که “خالد” را بزرگ کرده بود. فرستادم دست پدر دوستم؛ عزیز در روستای مصر. کویر مزرعه ای است که در آسمان آن ستاره می روید. “اسلامبولی” ستاره ای است از صحرای سینا. دیشب کانال یک داشت “سوئز” را نشان می داد. کانال ۲ دعای کمیل. کانال ۳ والفجر ۸ و در کانال ۴ حسین بهزاد داشت از کانال حنظله سخن می گفت… و همزمان با الله اکبر ملت ایران صدای سقوط مبارک می آید. حالا مصر، “عزیز” می خواهد.
    ***
    جمعه عکس گرفتم با میدان آزادی. از آن ژست ها! من مرکزنشین نیستم. اصالتم به جای دود، برمی گردد به آبادی. کفش دارد می زند پای مرا. با همان گیوه راحت ترم. روزگاری مادرم در تنور، نان داغ می پخت و از شیر گاو برایم ماست می گرفت. جمعه مادر خالد برایم نان و ماست درست کرد و من از قهر قاهره آمدم تا تهران را ببینم و با میدان آزادی عکس یادگاری بگیرم. عکاس با هزار تومان در عرض ۲ دقیقه عکس مرا ظاهر کرد. پرسید؛ از کجا آمده ای؟ گفتم: از اسکندریه.
    ***
    جمعه عکس گرفتم با میدان آزادی. از آن ژست ها! من حالا با میدان آزادی عکس دارم. میدان آزادی زیباست. میدان آزادی حرم حضور ما در صحنه است. میدان آزادی برای من تازگی دارد… و حالا می ترسم که میدان آزادی برای من تکراری شود و دریا برای شمالی ها و عالی قاپو برای اصفهانی ها و کویر ناب برای مصری ها و مرنجاب برای اهل رنج و غدیر انقلاب برای التحریر.
    ***
    جمعه عکس گرفتم با میدان آزادی. از آن ژست ها! پشت عکس نوشتم: مادرم! خالد آنجاست؛ ایستاده در صراط مستقیم. نفر اول تا آخر.
    “کتاب قطعه ۲۶/ ص ۳۵۸”

  174. سایه/روشن می‌گوید:

    یک جمله ی بی ربط: می دونم که بودن و نبودنِ من، این جا فرقی نمی کنه؛ اما می خواستم بگم، بود و نبودِ این جا، برای من خیلی فرق می کنه. آخه این مدت که بخاطر دلایلی نتونستم توی آسمونِ قطعه پرواز کنم و درست و حسابی یک متن رو بخونم، خیلی بهم سخت گذشته. خیلی!

  175. علمدار می‌گوید:

    با سلام خدمت سربازان ولایت
    خیلی جالب بودن اشکمونو در آوردن…
    ان شالله موفق باشین

  176. جواد می‌گوید:

    ………………………………………

  177. جواد می‌گوید:

    بیا

    حالا که بعد از چند وقت با کلی ذوق و شوق میایم و کامنت میذاریم، ” نقطه چین ” می کنند!!!

  178. جواد می‌گوید:

    “من اسیر این قطعه آرایی خطرناک نمی شوم”

    غلط نکنم، امشب جن تسخیری بر اوضاع مسلط شده!!!

  179. به جای امیر می‌گوید:

    گفت: از انتخابات چه خبر؟!
    گفتم: بازار رقابت ها هر روز داغ تر می شود و تاکنون در تهران و شهرستان ها بیش از ۶۷ جبهه انتخاباتی تشکیل شده است.
    گفت: شهرهایی که فقط یک یا دو نماینده دارند چی؟
    گفتم: این ۶۷ جبهه انتخاباتی در شهرهایی است که تعداد نمایندگانشان زیاد است مثلا فقط در تهران ۲۴ جبهه تشکیل شده است.
    گفت: حالا چرا اسم این فهرست های انتخاباتی را «جبهه» گذاشته اند؟
    گفتم: چه عرض کنم؟! در دوران جنگ تحمیلی بعضی ها می گفتند؛ «کی این جنگ تموم میشه که ما هم یک سری به جبهه بزنیم»!

  180. مهدی می‌گوید:

    سلام!
    روزی هزار دفعه دلت را شکسته ام/ بیخود به انتظار آمدنت نشسته ام
    خدا قوت.
    خسته نباشید.
    من از شما ۴ بار کلیک رنجه میخواستم.
    کلیک رنجه کنید به وبلاگم بیایید…
    کلیک رنجه کنید نظر بدین حتما.
    کلیک رنجه کنید ما رو با اسم پایگاه جامع اینترنتی راه سرخ لینک کنید.
    کلیک رنجه فرموده و کد لگوی ما رو تو وبیتون قرار بدین.
    حسین قدیانی: احیانا کلیک رنجه(!!) فرمایش دیگری ندارین؟!!!

  181. ف. طباطبائی می‌گوید:

    **یا قـاضی الحاجات**

  182. سیداحمد می‌گوید:

    چه کیفی داره وقتی می بینیم نخست وزیر اسرائیل، هنوز داره از شکست فتنه ۸۸ زجر می کشه!!!

  183. صبا می‌گوید:

    آقا سید!
    ببینید چقدر غرق در بحرانند که اینطور، رو بازی می کنند! حالا نه فقط در مورد فتنه ها؛ که کم مانده بود این را هم بگوید؛ اصلا این آمریکاست که دارد در فلسطین می جنگد، آنقدر که محکم گفت: تسلیحات نظامی به ما می دهد و به ما کمک می کند.

  184. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان محترم!

    «قطعه ۲۶» امشب در صفحه اصلی با ۳ متن در یک پست، تحت عنوان «۳ گانه اصول گرایی» به روز می شود.

  185. ره یافته می‌گوید:

    از توجه “سادات” و جواب “خواهر شهید کاظمی” ممنونم.

    از جناب قدیانی هم که لطف کردن، هر دو کامنت من رو گذاشتن سپاس گزارم.

    انشاالله همه ی دوستانی که این جا سر می زنن و از نعمت خانواده ولایی بهره مند هستن، خدا را شکر کنند که برخی نعمت ها را تا داریم قدرش را نمیدونیم.
    حسین قدیانی: و غلط غلوط کامنت می گذاریم و رعایت نمی کنیم فاصله ها را میان کلمات و… کلی وقت می گیریم برای اصلاح کامنت مان از جناب قدیانی!!!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.