توسل ما و تبسم خدا

یکم: در جمع باصفا و باوفایی که کوچک ترین عضوشان منم، جمع اند بزرگانی از اهل و عیال مطبوعات و اصحاب صنف خبر. به قصد تازه شدن دیدار، نو شدن اخبار، تبادل اسرار، تضارب افکار. سالیانی است تشکیل می شود این جلسه. معمولا غروب چهارشنبه، که به نوعی شب جمعه ما روزنامه نگاران است که آدینه ها سر کاریم، لیکن ۵ شنبه ها، بی کار! اصلا چه چیز ما به آدمی زاد شبیه است که ایام کار و استراحت ما؟!

دوم: مسئولیت این جلسه با تقی دژاکام است که آخری اش ۳ شنبه همین هفته تشکیل شد. در منزل کائینی اهل تاریخ، یا شاید هم سمساری تاریخ! فعلا که گیر داده به شیخ علی تهرانی!! خدا رحم کند!

سوم: اینکه چرا آخرین جلسه ما ۳ شنبه تشکیل شد، دلیل خاصی نداشت، الا اینکه لابد اغلب بچه ها روز ۴ شنبه گرفتار خانواده بودند و ۳ شنبه راحت تر!

چهارم: تقی دژاکام به نقل از خواب دوستی که اصلا و ابدا در جریان جلسه ما نیست، دیروز، یعنی ساعاتی قبل از تشکیل جلسه، در تحریریه روزنامه به ما گفت: «طرف در عالم رویا دیده بود که من -تقی دژاکام- مسئول جلسه ای هستم که در آن دعای توسل خوانده می شود». این خواب، آنجا برای ما عجیب تر شد که این بار جلسه ما افتاده بود روز ۳ شنبه که روز دعای توسل است.

پنجم: آخر جلسه، مسئول جلسه از استاد عمر همه ما یعنی هرندی عزیز خواست که دعای توسل بخواند. دعای جمع و جور و جامعی که مثل «جوشن کبیر»، وقت گیر نیست و مثل «جوشن صغیر»، ثقیل!

ششم: توی این همه سال، اصلا سابقه نداشت که هنگام جلسه، برق برود، اما همین که داشتیم آماده دعا می شدیم، رفتم و به کائینی گفتم: به سنت زیبای این قبیل دعاخوانی ها، برو و چراغ ها را خاموش کن! کائینی داشت می رفت کلید برق را بزند، که برق رفت!! چراغ قوه کوچک موبایل یکی از بچه ها، برای نور دعای توسل، کافی بود!

هفتم: تا امام حسین را توسل کردم، -شاید هم تحمل کردم!- اما بعد از امام حسین، رفتم توی حیاط که هم داشت برف می آمد و هم باران. آسمان را نگاه می کردم و به خدا که از پشت آن همه ابر و باد و مَه و مِه و برف و باران، باز هم معلوم بود، تبسم می کردم و حکمتش را شکر می گفتم و زیر چشمی، بچه ها را می پاییدم که داشتند دعای توسل می خواندند. چند تایی با اشک!

هشتم: وقتی رفتم داخل، توسل رسیده بود به امام هشتم. برای توسل به امام زمان، اما من هم مثل مابقی از جا بلند شدم و دستی بر سینه و سر، به نشانه احترام به امام حی و حاضر.

نهم: این همه را نوشتم که بگویم: خدا گاهی خیلی ساده تر از آنکه فکرش را بکنی، با آدمی حرف می زند! اگر ساده نگذری از تشکیل شدن جلسه ۴ شنبه ها در روز ۳ شنبه! اگر ساده نگذری از دعای توسل! اگر ساده نگذری از خواب و از بیداری! و اگر حتی از رفتن برق هم ساده نگذری!

*** *** ***

من برای توی خواننده گفتم که آخرین بار، کی و کجا متوجه صحبت خدا با خودم و با جمع دوست داشتنی مان شدم. حالا نوبت توست! تو بگو که آخرین بار، کی و کجا، خدا به تو چه گفت؟! حالا تو بگو از خدایی که شیرین تر از مادر و واضح تر از پدر، با بنده اش حرف می زند و اتفاقا قشنگ هم حرف می زند. تو بگو… اما تا تو بگویی، من یک چیز دیگر هم بگویم: خدا که به جز ما بنده هاش، کسی رو برای حرف زدن نداره! این ماییم که واسه خدا کلاس می ذاریم و به جز خدا، خیلی های دیگه رو داریم که باهاشون حرف بزنیم! می دونی! خدا اتفاقا خوب با ما حرف می زنه. این ماییم که با خدا حرف نمی زنیم! ما حتی توی نمازی هم که می خونیم، با خدا حرف نمی زنیم!! پرته از بس حواسمون از خدای خوب مون! خدا ثابت کرده عاشق ماست؛ ما ثابت کردیم عاشقشیم؟! الان دیگه می تونی بگی… من دیگه لال می شم!

بعد التحریر: جالب اینکه خداوند، گاهی با واسطه یک بازیکن فوتبال، آن هم به نام «زائد» با آدمی حرف می زند تا بگوید؛ هیچ چیز و هیچ کس، «زائد» نیست!! به پرسپولیسی ها می گوید: حتی اگر ۲ گل خورده باشید، حتی اگر ۱۰ دقیقه به پایان بازی مانده باشد، حتی اگر تیم تان ۱۰ نفره شده باشد، حتی اگر نیمی از تماشاگران تان از ورزشگاه رفته باشند، حتی اگر چند بار پشت سر هم به تیم آبی باخته باشید، باز هم نباید ناامید و مایوس شوید. یعنی حق این یاس، برای شما هرگز محفوظ نیست… و آری! به استقلالی ها هم می گوید: هیچ وقت حق ندارید در باد غرور بخوابید، حتی اگر… و هزاران حتی اگر دیگر! مبارک باشد برد سرخ پوش های پایتخت بر قرمزهای قطعه ۲۶ شاد و خندان!

این نوشته در یسار ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سلاله 9 دی می‌گوید:

    بسم الله

  2. باران می‌گوید:

    مادرم بیماره، چند روزه همه ی کارای خونه رو دوشمه، گاهی اوقات، آدما با عشق کاراشون رو انجام میدن و چه معشوقی بالاتر از خدا؟
    اگه با عشق کار نکنی، زود خسته میشی، دیروز خسته بودم، حوصله نداشتم باغچه رو آب بدم، اما…
    بارون بارید، خدا باغچه رو…
    …::: الحمد الله رب العالمین :::…
    حسین قدیانی: ممنون که مرتبط با متن بود کامنت خوب تان! ان شاء الله مادرتان هم خوب می شوند.

  3. احساس می‌گوید:

    “خدا گاهی خیلی ساده تر از آنکه فکرش را بکنی، با آدمی حرف می زند! “

  4. عمار می‌گوید:

    سلام. من تا ابد شرمنده خدا هستم، که حتی بلد نیستم چه طور باهاش حرف بزنم! اما من، درست از بهار سال هشتاد و اشک، کم کم و نم نم، صدای خدا رو شنیدم و فهمیدم که خدا باهام خیلی کار داره. فهمیدم که حضرت ماه خیلی تنهاست، فهمیدم که عمر بیست و چند ساله ام رو بی خود هدر دادم و رفت.
    خدا کنه دیگه این صدا ازم دور نشه، یا شایدم من از این صدا دور نشم!
    دعام کنید.

  5. احساس می‌گوید:

    امروز تولدمه!
    آخرین بار که خدا باهام حرف زده یا بهتره بگم، حرف میزنه، همین الانه! داری میگه؛ یه سال دیگه هم رفت! حواست به این نعمتی که بهت میدم باشه! میگه جان من! این بیست و پنجمین سالی رو که داری شروع میکنی، مثل بقیه سال ها نگذرون!که من بنده هامو دوست دارم و تو کی میخوای اینو بفهمی؟!
    و همینطور امروز این صحبت ها ادامه داره…
    دعام کنید حرف خدا رو گوش کنم!
    از متن امروزتون بســــــــــــــیار ممنونم
    همین مصادف شدن متن امروز شما با تولد من خودش، میشه آخرین باری که خدا به من خیلی چیزها گفت!
    شکرت خدای مهربون
    حسین قدیانی: مبارک باشه تولدت! بیا شمعا رو فوت کن… توی این هوای برفی!

  6. چشم انتظار می‌گوید:

    مدت دو سالیه که نوع صحبتم با خدا عوض شده و احتمال می دم خدا هم همینطور!
    به غیر از واجباتی که همه ی ما با کیفیت های متفاوت انجام می دیم و بهترین زمان معاشقه با معبود همان لحظه است، اما نمک کار به خواندن همین ادعیه ی وارده و همین توسلات در تاریکی است.
    .
    .
    اگه می خواین باور نکنین، نکنین! ولی من حرفم رو می زنم.
    حقیقتا” من در این دو سال ماضی، هر زمان که وارد قطعه ی مقدس ۲۶ شدم، خدا رو، یا حداقل رضایتش رو با تمام وجود حس کردم. و از او ممنونم.
    برای من اصلا” اینجا رنگ و بوی فضای مجازی نمی ده. اینجا کاملا” حقیقیه. وقتی با مادر بزرگوار شهید باقری مصاحبه میشه، منم خودم رو اونجا حس می کنم.
    وقتی نامی و یادی از امام و شهدا و رهبر و جانبازان و… می شه، منم خودم رو فرزند شهید و جانباز حس می کنم.
    حتی منم معتقدم بابای ماست خامنه ای در حالی که رسم بر اینه که آقا بابای بچه های شهید باشه.
    حتی تر! زمانی که در منزل آقای کائینی و در زیر نور تلفن همراه حاجی هرندی نازنین داره توسل می خونه، منم همون لابه لای جمعیت بدون این که وجود خارجی داشته باشم زمزمه می کنم و نیم نگاهی به بیرون، به حیاط، به برف و باران مخلوط، به سایه ای در حال قدم زدن و….
    پس کجا از اینجا بهتر…
    و بهتره از برکات دیگه ای که قطعه ی مقدس ۲۶ و اشک ها و لبخند هاش، برام داشته چیزی نگم…

  7. سلاله 9 دی می‌گوید:

    عاشق این قبیل حرف زدن های خدایم. خیلی وقت ها با محبت و نوازش، با من سخن می گوید و گاهی تلنگر می زند و گوشم را می پیچاند، آن قدر که دردم بگیرد؛ نوع دومی را بیش تر دوست دارم، چون بیشتر رویم تاثیر می گذارد.
    امان از نفس! گاهی که درگیرش می شوم و منیت و این حرف ها، خدا خیلی تمیز، حالم را می گیرد…

  8. سلاله 9 دی می‌گوید:

    آخرین بار که خدا باهام حرف زد، همین یکی دو ساعت پیش بود. صبحی درجایی بحثی شد و ما هم ادعای مان شد که فلان، یعنی که خیلی خوبیم و دوستان هم، التماس دعا گفتند!! موقع برگشت در تاکسی، راننده، نوار خواننده زن گذاشته بود. این جور وقت ها معمولا خیلی محاسبه گر می شوم و مشغول دودوتا چهارتا کردن و سنجیدن شرایط و کلنجار رفتن با خودم که بگویم یا نگویم و چه بگویم و …
    لعن و نفرین بود که نثار خودم می کردم که تویی که عرضه نداری، نهی از منکر کنی، غلط می کنی که ادعایت می شود، غلط می کنی که خودت را بچه بسیجی می دانی، غلط می کنی که…
    خلاصه که یک ربعی مستفیض شدیم از صدای این خانم و اراجیفش.
    تقریبا بی خیال نهی از منکر شده بودم و خودم را توجیه می کردم که “الان می رسیم و پیاده می شوی” که دختری سوار ماشین شد و تا نشست، به راننده گفت: “می شه خاموشش کنید، روز شهادته.” برگشتم و نگاهش کردم. ظاهرش اصلا هم شبیه بچه حزب اللهی ها نبود، اما هرچه بود، باطن اش از من، خیلی بهتر بود. حفظ کرد، حرمت امام شهید امروز را.
    چون صبحی قبل از رفتن، این متن را خوانده بودم، یکدفعه خنده ام گرفت و توی دلم به خدا گفتم: باشد قبول، گرفتم حرفت را…

  9. برف و آفتاب می‌گوید:

    دیشب. بعضی وقتا که همه حس و حال معنوی دارن، آدم دلش می خواد که مثل اونا باشه اما یه موقع هایی نمیشه. دیشب که شب شهادت بود تلاش می کردم با مداحی ای که سید گذاشته بود حس بگیرم و عزاداری کنم برا امام. اما نتونستم. اصلا حسش نبود.
    یاد سرودهای انقلابی افتادم. خیلی شیرینن. دلم خواست گوش بدم اما گفتم نه امشب شب شهادته بمونه واسه فردا شب. یه کم بعد تلوزیون نوحه پخش می کرد. دلم گرفت برا امام. گریه ام هم گرفت. انگار که امام زمان، برای تشکر به خاطر احترام عزای باباش اجازه ی گریه رو بهم داد. به خاطر کمترین کاری که کرده بودم.

  10. پیرمرد می‌گوید:

    آخرین بار همین حالاست که از قلم تو با من حرف میزند. شکر خدا و ممنون قلم تو که خون پدرت در آن جاریست

  11. سلاله 9 دی می‌گوید:

    “ما حتی توی نمازی هم که می خونیم، با خدا حرف نمی زنیم!! پرته از بس حواسمون از خدای خوب مون!”

    حدیث قدسی:
    ای بنده من! هنگامی که به نماز می ایستی، من آنچنان گوش فرا می دهم که گویی همین یک بنده را دارم؛ ولی تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری…

  12. ف. طباطبائی می‌گوید:

    چقدر جالب!! همین پست یعنی حرف خدا با ما. چقدر با حال و هوای الان می خونه.
    خدایا شکرت.
    چند روز پیش پس انداز دو ماهمو برداشتم و با خانم داداشم هماهنگ کردم که عصر بریم خرید. عصر شد و آماده رفتن شدیم ولی یه دفعه آسمون منفجر شد!! بارون و باد و طوفان شدید. حالم گرفته شد از اینکه نمی تونم برم خرید. اما…
    تو دلم گفتم خدا این بارون ناگهانی حتما حکمتی داره. خداجون منتظر میمونم تا دلیلشو ببینم. چرا نذاشتی برم خرید؟!! (یه جوری مطمئن شده بودم دلیل خاصی هست)
    روز بعدش از طریق یکی از دوستا با خبر شدم که بنده خدائی تصمیم داره برای دخترش عروسی بگیره ولی جهازش آماده نیست و خونواده محترمی هستن و شرمنده خونواده داماد شدن و….!
    مبلغ مورد نظر که اگر بارون دیشبش نبود، تبدیل شده بود به اجناس غیر ضرور!! با افتخار تقدیم اون خونواده شد. چند تا از دوستای دیگه هم کمک کردن و الان با خبر شدم که هفته آینده جشن عروسی برگزار میشه.
    خدا خیلی خوب هوامونو داره و مراقبمونه. تازه امروز هم یه تکه کوچک از سنگ قدیمی مزار حضرت عباس برام آوردن که من مطمئنم این هدیه هم بی حکمت نیست. خیلی آرزو داشتم این سنگو داشته باشم و خدا از طریقی که فکرشو نمی کردم اینو برام فرستاد. جهاز اون دخترخانم هم از طریقی که فکرشو نمیکرد فراهم شد.
    قربون خدا برم که اینقدر مهربونه…

    ممنون آقای قدیانی. چه ایده قشنگی بود، نوشتن این متن.
    کاش همه دوستان کامنتی برای این متن بذارن.

  13. سیداحمد می‌گوید:

    متن دلنشینی بود.
    ممنون داداش!

    “خدا گاهی خیلی ساده تر از آنکه فکرش را بکنی، با آدمی حرف می زند!”

    لحظه لحظه در زندگی شاهد این عنایت خدا هستیم.
    اگر قدر بدانیم… اگر قدر و شان خودمان را بدانیم، کم کم متوجه می شویم که خدا چقدر زیبا و آشنا با ما سخن می گوید.

  14. عطشان می‌گوید:

    اول سلام
    آخرین بار همین متن شما بود. انگاری خدا خواست همین الانی باهام حرف بزنه. اون هم از طریق این متن شما که حرف دل بود و ساده.
    در ضمن “سلاله ۹ دی” هم همیشه می زنه وسط هدف! خدایی احادیث به شدت مرتبط با متن می ذاره مثل همین حدیث قدسی که یه آن بغض گلومو گرفت.خیلی ازش ممنونم.

    حالا که آخرین باری که خدا باهام حرف زد رو بهتون گفتم بذارید قشنگ ترینشم براتون بگم که سفر ۴ سال قبل به مشهد بود قبل و بعد از اون سفر هم به مشهد رفتم ولی …
    سفری که انگاری خود امام رضا از همین خود تهران دستمو گرفت و برد و برد و برد , تا رسیدیم رو به رو گنبد طلا, خداییش من دوست داشتم برم , ولی اصلا فکرشو نمی کردم که بشه همون جا بود, تو صحن انقلاب روبه رو گنبد طلا خدا باهام عاشقانه ترین حرف هاشو زد…(ببخشیدها ولی حرفای عاشقانه رو که نمیگن, می گن؟)

    ای بابا داداش حسین شما هم خوشتون میادها تو این هوای ابری دل ما رو هم ابری کنیدها…

  15. سرباز کمپ می‌گوید:

    تا سوال را دیدم به ذهنم آمد اشتباه است! گفتم صحیحش باید این باشد، آخرین بار کی و کجا به صحبت خدا گوش کردی؟ یعنی همیشه صدایت می زند اما کی سعادت دهد قوه شنوایی روحت را معلوم نیست! گاهی همین مجالس روضه نقطه اوجی می شود تا به سعادتش برسیم، که مصداقش را شب گذشته همه دیدند و مجالی شد تا صدای خدای سمیع را بشنویم و فیض اشک را درک کنیم. اما این لحظات چقدر برایمان کمتر اتفاق می افتد! شاید گوشمان را طرف دیگری کرده ایم که این چنین زوزه شیطان برایمان همیشگی است و صدای حکیم برایمان به ندرت! خدایا سعادتی بده تا رویم را به سوی تو برگردانم… الهی آمین…

  16. حنظله می‌گوید:

    درد عشقی کشیده‌ام که مپرس/ زهر هجری چشیده‌ام که مپرس
    گشته‌ام در جهان و آخر کار/ دلبری برگزیده‌ام که مپرس
    آن چنان در هوای خاک درش/ می‌رود آب دیده‌ام که مپرس
    من به گوش خود از دهانش دوش/ سخنانی شنیده‌ام که مپرس
    سوی من لب چه می‌گزی که مگوی/ لب لعلی گزیده‌ام که مپرس

    حقیقتا خداوند دائما با بنده خودش حرف می زند، این ماییم که گاهی وقتها که از روی درماندگی کمی سوی خدا متوجه می شویم، آنوقت گوش هایمان و حواسمان تازه آن صداها و نشانه ها را درک می کند.

    خدا قوت اخوی؛
    بدجوری ما را مدیون کردی.

  17. حنانه...17ساله می‌گوید:

    من راستش هیچ وقت نمی توانم بی واسطه حرف بزنم با خدا. همیشه ی خدا باید عکسی یا دو چشم خیره ای که خیلی وقت است حتی پلک هم نزده، میانجیگری کند بین من و خدا…
    آخرش هم که سبک می شوم و حرف هایم تمام می شود، هنوز این چشم های واسطه وسط صفحه ی گوشی همراهم همان جور ساکت نگاه می کنند. انگار نه انگار که این همه تلخ گریه کرده ام درد هایم را…

    این چشمها، چشمهای فرمانده ی تیپ ۱۰ سید الشهداست که در جاده ی اهواز خرمشهر بسته شده…
    تمام سهم بچگی من از این نگاه فقط مزه ی شوریست که روی صفحه ی گوشی می ماند…

  18. یا زهرا می‌گوید:

    از کجا شروع کنم؟ از کدوم مهربونی و محبتش بگم؟
    از دست گرفتن و پناه دادنش تو لحظات تنهایی؟
    از این که هر وقت بدی کردم، خوبی و گذشت دیدم؟
    از اینکه بارها آبروی نداشته ام رو خریده؟
    از اینکه هر لحظه نعمتی به من حقیر ارزونی کرده؟ (اونم نعمت هایی که هیچوقت از عهده شکرش بر نمیام)
    از اینکه راهم داده بین بنده های خوبش تا شاید یه روزی جزو اونا بشم؟
    از اینکه هرچی ازم گرفته بهترین هارو جایگزینش کرده با وجود اینکه لایق بهترین نبودم؟
    از اینکه عشق به اهل بیت رو تو قلبم کاشته؟ عشقی که امیدوارم حرارتش هیچوقت کم نشه.
    اگه بخوام بگم تا آخر دنیا طول میکشه.

  19. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان محترم؛

    لطفا اصول ویرایشی و نگارشی را در کامنت ها رعایت کنید!

  20. سیداحمد می‌گوید:

    دوستان محترم؛

    قطعه ۲۶ امشب با یک متن اشکی و نماز جمعه ای به روز می شود…

  21. سرگردان می‌گوید:

    تو دانشگاهمون یه امتحان برگزار شدکه ۵۰ نفر اولشو میبرند کربلا؛ کلی براش خوندم اما همش میگفتم کاشکی بقیه برنده نشند تا اسم من دربیاد؛ غافل از اینکه این امتحانا عقل میزانش نیست.
    اسمم در نیومد، تازه فهمیدم کجای کارم میلنگید!
    آخر صفر قسمتم شد رفتم مشهد؛ اینقدر غلط کردم، کردم تا شب شهادت امام رضا یه خادم یه سربند امام حسین تو حرم امام رضا بهم داد.
    به فال نیک گرفتمش؛ به امام رضا گفتم منتظرم؛ بقیشم با خودت.
    دیروز بهم خبر دادن…
    ایشالله ۱۷ اسفند با همون سربند زائر هستم.
    برام دعاکنید لیاقت این جور هوا داشتنای خدا را داشته باشم.

  22. قاصدک منتظر می‌گوید:

    وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ (۱۸۶ سوره بقره)

    خدای مهربون که در لحظه لحظه های زندگیمون حضور داره, ولی این ماییم که به قول شما کلاس می ذاریم و اونقدر خودمون رو مشغول بازیچه های دنیا کردیم که از کنار الطاف خدا بدون توجه رد می شیم…!

  23. باران می‌گوید:

    … سمع الله لمن حمده …

  24. منم گدای فاطمه می‌گوید:

    “توسل ما و تبسم خدا”
    لطیف و انرژی بخش بود.

    سپاسگزارم آقای قدیانی.

  25. صبا می‌گوید:

    خدا زیاد باهامون حرف میزنه، هر لحظه، همه جا، اما بعضی هاش خوب توی ذهن مون می مونه؛ چون یا لذت داره و شیرینه یا مثل گفتگوی چند روز قبل من درد داره!
    داشتم توی آشپزخونه به حرف های اهل خونه گوش می دادم و ظروف به جا مانده از مهمانی را هم مرتب میکردم. خواستم جمله ای بگم که یکدفعه قبل از اینکه حرفم از ذهنم بیاد روی زبونم؛ ظرفی که داشتم می گذاشتمش توی کابینت خیلی آرام خورد به یه کاسه ی بلور و اون کاسه هم افتاد کف اشپزخونه و جلوی پای من شکست. منتها یکی از تکه شکسته هاش به هوا پرت شد و دوباره به سمت زمین، ولی روی پای من خورد و بعد به زمین افتاد و پای من ماند و خراش و خون. خراش کوچک بود و درد کم، اما برای من کافی بود که بفهمم حرفی بود که نباید زده می شد!
    شکستن اون کاسه البته تنها دلیلش این نبود که من فقط آن جمله را نگویم؛ شاید بسیار منفعت دیگر برای من و دیگر اهل خانه داشت.
    غرض این که خدا گاهی با ما به مهر سخن می گوید و گاهی به قهر، اما در پشت قهرش هم مهر است که نهفته است! و گاهی نیز سخن می گوید با ما کاملا بی بهانه چون که دوست مان دارد و عشق بهانه نمی خواهد برای ابراز!
    ببخشید! انگار طولانی شد.

  26. هوشنگ می‌گوید:

    آقای قدیانی! این متن شما یکی از سیاسی ترین نوشته های قطعه است چرا که سیاست قطعه عین دیانت قطعه است.
    سیاست اگر ما را به خدا رهنمون نسازد با دیانت هیچ همدلی و همراهی ندارد.
    برای ارتباط و حرف زدن با خدا فقط کافی است که چشم دل را بر روی دنیا بست حتی برای یک لحظه.

  27. احساس می‌گوید:

    بله دیگه! دیروز که تا ظهر، خبری از تائید کامنت ها نبود!
    حالا تو این هوای برفی، خواب چقدر می چسبه الله اعلم!
    سلامت باشید
    خیییییییییییییلی ممنونیم

  28. عمار می‌گوید:

    ۲ سال پیش، بسیج دانشگاه راهیان نور می بردن. من، برای دومین بار، دوست داشتم برم، اما قرعه کشی به اسمم در نیومد! چند شب بعد، خواب بهشت زهرا و سنگ مزار یه شهید، که اصلا نمیشناختمش، رو دیدم. همین خواب باعث شد، اون سال و سالهای بعد زائر پایه ثابت شهدا بشم، و هر هفته هم سر مزار اون شهید برم. اگه بگم کل زندگیم زیر و رو شد، پر بیراه نگفتم.
    عرفه امسال هم، تو شلمچه، یه حال خاصی داشتم. دوست داشتم یه نشونه از شهدا به دستم میرسید، فقط واسه یادگاری و اطمینان قلبی بیشتر.یک ثانیه بعد، یه سربند به دستم رسید!
    خدا عاقبت همه رو ختم به خیر کنه.
    الهی آمین.

  29. سلام
    روزی که بهترین پارتی، خودش به
    سراغم آمد…

  30. اسلامی ایرانی می‌گوید:

    واقعا این برد، نه بر اساس تاکتیک و برنامه، که به لطف یزدان بدست اومد.
    تا یک هفته شارژ شدم.

  31. چشم انتظار می‌گوید:

    تبریک تان خیلی زیبا بود.
    با وجود اینکه استقلالی نیمه متعصب هستم!! ولی از اول، دوست داشتم پرسپولیس این بازی رو ببره. در پیش گویی نوستر آداموسی ام هم گفته بودم!

  32. باران می‌گوید:

    خب، نوبتی هم که باشه، نوبت پز دادن ماست(برد پرسپولیس) :)))))

  33. سلاله 9 دی می‌گوید:

    گاهی هم خدا با آدمی، به واسطه ی یک عکس سخن می گوید…

    http://jahannews.com/vdcjm8evhuqexyz.fsfu.html

  34. لبیک یا حسین می‌گوید:

    خدا همیشه با ما حرف میزنه/ خدا کنه بتونیم همه ی صحبتهایش را بشنویم.

  35. حی علی الجهاد می‌گوید:

    تبریک خدمت همه‌ی پرسپولیسی‌های محترم قطعه ۲۶ … ان‌شالله خدا همین‌جوری هوای پرسپولیسی‌ها رو داشته باشه تا صدر جدولی بشن!

  36. خواهر شهید کاظم می‌گوید:

    بسم الله…
    تعجب نکنید….
    وقتی می خواهیم با او صحبت کنیم مهم نیست کامنت اول باشد یا آخر!
    شروع هر حرفی با نام خودش دلنشین است. مخصوصا اگر قرار باشد از حرفهایی که با ما زده سخن بگوییم.
    در این سالها اینقدر اتفاق افتاده که اولین و آخرینش را گم کرده ام!
    هم به جلوه مهر… هم به جلوه قهر…
    هر بار درسی آموخته ام… ولی گاه چون شاگردان کودن فراموش میکنم آموخته هایم را!
    آخرینش همین امروز بود با جلوه قهر، ولی چون خیلی خصوصیست یکی از شیرین هایش را که سالیانی از آن گذشته میگویم.
    سال هشتاد و یک همسرم به عنوان کادوی تولد یک حج تمتع ثبت نام کرد مرا و خودش را. قرار بود هشتاد و سه یا چهار برویم که در این فاصله خداوند مهربان پسری به من عطا کرد که مانع از تشرف من به حج شد. با اشک و ناراحتی بسیار امتیاز حجم را به کسی که مستطیع بود دادم. در سال هشتاد و هفت به عمره مشرف شدم .
    ولی فاصله ی من از هشتاد و یک و چهار و هفت مثل گذر از کوره های داغی بود که پخته و آبدیده کرده بودند مرا. حالا مطمئنم که با آن همه بی کفایتی چیزی از حج عایدم نمی شد. اما آن وقتی که طلبید و رفتم به نظر خودم مناسبترین وقت بود…
    صدایش را در صفا و مروه می شنیدم انگار… چه زیبا قرآن می خواند…

  37. سجاد می‌گوید:

    به خاطر محیط کارم الان مدتیه تو یه محیطم که کلا مجبورم با آدم هایی روبرو بشم که خدایی نیستن اما هر کدومشونو که میبینم خدا رو شکر میکنم مثل سرابه خیلیاشون؛
    خدا رو شکر میکنم…

  38. پرستو می‌گوید:

    خدا که همیشه با آدم حرف می زنه اما ما گوشامونو گرفتیم. ولی آخرین بار که صداشو یه کم واضحتر شنیدم موقعی بود که اسمم برای سفر مشهد در اومد .
    راستی:
    پرسپولیس سروررررررررررررررر 🙂

  39. باور می‌گوید:

    درست شبِ روز شهادت پیامبر و امام حسن بود که ماشین رو از جلو در خونه دزدیدن!
    حکمت این کار رو از قرآن پرسیدم، آیه ۳۹ و ۴۰ سوره طه اومد، ماجرای کودکی حضرت موسی، انداختنش در نیل و سپس بازگرداندنش به مادر برای تربیت.
    و از اونجایی که «انَّ وعدَالله حق» ۱۵ ساعت بعد یه نفر اومد و آدرس ماشین رو داد.
    .
    .
    خدا همیشه با ما حرف می زند، حضورش را به ما نشان می دهد، هر لحظه به یک وسیله ای! مهم اینه که چشم هات رو باز و حواست رو جمع کنی تا بتونی نشونه ها رو ببینی.
    مهم اینه که باور داشته باشی هیچ چیز در عالم بی حکمت نیست.

  40. سوگند می‌گوید:

    ممنون بابت بعدالتحریر. با اینکه استقلالی هستید، ولی چه عالی نوشتید. خداییش من هنوز هم خوشحالم. خیلی هم خوشحال.

  41. و آری! به استقلالی ها هم می گوید: هیچ وقت حق ندارید در خواب غفلت بمانید، حتی اگر… از اون ششتایی معروف سالها گذشته باشد!

  42. سنگربان می‌گوید:

    سلام! قسمت نهم خیلی قشنگ نوشتید…
    صبح سه شنبه آخرین بار که نه!! بیشترین لطف خدا به من بود….
    نمی دونم وقتی از همه جا ناامید بودم، وقتی دکترها جوابم کردند، خدا چه جوری نگام می کرد!!
    حالا می گن خوب شدی و نیازی به عمل نیست. انگار نه انگار که مشکلی داشتی…
    متوسل شده بودم به امام حسن جوابمو گرفتم….

    البته دیگه خیلی نمی تونم پشت کامپیوتر بشینم. الانم فقط همین متنو خوندم….
    اما تیتر متن های دیگه به دلم نشست…
    حیف که نمی تونم بیش از این بخونم….
    التماس دعا….

  43. برف و آفتاب می‌گوید:

    یه دونه سوره حمد که سنگربان حالش خوب تر بشه
    بسم الله الرحمن الرحیم
    الحمد لله رب العالمین
    الرحمن الرحیم
    ملک یوم الدین
    ایاک نعبد و ایاک نستعین
    اهدنا الصراط المستقیم
    صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لا الضالین

  44. آذرخش می‌گوید:

    سلام
    آخرین باری که خدا با من خیلی صریح و واضح حرف زد همین امروز بود.
    گفت: وقتی پدر و مادرت راضی نیستن که این کار بشه، نــــــــــــمی شه و نبـــــــــــــــــاید بشه. می فهمی؟ بفهم! حالا شاید بعدا یه فکری به حالت کردم!”

  45. سیداحمد می‌گوید:

    اصلا مقایسه جالب و معقولی نیست!!!

    یعنی طرفدار های پرسپولیس همه پرچم ابالفضل به دست بودند؟
    حمایت غیر منطقی نکنید لطفا!!!

  46. به روی چشم آقا سید.

    ولی خودونیما اول ۲ تا بخوری بعد ۳ تا بزنی… تو اون شرایط …۱۰ نفره!

  47. یه بیست و شیشی می‌گوید:

    زیبا بود.

  48. گمنام می‌گوید:

    السلام علیک یافاطمه الزهرا سلام الله علیها
    سلام؛
    قرار بود پوستر شهدا رو واسه چاپ بفرستیم. همه چیز درست بود الا اسم یکی از شهدای محل کناریمون که نمی دونستیم کیه؛ به هر کی زنگ زدیم نشد، بچه ها عجله داشتند و وقت نمی شد بریم محلشون یه دفعه یکی از بچه ها آمد و گفت من این شهید رو می شناسم.
    چند روزی گذشت تا اینکه یک روزی اومد و گفت باورتون میشه من تو همه شهدای این محل فقط همین رو میشناختم.
    یازهرا/ صلوات

  49. سلام!
    روزی که بهترین پارتی، خودش به سراغم آمد:
    آخرین بار را نمی‌خواهم بگویم. چون فکر می‌کنم هر لحظه خدا با بندگانش ارتباط دارد، تنگاتنگ! ولی بنده حواسش جای دیگریست. اما یکی از واضحترین‌هایش را می‌آورم از آنها که کرترین افراد مثل من هم صدایش را می‌شنوند.
    …………………………………
    راستی! قابل توجه آنهائی که می‌گویند هیچ کاری بدون پارتی نمی‌شود. توکلت به خدا باشد بجای آن که تو نامه‌ی توصیه و سفارش پارتی را برای آن‌ها ببری، خودشان ‌می آیند سراغت.
    … و یرزقه من حیث لا یحتسب!

  50. شیدا می‌گوید:

    ………..

  51. پاییز می‌گوید:

    توی این همه سال، اصلا سابقه نداشت که هنگام جلسه، برق برود، اما همین که داشتیم آماده دعا می شدیم، رفتم و به کائینی گفتم: به سنت زیبای این قبیل دعاخوانی ها، برو و چراغ ها را خاموش کن! کائینی داشت می رفت کلید برق را بزند، که برق رفت!! چراغ قوه کوچک موبایل یکی از بچه ها، برای نور دعای توسل، کافی بود!

    تا امام حسین را توسل کردم، -شاید هم تحمل کردم!- اما بعد از امام حسین، رفتم توی حیاط که هم داشت برف می آمد و هم باران. آسمان را نگاه می کردم و به خدا که از پشت آن همه ابر و باد و مَه و مِه و برف و باران، باز هم معلوم بود، تبسم می کردم و حکمتش را شکر می گفتم و زیر چشمی، بچه ها را می پاییدم که داشتند دعای توسل می خواندند. چند تایی با اشک!

    سلام. خیلی خوب بود. خیلی…

  52. پاییز می‌گوید:

    خدایا

    خویش را گریسته ام
    عشق را گریسته ام
    عدل را گریسته ام
    عقل را گریسته ام
    جهل را گریسته ام
    خلق را گریسته ام
    فقر را گریسته ام
    رهایی را گریسته ام
    تو را گریسته ام

    نجاتم بده

    من شنا بلد نیستم.

  53. لجمن می‌گوید:

    بعضی وقتها همه کار می کنیم تا هیئت مان خوب باشد، نمی شود و گاهی اوقات هیچ کاری نکرده ایم؛ خوب از آب در می آید. کار خداست؛ نیست؟!

  54. باران می‌گوید:

    خوشحالم که هنوز این پست رو برنداشتید، چون امروز فقط باید گفت:
    توسل ما و تبسم خدا…
    الله اکبر
    الحمدلله رب العالمین

  55. ناشناس می‌گوید:

    قشنگ بود. استفاده کردیم.

  56. بسیجی دانشجو می‌گوید:

    سلام
    آخرین بار…
    چند وقت پیش بود که دوستم از من خواسته بود درباره ی امام بنویسم اما من هر چه فکر می کردم می دیدم که امام را نمی توانم وصف کنم نمی توانم هیچ بگویم امام در دلم بود و نمی توانستم بر زبان جاریش کنم تا اینکه خدا دست مرا در دست استاد صاحب دلی گذاشت که از امام برایم گفت و …
    شاید هم بار آخر که متوجه حرف زدن خدا با خودم شدم آن روز بود که دلم گرفته بود و کسی را می خواستم که بگویم با من چه کرده اند که توی اتوبوس که نشسته بودم دیدم آیه ی “الیس الله بکاف عبده “و من گفتم خدایا باز هم این آیه من چه کنم؟ و آیه ی بعد را دیدم که “و من یتوکل علی الله فهو حسبه” . فقط لبخند زدم…

  57. ؟ می‌گوید:

    سلام؛
    کم پیش میاد زود به زود به یه سایت سر بزنم، ولی سایت شما یه چیز دیگست!
    چقدر قشنگه که بفهمی خدا چطور با آدمهای دیگه حرف میزنه. من بیست سالمه خیلی تا حالا راجع به این موضوع فکر کردم، تا حالا خیلی صدای خدا را شنیدم ولی همین که به یه مشکل بر میخورم یادم میره که یه کسی اون بالا هم هوامو داره، هم با حرفاش آرومم میکنه. طول میکشه تا صدای خدا رو بفهمم، بعضی وقتا اینقدر طول میکشه که دیگه دیره خیلی دیره!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.