به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!
***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!
***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
کاش بیکار بودم؛ شب و روز داستان های شما این “خاطره-بهاریه” های محشرتان را می خواندم. خیلی زیبا، خیلی زیبا. احسنت. یکی از یکی بهتر. ساده ساده ساده… و قشنگ و تمیز در فضایی پر از بوی خدا. آفرین بچه ها. هزار آفرین.
آقای قدیانی!ما به اندازه ی کافی منتظر و تشنه ی رمان زیباتون هستیماااااااااااااااااااا…
سلام
لحظه شماری میکنیم برا این رمان
ممنون
محشره داداش حسین*
محششششششششششر.
احسنت داداش حسین
ملاک حال فعلی مورچه هاست…
سلام.خوبی داداش؟خبری ازت نبود.التماس دعا!
با سلام
خدا کنه زود منتشر بشه
منتظریم داداش حسین
منظور ز عین و شین و قافی زینب
شالوده عصمت و عفافی زینب
دیدند تو را همیشه اطراف حسین
او کعبه تو در حال طوافی زینب
اول
داداش حسین: اول از چی؟ از آخر؟!
ای بابا…..
این هایی که جلوتر از ما نظر میدن پارتی دارن…:)
از ” دیگوی بزرگ” تا سمفونی مورچه ها !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اخوی پر کار شدی؟؟؟؟
داداش حسین: اینم ریکاوری ماست! مثلا خواستیم استراحت کنیم. الان روزی ۵۰۰۰ کلمه برای کتاب می نویسم و شاید ۴۰۰۰ کلمه اش را که به مذاقم خوش نیامده حذف می کنم. دعا کن. این اولین رمانم است. قبلا چند تایی داستان کوتاه نوشته ام اما …!
داداش نمیای نمیای وقتی میای می ترکونیا نه
ما که پارتی داریم… پارتی مون عشق به قطعه ۲۶ و بچه بسیجیهاست
دم ریکاوری شدنت گرم داداش
میگم این سمفونی مورچه ها دسته جمعیه دیگه… من چکاره بیدم لای این همه مورچه؟
داداش حسین: مورچه گازی!
داداش حالا می خوای دل ما رو اب کنی؟
من یک مورچه حکومتی هستم! فوق العاده است
۳۰ % باقی مانده رو هرطور شده تحمل می کنیم ولی ……….
داداش حسین: راستی “نه ده” به چاپ ۱۰ و ۱۱ رسید. هر چاپ ۲۵۰۰ نسخه.
می دانی حسین داداش:
“دعوا افتاده میان مورچه ها. یکی می گوید: من مورچه مزار پلارکم، یکی می گوید: من مورچه مزار شهید گمنامم اما من می گویم: ملاک حال فعلی مورچه هاست. من یک مورچه حکومتی هستم.”
این دعوا مخصوص سران فتنه است گمان نمی کنم که مورچه های نمک خورده شهدا دعوا کنند . نظرت در مورد مورچه های تونل توحید چیه؟؟؟
داداش حسین: من عاشق مورچه های تنگه احدم!
دعا می کنم برات… مگه من مردم … داداش فقط بشین بنویس… پای قدمت روی چشم ماست… خدا حفظت کنه…
ما یه امید دل داریم اونم شمایی اخوی…
بیخودی نیست اسمتو گذاشتیم سالار قلم داداش حسین…
سالاری به مولا
سلام . داداش حسین ببین نمیذاری درس بخونیم ! چند روز دیگه کنکوره آخه چرا اذیت میکنی !!!!!!!
الان هم باید بازی های آرزانتین و ببینم هم حواسم پیش مورچه ها باشه هم ریکاوری کنم .:D
😀
منم میخوام مورچه باشم…اونم مورچه حکومتی….دادااااااااااااااااااااااااااااااااش حسین
ای گمنام ۱۲۴ ، دمت گرم
یکی بالاخره با ما هم صدا شد
یکی یه چیزی بگه به این حسین داداش ببین ماشاءالله توی این چند روز چندتا پست گذاشته .
خوش به حال شماها این هفته تموم میشه ما که حالا حالا ها داریم 🙁
برزیلتهههههههههههههههههههههههههه
سلام داداش …………..کاش مورچه بودم…..اخی چه خوب بود..
بهشتی باشیدد….
خب ، داداش حسین جون، داشتی می گفتی !
بقیه اش ؟!!
سلام دادش حسین
دعا میکنم زودتر تموم شه تا کاملشو بخونم .
داداش از بلاگفا اسباب کشی کردم رفتم پرشین بلاگ .
مرگ بر بلاگفا
سلام دوستانی که از اعتکاف اومدن قبول باشه.یاران تازه نفس قطعه ۲۶ امیدوارم دوستان هم قطعه ای رم دعا کرده باشن.
خیلی دلم برای کتاب خریدن تنگ شده آخرین کتابی که خریدم نه ده بود ایشالا بعدیشم این رمان تازه باشه الهی.
نه ده به زودی چاپ ۱۰-۱۱ رو هم رد میکنه.خیلی بیشتر از این ها پیش میره
خیلی ها تازه اسم نه ده رو شنیدند و دنبالشن.همین چهارشنبه من باید برم انقلاب برای چهار نفری که سفارش اکید کردن بهم” نه ده” بخرم
فکر کنم اولین رمان کاملا سیاسی و به روز در کل تاریخ رمان نویسس سیاسی یه نداشته ی کشورمون باشه!
http://unikaroonnews.blogfa.com/
http://unikaroonnews.blogfa.com/
http://unikaroonnews.blogfa.com/
سلام
برادر قدیانی سه روز نبودیما …….
تو یه روز سه تا!!!!!!!!!!!!!!!!
راستی تو اعتکاف کتابتون معنویتم رو خیلیییییییییییی برد بالا!!!!!!!!!!!!!
البته همشو نتونستم بخونم کتابم امانت بود مجبور شدم پس بدم .
از کجا باید کتابتونو گیر بیارم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مگه ما شهرستانیا دل نداریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!
سلام
آقای قدیانی اون سالها که اخوی ما تازه شهید شده بود اتفاقا یه سوراخی هم کنار سنگ مزار این داداش علی ما ایجاد شده بود . وقتی چشمم بهشون می افتاد میگفتم یعنی اینا که میرن تو قبر چی می بینن ؟ آخه میگن که بدن شهید سالم میمونه .. پس اینا برای چی میرن تو قبر ؟ حالا فرض بگیریم که درست نباشه و بدن شهید هم مثل سایرین از بین بره یعنی این مورچه ها دلشون میاد بدن یه شهید رو تجزیه کنن ؟؟
اصلا فکرشم نمی کردم یه روزی با وب سایت شما و قلمتون آشنا بشم و اتفاقا در مورد مورچه های قبور شهدا بخونم.
امیدوارم که جوهر قلمتون که رنگین شده با خون بابا اکبر باعث درخشان شدن کلمات این کتاب بشه .
دم شما گرم. بعد این همه اومدن و منتظر شما بودن چه خوب همه رو سورپرایز(به فارسی میشه شگفتانه!)میکنی! دست شما درد نکنه داداش حسین. ان شاالله هر کی تمام شد نی ساندیسی باشد در چشم اونایی که نمیتونن حضرت ماه و ستاره هاشو ببینند!
نفستون حق،قلمتون پرشور
یا علی
فوتبال خوب نیست که در حال حاضر در سایت محترمتون تشریف دارید؟
جناب قدیانی، ای کاش واقعا میشد نقش این مورچه رو بازی کرد لااقل اینطوری میتونستیم تو این دنیای فانی افلاکیانی رو که دوست داریم ببینیم و ازشون حلالیت بطلبیم که نتونستیم مثل خودشون حافظ خانوادشون باشیم، نتونستیم مثل خودشون عصای دست پدر و مادرشون باشیم. واقعا اگه ماهم بخوایم عضو گروه این مورچه ها باشیم باید چیکار کنیم؟ کجا ثبت نام کنیم؟
داداش حسین: پادگان مقداد مورچه ها!
سلام
خوبی داداش حسین؟
عزیز هی پیام بازرگانی میزارب که دل و جگر و قلوهی مارو،همه با هم بسوزونی؟؟؟؟
خوب یه کاری کن این ناشر محترم اقلا” طرح جلد “نه ده” رو برای ما دور افتادگان از مرکز بفرسته…
تند تند بنویس رمانت رو…….
اما نه…تند تند ننویس…………آخه هنوز این وزارت نشینانی که معلوم نیست از کدام فرهنگ نان بیشتری میخورند،کتابت را به مانند “دوئل ” جواز نشر نخواهندش داد
آرامتر بنویس……شاید اتفاقی در افتد نو
عزیزی
یا علی
سلام. شب به خیر. خسته نباشید.
با دو پست قبلتون(بیایید زندگی کنیم) شدیداً موافقم. مخصوصاً اینکه چرا ما باید بشینیم تا خواصّ بی بصیرت و فتنه گرا یه کاری بکنن بعد ما جبهه گیری کنیم؟ بسیجی باید تو زمینی بازی کنه که خودش طرّاحی کرده. این حرفیه که من همیشه گفتم و به خاطر همین حرفم همیشه مسخره شدم ولی من پررو پررو بازم گفتم. چون بهش معتقدم.
در مورد مارادونا و فوتبال و جام جهانی و … نظری ندارم چون از این چیزا کلّا خوشم نمیاد. شما بذارید به حساب بی سلیقگی! من هر چی از بچّگیم یادمه عاشق والیبال بودم و هستم(نکته: به تازگی کشف کردم این ورزش، ورزش و بازی مورد علاقۀ حضرت ماه عزیز هم هست!)فوتبال رو اگه خودم بخوام بازی کنم خیلی دوست دارم و لذّت هم می برم، ولی از تماشای اون تو تلویزیون خسته می شم.
و امّا این مورچه؛ چند روز پیش که بهشت زهرا بودم، یه مورچه دیدم، از این مورچه شاسی بلندا. دستمو گذاشتم رو زمین و اومد رو دستم. باهاش شروع کردم به حرف زدن. الآن چون باید زودتر کامپیوترو خاموش کنم نمی تونم مفصّل تعریف کنم. ولی همین بین یهو یه نفر اومد ازم آدرس شهید پلارک رو خواست! تا برگشتم دیدم مورچه رفته!
و امّا آخرین مطلب اینکه امروز یه لحظه داشتم اخبار گوش می کردم دیدم داره می گه(نفهمیدم احمدی نژاد یا لاریجانی) گفت باید به خواص بصیرت داد! این جمله برام خیلی مضحک و خنده دار بود. مگه بصیرت سرنگ و آمپپوله که بشه به یه نفر تزریق کرد؟ باز اگه می گفت به عوام باید بصیرت داد، یه چیزی(کمااینکه عوام ما، از خواص هم خاص ترند و بصیرتشون هم بیشتر)ولی خواص وقتی خودشون نمی خوان چطور می شه بهشون بصیرت داد؟ همیشه می گن کسی که خواب باشه می شه از خواب بیدارش کرد. ولی کسی که خودشون به خواب زده باشه توپ هم کنارش در کنی بیدار نمی شه. متأسّفانه خواصّ ما خودشونو به خواب زدن.
خیلی برام دعا کنید. اگه برام دعا کنید قول می دم فردا کنار بارگاه حضرت معصومه(سلام الله علیها) براتون دعا کنم!!!
شب خوش.
خدانگهدار
چه سرعتی!!!
از اینکه دوباره سرحال اومدین همگی خوشحالیم.
بنده با اینکه از مرگ و سگ کمتر از سوسک می ترسم ولی همین جا اعلام می کنم که “من یک سوسک حکومتی هستم”…
از هرچی که بوی شهدای ۸ماه رو می ده خوشم میاد
در پناه حق
خیلی وقته که میامو متناتونو می خونم …خیلی وقته که وقتی یاد دو کوهه می کنم …متن دو کوهه شما آرومم میکنه …خیلی وقته که دوست داشتم براتون کامنت بذارم …ولی ….یه جورایی روم نمی شد به نظرم من بچه تر از این حرفا بودم که بخوام تو قطعه ۲۶ نظر بدم …آخه اینجا همه بزرگتر از من بودند ….ولی در مقابل این پستتون …دیکگه نتونستم خودمو نگه دارم ………من هم یک مورچه حکومتی هستم……..دم داداش حسین دو آتیشه ما هم گرم …التماس دعا…. یا علی
سلام
من و یک بچه شهید عالمی داشتیم توی یکی از اردو ها با یک کفشدوزک
بعد ها همان شده سوژه یک داستان کوتاه کودکانه به نام کفشدوزک
وقتی توی جلسه نقد داستان خودندمش استادم گفت: جهشی پیشرفت کردی
خوشم میاد این کفشدوزک زیر بالهای خال خالی اش چیزی قایم کرده که فقط من میدونم و اون بچه شهید و باباش
سلام داداش حسین
بعد از اینهمه انتظار حسابی ترکوندی
مورچه حکومتی
عالیه داداش حسین
سلام قدیانی جان موفق باشی … امروز برات ی ۱۰۰۰ ریالی صدقه دادم… اگه میتونستم بیشترم می دادم…. البته این ۱۰۰۰ ریال اول برای سلامتی ماه مون و بعد برای سلامتی فکر و قلم شما … امیدوارم این رسم نوشتنت رو برای همیشه حفظ کنن……
موفق باشی
سلام.
واقعا قلم خوبی داری.
من شما را لینک کردم اگر دوست داشته باشی می توانی من را لینک کنی.
سلام. این لینک نوشته ای برای برادر حسین است
http://www.mashrabe.blogfa.com/post-13.aspx
میدونم با بلاگفا مشکل داریم؛ همه مون. اما انقدر می نویسم توش از برادر حسین ها تا ببینم چه کاری می خوان بکنن.
فان حزب الله هم الغالبون
سلام.
ما دعا می کنیم که هر چه زودتر بتونید این رمان رو به اتمام برسونید …
و البته بی صبرانه منتظر خواندن آن هستیم … فعلا همین … التماس دعا
ســـــــــــــــــلام
بازم آخر شدم
داداش خب همه اش رو بنویس دیگه 🙂
حاج حسین خیلی به دلم نشست ، مخصوصا اینجا :
“دعوا افتاده میان مورچه ها. یکی می گوید: من مورچه مزار پلارکم، یکی می گوید: من مورچه مزار شهید گمنامم اما من می گویم: ملاک حال فعلی مورچه هاست. من یک مورچه حکومتی هستم.”
دمت گرم ، خدا به قلمت برکت بده
خیلی مخلصیم
یاعلی
سلام خیلی کارت درسته امید وارم رمان زیبایت را هر چه زودتر تمام کنی
سلام…
ببخشید الآن واقعا هیچ حرفی برای گفتن ندارم فقط سلام میکنم…
سلام…
سلام داداش حسین؛
“دعوا افتاده میان مورچه ها. یکی می گوید: من مورچه مزار پلارکم، یکی می گوید: من مورچه مزار شهید گمنامم اما من می گویم: ملاک حال فعلی مورچه هاست. من یک مورچه حکومتی هستم.”
فوق العاده بود، فوق العاده….
ما منتظر بقیش هستیم، ما منتظر بقیش هستیم.
فقط همینو می تونم بگم:”اجرکم عندالله”
سلام به همه ستاره ها. خوشحال که دوباره قطعه ۲۶ رو دیدم.خداییش وقتی میای تو فضای مجازی و نمیتونی آدرس داداش حسین بچه بسیجی ها رو پیدا کنی خیلی حالت گرفته میشه.برای شما و همه ی ستاره ها آرزوی توفیق روز افزون دارم.یا علی
کاش می شد هممون مورچه حکومتی باشیم
هممون یه خط شیم پشت سر، سرگروه مورچه ها
هممون زیر نظر ملکه مورچه ها وظیفه مون رو انجام بدیم
کاشکی می شد هیچکدوممون مثل مورچه ها زیاده خواهی نمی کردیم
میدونستیم و می فهمیدیم که اگه زمستون بیاد به صغر و کبیرمون رحم نمی کنه
کاشکی می شد حتی اگه مسیرو هم اشتباه انتخاب می کردیم مثل مورچه راداری داشتیم که راه خونه رو بهمون نشون میداد و دوباره برمیگشتیم به خونه
کاشکی می شد اندازه مورچه ها اهمیت با هم بودن و درکنار هم موندن رو می فهمیدیم
کاشکی می شد….
(اشکم و دراووردید خیلی مشتاق خوندن کتابتونم راستی التماس دعا داریم رفتید و چشمتون افتاد به خونه یار یاد مورچه ها بکنید که خیلی وقته راه خونه رو گم کردند.)
با سلام و عرض ادب اخترام به پیشگاه مقدس آقا امام زمام (عج) ما هواداران علیرضا عصار در شهرستان شاهرود کلیه مطلب این وب سایت را خوانده و بسیار برایمان شرین جذاب بوده است.امید است در ادامه کارخود موفق مو ئیدباشید
میگم رمانم که می نویسید پس استعداد فیلمنامه نوشتنم دارید حکما.
خب چرا مثل بابا اکبر وارد فضای تئاتر هم نمی شید؟
فکر کن!!!… چه شود!