خودم مشهد و دلم کربلا

یاسین/ بهاریه ۳۰: سرگرم بازی تقدیر بودم و با باورهای خودم زندگی را تا ترانه ای تازه و تازه شدن خودم و به خیال خودم پیش بینی می کردم، که راهی مشهدالرضا(ع) شدم.این اولین باری بود که تو بیداریِ دنیا راهی قطعه ای از بهشت می شدم. اولین احساس، سوگند بود و التماس و اولین درد بی حرمتی به حریم یار، قبل از سفر با رویاهام بازی می کردم و یک نقش تازه، یک امید درستُ حسابی، یه پارتی کلفت برا آینده و خلاصه هزار که نه، چندین داستان دوباره زنده شده را توی دلم می دیدم که شروع به نفس کشیدن می کند. باورم شده بود که خادم المهدی شدم، احساس زیبایی بود ولی فقط برای مسیری که از مقصد تا مشهد بود و بس.
اولین روز که رسیدیم اولین داغ با اولین قدم ها به حریم یار بر دلم نشست. که دیوار تقدیر را شکست و در دل من آواری از جنون فرو ریخت و این دل بی محتوا و به شکل اشک، دامن تقدیر من را خیسِ خیس از خجالت نمود و این اولین داغ بود و اولین درد.
در اولین زیارت ضریح، هنوزم که هنوزه، مبهوت مبهوتم. غربت که بود، این قصه هجران هم بر آن اضافه گشت. من تازه به تکرار دل شدن خو کرده بودم ولی دلم، در منتهای سکوت با من به نظاره ی رویای مرده ام نشست. حالا این من بودم و این جنون راز، نه گفتنی بود و نه دیدنی، غربت شکسته شد و شدم خانه نشین دوست.
این بار هم سکوت بهشت را می فهمیدم ولی درد را نه، غربت را می دیدم ولی زاری، نه!… یک عمر زائر امام رضا بودم ولی جنونم جنون دل بود، نه غروب. دلم به خدا می گفت به امام رضا بگو غریب تویی یا زائرت.
همه ی دار و ندار من فقط پسر فاطمه بود و بس. من به عشق کربلا سالهای سالیان زده بودم نفس، ولی نشده بود باورم که چرا در این دیار ناب در به در گشته ام، به خیالم غصه ی من، غصه ی ظهور است، ولی اژدهای سرکش نفس، تنها نفس زنده بودنم را هم درون سینه ای پر از سکوت حبس نمود. دلم به یاد ظهور و سکوت او، به یاد غربت مادر، به یاد غصه عباس و حسین، زائر مشهد شد و به یاد این حدیث که هر شب جمعه امام رضا با زائراش به کربلا می رود.
آنقدر زیبا که حتی زمزمه ی کمیل را هم درهم شکست. شده بودم زائر ارباب، و دلم مدام به دیدن عباس می رفت. یاد مادر، غصه که هیچ، غربت دلهای تمام عالم را درون دریای دل روانه می کرد و این من بودم آرزوی دیرینه، به پسر فاطمه گفتن ارباب افتخار بود و یاری امام زمان خویش وصف ناکردنی.
این زیارت قبض دل من بود که به وسیله ی مأموری بهشتی به دستم رسید. به خودم می گفتم؛ اگر یک روز در گلزار شهدا جواز خادم المهدی شدنت را دادند، امروز می توانی آن را ببینی و با آن زندگی کنی.
سرگرم بازی تقدیر بودم که بازیِ دوباره ای شروع به شکل کردن گرفت و اکنون منم و مبهوت این بازی.
از سرنوشت من آیینه و شمعدان و ماهی قرمز فقط یک گوشه از بهشت پر آوازه ی خداست. این داستان تمام وجود دل من است. من ماندم و سرگشتگی غروبی پر از صدا. از سبزه تا بهشت و هفت سین خیال من، تنها قدوم حضرت دوست مانده در دیار یار، با آنکه من هنوزم زائر مشهدم ولی قلبم هنوز زائر دیدار کربلاست.
در دید باز دید این دل نه خلوص بود و نه خدایی به نام بسم الله الرحمن الرحیم، بلکه تنها مبهوتی دیدار ضریح بود و سفری در مشهد الرضا(ع).

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. حسین یعقوبیان می‌گوید:

    سلام و ادب … صفایی در دلم رونق گرفت وقتی نظاره کردم با چشم عشق به متون عاشقی… هوای دلم بهاری شدو باران گرفت در حوض چشمانم… برای نگارنده همینب ذهنم خطور کرد که : بی عشق رضا هرآنکه سرکرد .. هر لحظه زندگی ضرر کرد… آقا مجید ای ولله.

  2. چشم انتظار می‌گوید:

    خاطرتون به دل می نشینه مضاف براینکه ازکلمات قشنگی استفاده کردین اینم به برکت داداش حسین عزیزه

  3. تارا مهدوی می‌گوید:

    قشنگ بود و دلنشین
    موفق و موید…

  4. صبا می‌گوید:

    “سرگم بازی تقدیر بودم که بازیِ دوباره ای شروع به شکل گرفتن گرفت ”
    جناب”یاسین” شرمنده “ر”در” سرگرم”جا افتاده بعد از گرفتن هم “کرد” بیاید فکر میکنم زیبا تر است.
    راستش یاد حرف دایی ام افتادم که به شوخی می گفت” زیر دیپلم حرف بزن” می خوام بگم من خیلی یه ذره نفهمیدم چه شد. البته دوست عزیز من میگذارم به حساب آی کیو ی خودم .جسارت نباشد!
    شاید هم چون نتونستم اشکال بگیرم از حرصم میگم!(نه استغفر الله)

  5. ط . زمانی می‌گوید:

    یک کمی با صبا موافقم!

  6. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  7. شافی می‌گوید:

    همه ی دار و ندار من فقط پسر فاطمه بود و بس….
    زیبا بود…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.