از حیّن تا فرات

فراز-ماه غریبستان/ بهاریه ۱۲: بسم رب الشهدا. حدود ۵-۶ ساله که سال تحویل معمولاً جنوب هستم، هر سال اسفند که میاد خدا خدا می کنم شهدا برای سال تحویل دعوتنامه بفرستند، اما نوروز ۸۹ شیرین ترین نوروز شد، خانواده قرار بود بروند مسافرت، سالهای پیش من که از جنوب برمی گشتم می رفتیم مسافرت، ولی پارسال می خواستند زودتر بروند. با هزار مکافات و اصرار راضیشون کردم که من نباشم، از دو هفته قبل در راهیان نور بسیج ثبت نام کرده بودم، اما در همایشی که با بچه های سایبری داشتیم، حاج حسین آقای یکتا دعوت کردند از بچه ها برای جنوب، من با خودم فکر کردم حالا که دارم با بسیج میرم دیگه با سایبری ها نمیرم، اما وقتی خانواده راضی شد که مسافرت نرم، منم از غیبت خانواده نهایت استفاده را کردم و در اردوی بچه های سایبری هم ثبت نام کردم. دوم سوم عید برگشتیم تهران و دو روز بعد با بچه ها دوباره راهی شدم، آن نوروز و آن سفر خاص خاص بود. خاص بود چون حاج حسین آقا بعد از کرامات و خاطرات قشنگی که از شهدا برامون تعریف کردند گفتند: “آماده بشین می خوام جایی ببرمتون که تا حالا هیچ کاروانی رو نبردم، می خوام ببرمتون کنار رود حیّن، جایی که هنوز بکر مونده…”. چه خاطراتی اون روز کنار اون رود برامون گفتند، تمام مدت، عراقی های اون طرف رود، چشم به ما و اسلحه به دست بودند، می ترسیدند خطرناک باشیم! خاص تر بود چون حاج حسین آقا دعوتمون کردند مقر شهید محمودوند، شهدایی که تازه تفحص و کفن کرده بودند را زیارت کردیم، چه زیارتی بود، یک شب تا صبح آنجا مهمان شهدا بودیم. خاص تر بود چون همون روز که مقر رفتیم، یکی از بچه های بالا اومد پیشم و گفت: یه چیزی میخوام بهت بگم ولی باید قول بدی فعلاً کسی نفهمه. گفتم: بگو. گفت: “آقا” دارن میان جنوب، ما هم می ریم دیدار. برای لحظه ای حس کردم قلبم نمی زنه، لحظه شماریم شروع شد تا روز چهارشنبه ۱۱ فروردین، تو تاریکی و سرمای صبح از مقر شهید محمودوند که دوباره شب قبلش مهمون شده بودیم حرکت کردیم به سمت فتح المبین و بالإخره ساعت ۱۰ بود که انتظارها سراومد و رخ ماه نمایان شد، چه لبخند شیرین و زیبایی بر لب داشتند، اشک شوق بود و هق هق گریه، آن روز آقا لبخندشان را به ما عیدی دادند.
خاص بود آن سفر… اولین باری که رفته بودم جنوب، روز آخرش پادگان میشداغ بودیم و به رسم آنجا که روز آخر قرعه کشی کربلا دارند نام چند نفری برای کربلا درآمد، آن روز خیلی دلم هوایی کربلا شده بود تا پارسال که باز گذرم به میشداغ افتاد، شب آخر داشتند برگه های قرعه کشی را جمع می کردند، من اصلاً برگه را پر نکرده بودم، سرم خیلی شلوغ بود و چون به بد شانسی ام در قرعه کشی ها اطمینان داشتم، زحمت پرکردن برگه را به خود ندادم، یکی از بچه ها تا فهمید که برگه را پر نکردم، خودش برگه ام را از کتابچه جدا کرد و برایم پر کرد، وقت نماز جماعت، خادم، همه ی برگه ها را جمع کرده بود، گفت: “کسی نمونده که برگش رو نداده باشه؟” من هم برگه را دادم که داده باشم، فکر می کنم آخرین نفر بودم! وقت قرعه کشی همه ذکر می گفتند و دعا می کردند، برای لحظه ای چشمم به عکس گنبد آقا افتاد و دلم لرزید و یادم افتاد که پارسال همین موقع راهی کربلا بودم، در همین فکر بودم که حاج حسین آقای یکتا اسمم را خواند، مات و مبهوت بودم، دوستانم با ذوق مرا که فقط اشکم می ریخت و فکر می کردم خوابم، بغل می گرفتند و التماس دعا می گفتند، بعد از مراسم قرعه کشی هم که رزم شب بود و من در آن تاریکی و رزم هنوز مبهوت بودم و زیر لب با ارباب حرف می زدم، فردایش پنجشنبه بود و ۱۲ فروردین و روز تولد حاج همت و ما رفتیم طلائیه و من فکر نمی کنم قشنگتر از نوروز پارسال برایم تکرار شود، البته آرزو بر جوانان عیب نیست…

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. صبا می‌گوید:

    قشنگ تر از نوروز شما برای کسی تکرار می شود؟!

  2. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  3. شافی می‌گوید:

    نه…
    قشنگ تر این نمیشود….
    نمیشود….
    نمیشود…..

    صل الله علیک….

    فدای لب تشنه ات …پسر فاطمه….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.