ک مثل کفش مثل کاهو

سیداحمد/ بهاریه ۱۱: ۹ ساله بودم؛ یکی از روزهای عید رفتیم باغ کاهوی پدر بزرگ! با بچه های فامیل سرگرم بازی در باغ شدیم که پسر خاله ام پیشنهاد داد برای اینکه راحت تر بدویم کفشهایمان را که “نو” بود دربیاریم تا کثیف و گِلی نشوند، من هم در حال و هوای خودم همان جایی که ایستاده بودم کفشهایم را در آوردم و گذاشتم کنار یک بوته کاهوی خیلی بزرگ. نشانه ای که برای پیدا کردن کفشم گذاشتم همان بوته کاهوی بزرگ بود. عصر شد و مادر صدایم زد تا برای برگشتن به خانه آماده شویم. چشمتان روز بد نبیند! من ماندم و یک باغ  و هزاران کاهوی بزرگ! اولش کمی گشتم اما اثری از کفش نبود. همه جای باغ شبیه هم بود و تقریبا پیدا کردن کفش محال. با همان پای برهنه که حالا بعد از بازی حسابی درد گرفته بود، به طرف مادرم رفتم!
مامان گفت: سیداحمد! کفشات کو؟
کمی این دست و آن دست کردم و ناچار زدم زیر گریه! همه متوجه ماجرا شدند و حسابی خندیدند!… و مادر هم دلش نیامد دعوایم کند، ولی تنبیهم این شد که با پای برهنه برگشتم منزل و باقیِ تعطیلات را با کفش قدیمی طی کردم.

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. یک بنده خدا می‌گوید:

    خیلی باحال بود!
    😀

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.