طلا و نقره

طاهره نعمت اللهی/ بهاریه ۱۰: مورخ ۸/۱/۸۹ ساعت ۱۲شب. الان ۴۸ساعت است که برگشته ایم. عجیب بغض کرده ام و بی تابم. وای شهدا، کجا بردید مرا؟ پس چرا این  قدر دیر؟ چرا این قدرزود؟ ای شهدا من زائر نبودم. طائربودم. طائر افلاکی که با بال و پری مصنوعی و بسته بندی شده آمد و با بال و پری خاکی برگشت. تمام لباس های عیدم بوی خاکهای جنوب را می دهد. بوی طلائیه را. بوی شلمچه را. موقع برگشتن کمی خاک ریختم توی نایلون و برای تبرک برداشتم. هم برای خودم، هم برای خانم جان. عیدی من به خانم جان همین خاک جنوب بود و عیدی خانم جان به من پلا ک عمونعمت. امسال خانم جان عیدی من را خشکه حساب نکرد. تر و تازه عیدی داد. چشم هر دومان تر شد وقتی خاک را می دادم دستش و پلاک را می انداخت گردنم و به روح عمو قسمم می داد که مثل چی مراقبش باشم. راستی قضیه ی خاک جمع کردن هم فیلمی شد برای خودش. الان توی پایگاه همه مرا می شناسند. سرهمان قضیه ی پیداشدن کلید تیر خورده. همه بچه های بسیج خاک جمع می کردند که من آن کلید تیرخورده را پیدا کردم. دست که می بردم زیر خاک، دلم نمی آمد، بدون اینکه ریه ام را متبرک کنم به بوی خوشش، بریزمش توی نایلون. لا به لای این عشق بازی ها بود که چشمم خورد به یک چیز براق. نشان خانم هوایی مسئول پایگاهمان که دادم ۴شاخ مانده بود. حاج آقا ملجایی هم اولش می گفت شاید مال زائرانی باشد که سالها می آمده اند،اما وقتی خوب زیر و رویش کرد، جای تیر را با تکان سر تایید کرد. بچه ها که فهمیدند بدجوری ضجه می زدند، اماخودم گریه ام نمی گرفت. نمی دام چرا ولی فقط مات مانده بودم. من؟… منی که بین رفتن به سفر قشم و آمدن به اینجا مانده بودم کدام را انتخاب کنم؟ می دانستم هر دو جنوب است اما به قول دایی قاسم دانه ی فلفل سیاه و خال… این کجا و آن کجا… و من اولش می خواستم بروم به همان ناکجا که انگار شهدا گوشم را گرفتند و برم گرداندند… خلاصه که موقع برگشتن بچه ها جور دیگری نگاهم می کردند. بعضی با بغض بعضی با اشک بعضی با التماس که ته نگاهشان می گفتند؛ بده من آن کلید را، تو رو به خدا… ولی من فقط دختری را توی شیشه ی اتوبوس می دیدم که برایم غریبه بود. دختری که تمام لباسهای عیدش بوی جنوب می یدادد. ختری که طعم اشکهایش حالا شده بود عین… عین… عین طعم آبهای اروند. دختری که الان ۴۸ ساعت است که برگشته. دختری که عجیب بغض کرده و هنوز مبهوت طلائیه است… و حالا بعد از ۳۵۸ روز هنوز مبهوت طلائیه مانده و فقط بغض می کند و چشم می دوزد به کلید تیرخورده ایی که ازشهدا عیدی گرفت وحالا اهدا کرده به پایگاه بسیج شهید میثمی. ۱۶ ساله/ اصفهان

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.