تخم مرغ زندگی

خسته اما امیدوار/ بهاریه ۸: تخم مرغ رنگی ها را به آرامی می چید در بشقاب، جلوی آینه، کنار عکس شهیدمان. ادعا پشت ادعا که تخم مرغ هایی که امسال چیده ام با تحویل سال حتما می چرخند.می گفت؛ بلد نیستید تخم مرغ ها را بچینید تا بچرخند… ننه جون که مشغول ریختن چای زعفرانی بود، حرکات پدر بزرگ را زیر نظر داشت ومی خندید… حاجی باز چشمت به نوه هات افتاد، مسخره بازیت گل کرد؟ سنی ازت گذشته مرد! زشته جلو عروس دومادا… شوهرخاله گفت: “ماشاالله به آقاجون، دود از کنده بلند میشه”… از پدر بزرگ یک حرف نا مربوط هم نشنیده بودم؛ حرفهایش برایم سند بود؛ بین بازاری ها محترم بود. از اعتبار او همین بس که حاج آقای مسجد محل نمی آمد، او پیشنماز بود و حالا ادعا کرده که…
چیزی به تحویل سال نمانده بود. شاید یک دقیقه، مثلا چهل ثانیه و یا کمتر. فقط می دانم که ثانیه های آخر بود و چشمها به جای ساعت، به تخم مرغ ها. نفس ها در سینه حبس شده بود، مبادا نفس ما هفت هشت نفر، تخم مرغ ها را تکان دهد. محو تخم مرغ ها بودیم که صدای گریه بلند شد. علی کوچولو بود. پسر دایی پنج ساله ام را می گویم. درحالی که ازشدت فشار ما صورتش با سفره هفت سین یکی شده بود، گریه می کرد. زن دایی شتابان علی کوچولو را از زیر دست و پای ما بیرون می کشید و چیزهایی هم با ناراحتی می گفت که یادم نیست.مگر حواسمان بود!… به هر کیفیت ممکنه سال تحویل شد .شگفتا!… تخم مرغ ها چرخیدند!… یکی یکی چرخیدند… البته با دستان مبارک پدر بزرگ!
پدر بزرگ در حالی که می خندید گفت: “تا نچرخانی نمی چرخد؛ این سنت خداست… تا قدمی برنداری، نمی رسی… تا منتظر نباشی نمی آید…

این نوشته در 20:06 ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    بسم الله الرّحمن الرّحیم

    اللّهُ لاَ إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ

    مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ

    عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ

    بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ

    وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ «۲۵۵»

    لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ

    بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىَ

    لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ «۲۵۶» اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ

    آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ

    أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ

    أُوْلَـئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ «۲۵۷»

  2. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  3. صبا می‌گوید:

    هرچند که سنت های دیگری نیز خدا دارد که گاه هرچه هم بچرخانی ،چوبی لای چرخ است که نمی چرخد اما “تا نچرخانی نمی چرخد؛ این سنت خداست”
    خاطره جالبی بود ، آخرش غافلگیرمان کردید.آموزنده هم بود

  4. سیداحمد می‌گوید:

    با اجازه داداش خاطره ای متفاوت با خاطره بقیه دوستان تعریف میکنم. (این خاص ترین خاطره ام نیست اما خاطره ای است که هیچ وقت فراموشش نمیکنم، تعریف میکنم که کمی بخندید!)

    کفش نازنینم!!!

    ۹ ساله بودم؛ یکی از روزهای عید رفتیم باغ کاهوی پدر بزرگم!
    با بچه های فامیل سرگرم بازی در باغ شدیم که پسر خاله ام پیشنهاد داد برای اینکه راحت تر بدویم کفشهایمان را که “نو” بود دربیاریم تا کثیف و گِلی نشوند، من هم در حال و هوای خودم همان جائی که ایستاده بودم کفشهایم را در آوردم و گذاشتم کنار یک بوته کاهوی خیلی بزرگ!
    نشانه ای که برای پیدا کردن کفشم گذاشتم همان بوته کاهوی بزرگ بود!!!
    آنقدر گرم بازی بودم به این فکر نکردم در یک باغ چند هزار متری که پر از کاهو است من چه طور باید کفشم را پیدا کنم!
    عصر شد و مادر صدایم زد تا برای برگشتن به خانه آماده شویم.
    چشمتان روز بد نبیند!
    من ماندم و یک باغ و هزاران کاهوی بزرگ!
    اولش کمی گشتم اما اثری از کفش نبود! همه جای باغ شبیه به هم بود و تقریبا پیدا کردن کفش محال!
    با همان پای برهنه که حالا بعد از بازی حسابی درد گرفته بود به طرف مادرم رفتم!
    “مامان گفت: سیداحمد کفشات کو؟”
    کمی این دست و آن دست کردم و ناچار زدم زیر گریه!
    همه متوجه ماجرا شدند و حسابی خندیدند! و مادر هم دلش نیامد دعوایم کند!
    ولی تنبیهم این شد که با پای برهنه برگشتم منزل و باقیِ تعطیلات را با کفش قدیمی طی کردم!!!

  5. حامد توکلی می‌گوید:

    سید قربون جدت سر عیدی خندوندیم و یه حال اساسی دادی.
    سال خوبی داشته باشی.
    به قول بچه ها ایشالا شهید شی.
    😉

  6. ن.بهادری می‌گوید:

    سید احمد، دیگه هیچ وقت کفشت پیدا نشد؟؟

  7. رضا بلاسم- 23 ساله از اهواز می‌گوید:

    سلام بر برادر بزرگوارم آقای حسین قدیانی. من جوانی ۲۳ ساله از اهواز هستم که بسیار عاشق شهید صیاد هستم. تو رو به نایب امام زمانت به من زنگ بزن و مرا کمک کن. آقای قدیانی تورو خدا به من زنگ بزن. ۰۹۳۵۹۳……………….

  8. سیداحمد می‌گوید:

    نه!
    اون کفش هیچ وقت پیدا نشد!

  9. شافی می‌گوید:

    همه سرکار بودیما!!
    اما نه…
    یاد حرف یکی از دوستام افتادم که میگه :خدا واسه هیچ کس معجزه نمیکنه…..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.