بهاریه های شما دوستان خوب

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ عکس: زانیار

به جای بهاریه/ مهدی محمدزاده، وب “طرح یک آرزو”

جان تازه ای گرفت روحم/ با دیدن آن قطعه/ احساس می کنم  اهالی اش/ با آن جمله ی”بابای ماست…”/ پرواز می کنند/ در آن قطعه/ شادی و غصه وغم/ همگی میهمانند…/ آنجا که فردی/ صاف و ساده احساسش را می گوید:/ “کمثل الاخوان الفتنه فی الایران، جمیلا کثیرا و لکن الغلط کردید بیشمارید!”/ همگی میخندند/ به یاد تفکری(!) که “توهمی” بیش نبود…/ و در جایی دیگر/ همان فرد/ باخواندن “حاشیه ای” از قطعه/ همزمان با سرازیر شدن اشک چشمش فریاد می زند:/ “یا حســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین”/ …و من با دیدن این “یاحسین”/ “بغض در چشم ترم می شکند”/ بگذریم!/ اینها همه/ نشان از وسعت آنجا دارد/ من در آستانه ی این بهار/ دیگر عوض شده ام…/ مثل گذشته ها/ بهشت بودن آن قطعه را/ انکار نمی کنم/ چون به عینه دیدم که/ “خانه ی حسین خانه عشق است”/ از امروز هم/ شک ندارم آنجا/ …”قطعه ای ازبهشت است/ نه با قلم/ که با خون باید نوشت.”/ شاید این نیز/ “بهاریه” ای باشد برای من!

بهاریه ۶/ چشم انتظار/ خطبه عقد که گریه نداره

اپیزود اول/ اسفند ۷۷ بود، سفر نوروز. اون سال خیلی پای دندونم مزه کرده بود، اردوی راهیان، دانشجویی ومجردی. برنامه ریزی کرده بودم هر طور شده نوروز ۷۸ هم خودم رو یک جورایی تو کاروان جا بزنم. قرار بر قرعه کشی بود و من هم حسابی بدشانس، اسمم درنیومد، خیلی دلم شکست. خودم رو دل داری می دادم که حتما قسمت نبوده. انشاءالله سال دیگه. دوسه روزی پکر بودم که یک روز یکی ازدوستانم با من تماس گرفت وگفت: یه مشکلی برام پیش اومده، نمی تونم اردوی جنوب برم. با بچه های بسیج هماهنگ کردم تو به جای من برو… ۵۰۰۰ تومان روهم دادم. هروقت داشتی به من بده. یاخدا یعنی چی؟
اپیزود دوم/ دوم فروردین ۷۸ چه صفایی داشت این سفر متفاوت. نقطه ی عطفش در مسیر برگشت بود. وقتی برای زیارت بی بی فاطمه معصومه(س) رفته بودم، یه حسی بهم می گفت اگه حاجتی داری بگو، خانوم روتو زمین نمی اندازه. نمی دونم چی شد که توی اون شرایط یاد زندگی متاهلی و دامادی افتادم. خلاصه گفتم بی بی جان! شنیدم شما جواب جوونها بخصوص مجردها رو زود می دین. حالا که دارم میرم مشهد پابوس برادر عزیزتون اگه صلاح می دونید دست مارو یه جوری بند کنید. چه خجالتی کشیدم موقع گفتن این کلمات… به مشهد که رسیدیم یه راست رفتم پابوسی آقا و پس از ابلاغ سلام رفتم خونه.
اپیزود سوم/ هنوزچند ماهی نگذشته بود یک روزمادرم گفت:  یه آدرسی گرفتم میگن خیلی خانواده ی حزب اللهی هستند. اگه موافقی بریم خواستگاری. منم که تو دلم قند آب می کردم، شونه هامو بالا انداختم و گفتم: هر طور که صلاحه، من که عجله ای ندارم! هنوز تازه استخدام شدم و پس اندازی هم ندارم. الغرض، مجلس خواستگاری برپا شد و بعد از یکی دوجلسه ماهم رفتیم با عروس خانوم صحبت کنیم. هنوز اون لحظه یادم نمی ره. اولین جمله ای که طرف از من پرسید این بود؛ ببخشید نظرشمادرمورد “آقا” چیه؟ من جا خوردم ویه کم خودم رو جمع و جورکردم وگفتم: خب… “آقا” که…
مونده بودم چی بگم. یه دفعه یاد اتفاقات غائله تیرماه افتادم و گفتم: قربونش برم “آقا” خیلی مظلومه. اینو که گفتم، بنده ی خدا زد زیر گریه. گفتم: حالا بیا درستش کن. هنوز هیچی نشده این داره گریه می کنه. خلاصه مراسم خواستگاری و حرفهای معمول که تو از چه رنگی خوشت میاد وچه غذایی دوست داری و… تبدیل شد به مراسم لعن ونفرین عاملین غائله ی کوی دانشگاه. نیم ساعتی صحبت کردیم و من به خانوم گفتم: اگه قسمت شد و ما با هم ازدواج کردیم شما چه آرزویی داری، گفت: خیلی دوست دارم خطبه ی عقدمون رو “آقا” بخونن! گفتم: این کار که غیر ممکنه ولی اگه خدا خواست، می دونین که مهریه تون نباید بیشتر از ۱۴ سکه باشه و الا “آقا” خطبه نمی خونن. گفت: تنها خواسته من همینه…
اپیزود چهارم/ مدتی گذشت، حال وهوای عجیبی داشتم یه ماهی بود هروقت فرصت می کردم می رفتم حرم آقا زیارت، تا شاید بتونم جواب مثبت رو بگیرم وبه آرزوی دیرینه ام برسم. یادمه ایام دهه فاطمیه بود. یه روز تو حرم یکی ازخادمان باحال که پدر بزرگوار شهید بود و من رو میشناخت، دیدم و سلام کردم و بدون مقدمه گفتم: حاج آقای…! شما از قدیم با مقام معظم رهبری دوست هستین و ارتباط خانوادگی دارین. اگه یه جوونی بخواد خطبه عقدش رو “آقا” بخونن امکانش هست؟ ایشون انگار که ازهمه چیز خبر داشته باشه، یه نگاهی بهم کرد و گفت: خیلی کار مشکلیه، ولی اگه داماد توباشی، تلاشم رو می کنم.
اپیزود آخر/ دقیقا شب شهادت بی بی دوعالم حضرت فاطمه زهرا(س)بود. دل شکسته وامیدوار و عاشق. خیلی داغون بودم تو مجلس روضه نشسته بودم که… صاحب مجلس اومد درگوشم گفت: بیرون کارتون دارن. اومدم بیرون. دیدم مادرمه. رنگ پریده، صورت عرق کرده. گفتم: چی شده مامان؟ گفت: زود بیا خونه. از دفتر رهبر تماس گرفتن، گفتن خونه باشین می خوان باهاتون تماس بگیرن. من که کلا قاطی کرده بودم، نفهمیدم چطوری سه تاخیابون رو با سرعت طی کردم. چه شبی بود اون شب. تا ۱۱ منتظر زنگ شدم. هزار بار با خودم گفتم؛ این سرکاری بوده، یکی می خواسته اذیتم کنه. تو همین حال وهوا بودم تلفن خونه به صدا دراومد. قلبم رو ۱۰۰ می زد. مثل برق گوشی رو برداشتم.
-بله بفرمایید؟
-سلام علیکم منزل آقای قاسمی؟
-سلام علیکم، بله. خودمم شما؟ 
-من از دفتر مقام معظم رهبری تماس می گیرم. لطفا پس فردا ساعت ۶ و نیم صبح به اتفاق پدر و مادرتون و عروس خانم و پدر و مادرشون، صحن امام خمینی(ره) باشید. اسمهاتون رو بگین من یادداشت کنم. من که زبونم بند اومده بود، شکسته بسته یه چیزایی گفتم و بعدهم خداحافظی. فردای اون روز تمام مقدمات از آزمایش و محضر و… رو به سرعت انجام دادیم، ولی هنوز انگارکه درعالم رویابودم. صبح پنجشنبه ۴/۶/۷۸ ساعت ۳۰/ ۵ صحن باصفای امام خمینی(ره) دل تو دلمون نبود، دائم صلوات می فرستادیم و زیارت عاشورا می خوندیم. نزدیک های ساعت ۴۵/۶ درب انتهایی صحن که به تالار دارالزهد(آینه) راه داره بازشد و یه آقایی صدازد: آقای احمد قاسمی؟ گفتم: منم حاجی. گفت: بفرمایید داخل. بقیه روهم صدا زد. بعد از یه بازرسی مختصر همگی از پله ها بالا رفتیم ولی چه بالا رفتنی. وارد فضای معطر تالار دارالزهد شدیم. بغض راه گلومونو بسته بود. چراغ هاهمه خاموش بود و تقریبا فضا تاریک. صدای گریه همچین کم کم به گوش می رسید. حدوداساعت ۱۰/۷ بود که چراغها روشن شد. یا امام رضا(ع)، دیدم جمال دل آرای عزیز فاطمه رو که بالبخندی برلب وعصایی دردست وباچه جبروتی آرام آرام به سمت ما آمدند. عده ای هم پشت سر مبارکشان دکتر حدادعادل و یه جمع حدودا۲۰ نفره. اونجا بود که صدای هق هق گریه فضا رو دگرگون کرد. وای خدای من. چه روزی بود، باورم نمی شد. یه آدم آلوده ای مثل من، تویه همچین شرایطی. همینطور که داشتیم گریه می کردیم، حضرت “آقا” به شوخی گفتن؛ عقد که گریه نداره…
دستتون درد نکنه ای کریمه ی اهل بیت(ع). چه عیدی دادین. دستتون درد نکنه شهدای عزیز شلمچه وطلائیه و فکه. چه عیدی بود اون سال برای من. دستتون درد نکنه خانواده محترم شهیدصادق غفاریان که سفارش منو کردین. هر چند که بی لیاقت ترین بودم.

بهاریه ۵/ حسن اسدی، وب توتیای بصر/ بیمارستان دولتی

روزهای پنجشنبه برای طلاب مقدمات تعطیل نیست اما تق و لق است. خب آدم اگر عذری هم داشته باشد که چه بهتر. آن روز یعنی «دوم دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه» روز پنجشنبه، سرمای مفصلی خورده و به هیچ وجه حاضر به ترک رختخواب نبودم. اما  وجدانم کوتاه نیامد و کم کم خامم کرد و از زیر پتو بیرونم کشاند. نگاهی به ساعت کردم. دو کلاس، از سه کلاس آن روز تمام شده بود. که میرود این همه راه را. از جلوی پای پدرم که رد شدم، سرش را از زیر پتو درآورد و گفت: حسن! چرا کلاه ایمنی ات را نمیبری؟ مجبور شدم به خاطر یک قابلمه دست و پا گیر برگردم و کلاه را از توی اتاق بردارم.
مدتی با دوستان در حجره گعده  کردیم که خبر رسید حاج آقای بهاری درس تشریف نمی آورند. یعنی یک حضور بیهوده، یک خواب نیمه کاره و یک ضد حال اساسی که حالا باید حسابی  افسوسش را میخوردم. کیفم را برداشتم و کلاه را به دست گرفتم که فرید از در حجره داخل شد. گفت: با موتور میری؟ گفتم:آره. گفت: من را هم تا یک جایی برسان. بعد هم رفت حجره خودشان تا آماده شود. و من هم رفتم اتاق پژوهش. کاری داشتم.
 ساعت یازده شده بود. از اتاق پژوهش بیرون آمدم تا فرید را صدا بزنم .توی حجره نبود. احتمال دادم اتاق کامپیوتر باشد و حدسم هم درست بود. تا دانلود و آپدیت و این جور کارهایش  تمام شد و من هم یک وبگردی(ولگردی) درست و حسابی کردم.  نزدیک ظهر شد.
سوار بر موتور راه افتادیم. از کوچه مدرسه انداختم توی خیابان. فرید گفت: داری خلاف میری؟ من هم که آن مسیر را هر روز همین طور می رفتم گفتم: چیزی نیست همین یه  تیکه اس. بعد هم سر دور برگردان، بدون هیچ دلیلی کاری شبه خودکشی انجام دادم و بدون توجه به حرکت ماشین ها پیچیدم جلوی یک پیکان وبعد  صدای تصادف و چرخش در زمین و آسمان و تلپی با کله خوردم توی جدول. خدا رحم کرد اگر صبح کلاه را برنمی داشتم الان شاید این  دار فانی مامانی دوست داشتنی را وداع کرده بودم. بین زمین و آسمان به این فکر می کردم که کاش خواب باشد و اصلا کاش خوابیده بودم و مدرسه نیامده بودم و همین طور…
طبق عادت مرسوم جمعیتی حسابی دورمان جمع شده بود و نظرات کارشناسی از هر طرف سرازیر می شد که کی مقصر است و کی نیست. دست ها، سر، سینه، کمر و پای راستم همه خدا را شکر سالم بودند، ولی پای چپم کمی از ساق آویزان بود که صحنه ناهنجاری را خلق مینمود. یعنی هر دو استخوان ساق کاملا شکسته شد و این یعنی نباید سپر پیکان انگلیسی را دست کم گرفت! پیرمردی دلسوز که گویا فکر میکرد فریاد های من به خاطر کفشم است سعی داشت کفشم را به پای اویزانم بپوشاند که خدا به  جوانی که مانع شد خیر بدهد. موتور زیاد آسیب ندید. لب تاب فرید که احتمال داشت خورد و خمیر شده باشد چیزی نشد. خود فرید هم  فقط پایش کوفته شد، البته شدیدا. همه چیز به خیر گذشت. خدا خودش میداند چه اندازه و چه جور بلا بدهد.
پرستاری که درآمبولانس بود درست رگ دستم را نگرفت. تزریق اولین مرفین با دردی شدید همراه بود. بعد از عکسبرداری مرا در اتاقی روی تخت خواباندند که دکتر بیاید و عکس را ببیند. البته عکس نیاز به تخصص خاصی نداشت. پایی به دو قسمت نامساوی تقسیم شده بود که هر آدمی می فهمید.
بیمارستان هدایتی بد جایی است. شبیه بازداشتگاه است. کثیفی و چرکی و بی امکاناتی را کنار بگذاری، آدم از دود سیگار مریض ها و ایضا گاهی پرستار ها خفه می شود! ساعت ملاقات از سه تا پنج بعد از ظهر است اما همه ساعتی آنجا ملاقاتی رفت و آمد میکند. حتی دو ساعت  بعد از نیمه شب. آنهایی  که رفته اند، میدانند چه می گویم. اولش، هم اتاقی بد دهنی داشتم که علاوه بر خود پرستارها به مادر، پدر، خاله، عمه و سایر بستگان آنها فحش های ناب و ابداعی و فوق العاده رکیکی نثار میکرد. و من از خجالت تو صورت پدرم نگاه نمی کردم. بیچاره درد داشت . اصلا هر کس درد داشته باشد، بی ادب نیست. لابد درد دارد که فحش میدهد نه! دو بار رفته بود اتاق عمل، اما قبل از عمل فشارش افتاده بود. درد، آدم را مستاصل می کند. علی رفت برایم شیاف گرفت و از ان اتاق هم رفتیم اتاق بغل. امیر بچه گل و بامعرفتی است از اول امد و کتاب «نه ده» را هم با خودش اورده بود که حوصله ام سر نرود. آن شب هم پیشم ماند و کلی گپ زدیم. همه رفقای من با معرفت و گل اند.
خدا به دولت خیر بدهد؛ هزینه بیمارستان و عمل برای تصادفی ها رایگان بود. البته  مریض تخت بغلی که توی دعوا دستش را کوبانده بود به درخت، درکلانتری آشنا داشت. نامه ای جور کرد و هزینه هایش به عنوان تصادفی صاف و صوف شد و مرخص.
 اتاق عمل هم جای جالبی بود. همین بی هوش شدنش مزه ای خاص داشت. چیزی شبیه مردن. مسول بی هوشی مرد میان سالی با سبیلی کلفت بود که بدون دارو هم آدم را بیهوش میکرد. من کمی دیر به هوش آمدم. رفقای من از هر چیزی فیلم و عکسش را دارند. بعد ها که آدم میبیند برایش جالب است. اولین کلام من آب آب آب… بود. پرستار هم می گفت آبش ندهید. پدرم دستمال کاغذی را توی آب میزد و لبم را تر میکرد. یادم می آید که مزه بدی داشت و آن موقع نمی توانستم این را بگویم .
چند روز بعد دکتر آمد و مرخصم کرد. انگار تمام دنیا را برایم امضا کرد و کف دستم گذاشت.
الان هم  حدود سه ماه را درخانه  می خورم و می خوابم  و گاهی چیز می نویسم و خانواده را راضی کردم که بدون من مسافرت بروند. و من بهار نود را تنها در خانه خواهم ماند تا خدا چه خواهد.

بهاریه ۴/ کوثر/ هجرت به کوچه های روستا

از کوچیکی برای رسیدن عید و عیدی گرفتن روز شماری میکردم. همیشه دنبال یه طرح جدید برای سفره عید بودم اما بزرگتر که شدم یه روز استادمون سر کلاس مهدویت گفت: منتظر واقعی کسی یه که تموم برنامه های زندگیشو با آقا(عج) هماهنگ کنه، تعطیلات، تفریح و… میگفت: خانواده یی رو میشناسم که براشون عید معنایی نداره و ایام عید بر خلاف بقیه مردم زندگیه عادی خودشونو دارن ولی بوی نیمه شعبان که کم کم میاد، به تکاپو میفتن و کارهایی که ما برای عید میکنیم رو اونا نیمه شعبان انجام میدن و جشن میگیرن. اقوام هم که از این برنامشون خبر دارن نیمه شعبان عید دیدنیشونو میرن! از اون وقت تا حالا عید واسم معنا نداره جز تاکید به صله رحم.
 امسال عید فکر کنم بهترین عید زندگیم در این ۲۲ سال عمرم باشه. چون به لطف خدا میرم طرح هجرت. انشاالله باعث هجرت از خود هم بشه و به قول دوستم: میریم که با بچه های روستا توی کوچه های روستا دنبال آقامون بگردیم… یا مهدی.
پی نوشت؛ البته اولین سالیه که سر سفره هفت سین کنار خانوادم نیستم.

بهاریه ۳/ سارا خوشگو/ تولدی دوباره در آغوش خدا

چشمامو بستم. مامان و بچه ها دور سفره هفت سین بودند. مامان داره  قرآن میخونه. سبا به تنگ ماهی نگاه می کنه. سالار یه شیرینی از تو سفره برمی داره. سارا هم ذکر می گه.
از خودم می پرسم: یعنی غنچه ها هم برای باز شدن درد میکشند؟!
***
روز اول وقتی پرستار منو  می برد تا اتاقمو نشون بده، داشتم تصور می کردم که از  پنجره اتاقم چی میتونم ببینم.
برف می آمد. حیاط سفید شده بود. یک درخت تک،  وسط حیاط درآمده بود. شاید هم  قبلاً بیشتر بودند. به هر حال، الآن تنها بود. نمی دانم چرا احساس کردم باید سردش باشه. اون لحاف سفید توی آن هوا به نظرم نازک بود براش. بعد چشمم افتاد به کوه ها. کوه های زیر برف. به پرستار گفتم: چقدر خوبه که می تونم از پنجره، کوه ها رو ببینم…
***
رفیقی داشتم، پیش تر ها؛ هر وقت تنهایی های کسی رو میدید می گفت: “در آغوش خداست…”.
اون موقع نمی فهمیدم حرفش رو. شنیده بودم مثل مردن و زنده شدن می مونه.
***
 روزهای مردن را یادم نیست، اما روزهای زنده شدن، تلاش برای بالا بردن پلاکت هایی که تا حالا هیچ وقت بهشون فکر نمی کردم. گلبول های سفیدی که هیچوقت تعدادشون برام مهم نبودند و  درختی که غیر از روی این تخت بودن، اینقدر منتظر بیدار شدنش نمی بودم.
***
چشمامو باز می کنم. جوانه های تازه رو نمیشه از این فاصله دید، اما طراوت شاخه هاش رو حس میکنم. دعای تحویل سال رو از تلویزیون اتاق پرستاری میشنوم .
زنگ تلفن با صدای شلیک توپی همراه میشه. مامانه. صداش بغض داره اما میخنده:
عیدت مبارک عزیزم… تولد تازه ات مبارک…
(عید ۸۸- بخش پیوند مغز استخوان “BMT”)

قطعه ۲۶ ردیف عشق مقدس/ سجاد، “سرباز ماه”/ طرح بهاریه ۱

طرح بهاریه ۲/ انتظار زیباست، “وبلاگ یاس من زهرا”

طرح خوبی از انتظار زیباست، وبلاگ “یاس من زهرا”

شمارش معکوس برای ۱۵۰۰۰۰۰ بازدید در قطعه ۲۶

طرحی از فدایی رهبر

بهاریه قطعه ۲۶

مسابقه بهاری قطعه ۲۶/ با شنیدن نام عید، یاد کدام خاطره می افتید؟!

دوستانی که مایل به شرکت در این مسابقه بهاری هستند، خاطره و یا خاطرات تلخ و شیرین خود را کامنت کنند. به ۷ تن از بهترین خاطره نویسان که خاطره شان پندآموز و قشنگ باشد و از طرفی اصول ویرایشی این “موضوع انشا” را به خوبی رعایت کنند، بلیط سفر به کربلای معلی تقدیم خواهد شد. برای شرکت در این مسابقه هر چند تا ۵ فروردین سال ۱۳۹۰ وقت هست، اما فراموش نکنید که برای “السابقون” امتیازات ویژه ای در نظر گرفته خواهد شد. داوری این “بهاریه” را خودم انجام خواهم داد و همه خاطرات شما خوبان به صفحه اصلی وبلاگ قطعه ۲۶ راه پیدا خواهد کرد. خودم هم در این مسابقه شرکت خواهم کرد. حتی المقدور خاطرات خود را با اسامی واقعی تان و یا نام وبلاگ تان بنویسید. راهنمایی: به همان اندازه که “سفر جنوب” در قالب کاروان راهیان نور می تواند خاطره شما باشد، یک عید دیدنی ساده اما پر از درس و حکمت، نیز می تواند با نگارش درست شما حائز رتبه اول تا هفتم شود. این گوی و این میدان… و این بین الحرمین. متن ارسالی شما نه خیلی کوتاه باشد و نه خیلی مطول. حدودا بین ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ کلمه. هزینه این مسابقه را یک شرکت زیارتی-سیاحتی که حاضر به درج نام خود در وبلاگ قطعه ۲۶ نشد، متقبل شده است. این هزینه -یعنی این امکان- در ازای کتاب “نه ده” به این حقیر تقدیم شده است که من هم بهتر دیدم شما دوستان خوب قطعه ۲۶ را در سود آن سهیم کنم. گفتنی است یک نفر از این ۷ نفر، دوستان طراحی هستند که در حال و هوای این مسابقه و این بهاریه، طرح بزنند و طرح شان بهترین طرح شناخته شود. داوری طرح های شما بر عهده میثم محمدحسنی، مدیر وبلاگ فاخر و زیبای “دوئل” خواهد بود. دوستان لطف کنند و اصول املایی و ویرایشی از قبیل نقطه و ویرگول و… را منطبق بر مطالب قطعه ۲۶ رعایت کنند. نام و عنوان خاطره تان فراموش نشود. بهتر است یک خاطره را خوب تشریح کنید تا اینکه چند خاطره بگویید، هر چند که این یکی هم بلامانع است. زمان این سفر، اوایل اردیبهشت سال ۱۳۹۰ خواهد بود. پس “هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله”.

بهاریه ۲/ قاصدک منتظر “ز. خ”/ معلم بچه های استثنائی

درباره موضوع مسابقه هرچی فکر کردم، دیدم خاطرات هر سالم تکرار مکرراته. بچه که بودیم، عید برامون پوشیدن لباس های نو و رفتن به خونه ی اقوام به عشق گرفتن عیدی بود. حالا هم که بزرگ شدیم، باشنیدن اسم عید، دغدغه خونه تکانی و بعد هم دید و بازدید، که انگار تو این ۳۶۵ روز خدا فقط این ده_دوازده روز رو فقط برای سر زدن به فامیل گذاشتن! خدا کنه مهدی فاطمه بیاد و سال دیگه خاطرات جالبی برای گفتن داشته باشیم. اونوقت به جای هفت نفر با یه کاروان به نام اسمون خدا به مدیریت حضرت خورشید، به معاونت حضرت ماه و با کلی ستاره میریم بین الحرمین. انشالله. اما شنیدن نام عید من رو یاد یه خاطره از یه معلم بچه های استثنایی هم میاندازه. معلم می گفت: بعد از عید از بچه ها خواستم که یک انشای تصویری از خاطرات عیدشون بکشند. یکی از بچه ها تصویر چند زن که انگار دارند نماز می خونند رو کشیده بود. وقتی توضیح نقاشی رو ازش خواستم، بریده بریده گفت: عید با مادربزرگم رفتیم قم، حرم حضرت معصومه. مادربزرگم به من گفت: دعا کن و از خانوم بخواه شفات بده. ولی من به خانوم گفتم: من که خوب خوبم. خانوم شما برید مریضا رو شفا بدید. بعد اون دانش اموز به من نگاه کرد و بلند پرسید:خانوم مگه من,مریضم؟ من که مونده بودم جوابشو چی بدم، گفتم: نه عزیزم، تو مریض نیستی. شاید هم حق با اون دانش اموز عقب مونده ذهنی باشه! کسانی که از نظر جسمی و ذهنی بیمارند کمتر از بعضی ها احتیاج به دعا و شفا گرفتن داشته باشند!

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    مسلما خاطره شما خواندنیست،

    منتظریم…

  2. یدالله شهریاری (روضه گرد) می‌گوید:

    هر چند که از “قافله عشق” بدوریم –
    در ظلمت این شهر سیه “راهی نوریم” –
    عمریست که سیراب ز صهبای ولائیم ؛
    ما ماهی “اروند و دز و دجله و هوریم” —
    (روضه گرد)

    برای “دوکوهه”بسیجی” مهم است ؛
    فرقی برایش نمی کند بسیجی ، بسیجی”خمینی” باشد یا بسیجی “خامنه ای” …
    (حسین قدیانی)

  3. kndl می‌گوید:

    به نام خدا

    حضرت ماه فرمودند انتقاد کنید نه تخریب.

    به دیده منت مولای عزیزتر از جان.

    آقای رفسنجانی !

    آیا همراهی شما با خط ولایت فقیه موجب شد تا از خودتان نامه سرگشاده در کنید یا انحرافات عقیدتی شما؟

    چرا این همه سال همراهی کردن با امام راحل این را هنوز به شما یاد نداده است که معیار حق است نه رابطه پدر و پسری؟

    چرا شما در یکی از برهه های زمانی انقلاب آن خطبه تاریخی را ایراد کردید؟آیا این نشان از ولایی بودن شماست یا …؟

    چرا شما بعد از رحلت امام در جلسه خبرگان ابتدائا رهبری شورایی را مطرح کردید؟به خاطر مصلحت یا …؟

    آیا جریان نامه نگاری شما با پادشاهان عرب که رئیس جمهور در مناظره با موسوی گفت صحت دارد؟

    چرا شما همانند آیت الله خزعلی از فرزندان خود برائت نجستید؟

    از شما بعنوان موسس دانشگاه آزاد میپرسم.چرا چکهایی که صرف اغتشاش میشد از دانشگاه آزاد بود؟

    چرا شما به عنوان یار قدیمی ولایت نسبت به سران فتنه تا یکسال موضع گیری نکردید؟

    علت دیدار شما با خانواده های دستگیر شدگان چه بود؟

    چرا در اثر سیاست های اقتصادی شما در دوران ریاست جمهوری باید عده ای از مردم له می شدند؟

  4. 598 جام زهر نوشید می‌گوید:

    ۵۹۸ جام زهر نوشید

    به نام خدا
    سال گذشته هیاهوی سیاسی انتخابات ریاست جمهوری منجر به فتنه سال ۸۸ شد؛ خیلی ها راه خود را گم کردند، برخی از خواص مردود شدند و برخی هم از خشم حزب الله به آغوش شیطان پناه برند و آن شد که شد اما از میان همین گرد و غبار فتنه جوانه هایی از متن انقلاب با ناب ترین و انقلابی ترین آرمان های حضرت روح الله سلام الله علیه روئید که باغ انقلاب را مصفا ساخت. یکی از آن جوانه ها بچه های ۵۹۸ بودند که به امر مولی و مقتدای خویش خواب را بر خود حرام کرده و مردانه قدم در عرصه رسانه گذاشتند و با بضاعت اندک خویش پایگاه تحلیلی خبری ۵۹۸ را در دنیای مجازی تأسیس کردند.
    لازم است اینجا رسماً اعلام کنم که این پایگاه به هیچ گروه ، نهاد و به هیچ حتی آقازاده ای وابسته نبوده و نیست و تنها تنها در زیر پرتو افشانی رهبر عزیز انقلاب مد ظله العالی سعی در انجام وظیفه داشته است و تا کنون ریالی کمک از هیچ سازمان حمایتی دریافت نکرده است.
    با توجه به این که می دانستیم این مسئولین محترم دارای چه صفات پسندیده ای هستند(!) سعی بر آن بوده است که کمترین انتقاد به ایشان را داشته باشیم تا مبادا به پر قبای حضرات بر بخورد.
    چند وقت پیش خبری به دستمان رسید که علاوه بر این که تعجب ما را برانگیخت وظیفه انقلابی خود را در نشر آن دیدیم که آن عبارت بود از قدام عجیب مسئولین کرمانشاه در نصب بیلبوردهای تبلیغاتی با تصویر حضرت استاندار. پس از درج این خبر بود که با اخبارو پیام های غیر مستقمی که می رسید مشخص شد حضرت ایشان به جای اصلاح رفتار خود و عدم هزینه بیت المال در ارضای غریضه خودشیفتگی و خودپسندی در تکاپوی جواب دندان شکنی به این پایگاه است که ظاهرا با روابط حسنه ایشان و دادستان کرمانشاه موفق به فیلتر نمودن این پایگاه نموده است.
    حال سوال من از آقای مشاور قضایی دادستان کل کشور این است که حضرت مجسمه عدالت شما که همیشه پشت میز عدالت طوری جلوس می فرمائید که مبادا قاب دوربین خبرنگاران بدون پرچم عدالت تصویر شما را شکار کند آیا نباید قبل از اجرای حکم به ما از نگاه شما متهمین لااقل اطلاع می دادید.
    آقای دبیر کارگروه تعیین مصادیق محتوای مجرمانه کدام خبر یا کدام محتوا پایگاه خبری ۵۹۸ طبق قوانین اسلام و قوه قضائیه مجرمانه بوده است طبق کدام اصل، کدام بند این پایگاه فیلتر شده است؟!
    متاسفانه این واقعیت تلخ را باید پذیرفت که به فرموده سید شهیدان اهل قلم در مملکت اسلامی همه آزادند الا بچه های انقلاب. فیلتر کردن پایگاه ۵۹۸ که با خون دل یک سال و اندی از آغاز فعالیت آن می گذرد برای ما که با خون دل از آن محافظت کرده ایم نه با پول بیت المال، از جام زهر تلخ تر بود ما با افتخار این جام را می نوشیم که این مملکت از آن امام زمان ارواحنا له لفداست و شما با خیال راحت بر ترازوی عدالت تکیه زنید که اگر باز هم جنگی ، فتنه ای و یا هر دست آلوده ای بخواهد بر چهره مبارک انقلاب دست اندزی کند ما هستیم ما از امام خود آموخته ایم تا اخر بایستیم ما تا آخر ایستاده ایم ما در پیام قطع نامه ۵۹۸ خوانده ایم که تا شرک و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستیم و خیالتان راحت ما تا انتقام جام زهر اماممان را نگیریم ساکت نمی نشینیم.
    ما قبله نمایی چون حضرت ماه ارواحنا له الفداء داریم و دراین مبارزه ظلم و عدل جبهه خود را مشخص کرده ایم و این شما هستید که نمی دانید به کدام ساز باید رقصید.

  5. 598 جام زهر نوشید می‌گوید:

    متن دومی اصلاح شده است

  6. داداش مرتضی می‌گوید:

    امیداورم بتونم یه کاری بکنم حالا یا طرح باشه یا بهاریه…

    از آقا سجاد هم ممنونم بابت طرح زیباشون

    مخلصم

  7. محمدرضا می‌گوید:

    سلام حاجی
    امسال میآی راهیان نور؟

  8. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  9. کوثر می‌گوید:

    عید…
    از کوچیکی برای رسیدن عید و عیدی گرفتن روز شماری میکردم ، همیشه دنبال یه طرح جدید برایه سفره عید بودم اما بزرگتر که شدم یه روز استادمون سر کلاس مهدویت گفت: منتظر واقعی کسیه که تموم برنامه های زندگیشو با آقا(عج) هماهنگ کنه، تعطیلات، تفریح،و …، میگفت: خانواده ایی رو میشناسم که براشون عید معنایی نداره و ایام عید بر خلاف بقیه مردم زندگیه عادی خودشونو دارن ولی بویه نیمه شعبان که کم کم میاد به تکاپو میفتن و کارهایی که ما برای عید میکنیم رو اونا نیمه شعبان انجام میدن و جشن میگیرن، اقوام هم که از این برنامشون خبر دارن نیمه شعبان عید دیدنیشونو میرن!!از اون وقت تا حالا عید واسم معنا نداره جز تاکید به صله رحم.
    امسال عید فکر کنم بهترین عید زندگیم در این ۲۲ سال عمرم باشه چون به لطف خدا میرم طرح هجرت انشاالله باعث هجرت از خود هم بشه و به قول دوستم:میریم که با بچه های روستا تویه کوچه هایه روستا دنبال آقامون بگردیم…یا مهدی
    التماس دعا
    پی نوشت؛ البته اولین سالیه که سر سفره هفت سین کنار خانوادم نیستم.

  10. یه ستاره می‌گوید:

    بسمه تعالی
    سلام داداش حسین وقتی که دیدم مطلب منو با عنوان با لطفا با رازی کاری نداشته باشد رو تو حاشیه قطعه۲۶ دیدم زبونم بند اومده .خدا وکیلی باید عاشق حضرت ماه باید باشی تا بفهمی من چی می گم. خدا وکیلی دمت گرم.

  11. انتظار زیباست می‌گوید:

    سلام
    وای آقای دوئل داورند!

    یا مقلب القلوب و الابصار
    http://islamupload.ir/images/ruyt7eyp0pwi9v956ew.jpg

  12. حسن اسدی می‌گوید:

    با سلام به داداش حسین این خاطره ۳۸ کلمه از انی که مجاز بود بیشتر شده امیدوارم ببخشید
    روزهای پنجشنبه برای طلاب مقدمات تعطیل نیست ،اما تق و لق است . خوب ادم اگر عذری هم داشته باشد که چه بهتر . ان روز یعنی «دوم دی ماه هزار و سیصد و هشتاد نه» روز پنجشنبه ،سرمای مفصلی خورده و به هیچ وجه حاضر به ترک رختخواب نبودم .اما وجدانم کوتاه نیامد و کم کم خامم کرد و از زیر پتو بیرونم کشاند . نگاهی به ساعت کردم . دوکلاس ،از سه کلاس ان روز تمام شده بود. که میرود این همه اره را . از جلوی پای پدرم که رد شدم ، سرش را از زیر پتو دراورد و گفت : حسن ! چرا کلاه ایمنی ات را نمیبری ؟ مجبور شدم به خاطر یک قابلمه دست وپا گیر برگردم و کلاه را از توی اتاق بردارم .
    مدتی با دوستان در حجره گعده کردیم که خبر رسید حاج آقای بهاری درس تشریف نمی آورند. یعنی یک حضور بیهوده ، یک خواب نیمه کاره و یک ضد حال اساسی که حالا باید حسابی افسوسش را میخوردم . کیفم را برداشتم و کلاه را به دست گرفتم که فرید از در حجره داخل شد. گفت: با موتور میری ؟ :اره . گفت : من را هم تایک جایی برسان . بعد هم رفت حجره خودشان تا اماده شود . و من هم رفتم اتاق پژوهش ،کاری داشتم .
    ساعت یازده شده بود. از اتاق پژوهش بیرون امدم تا فرید را صدا بزنم .توی حجره نبود . احتمال دادم اتاق کامپیوتر باشد و حدسم هم درست بود . تا دانلود و آپدیت و این جور کارهایش تمام شد و من هم یک وبگردی ( ولگردی)درست و حسابی کردم نزدیک ظهر شد.
    سوار بر موتور راه افتادیم . از کوچه مدرسه انداختم توی خیابان .فرید گفت :داری خلاف میری؟ . من هم که ان مسیر را هر روز همین طور می رفتم گفتم: چیزی نیست همین یه تیکس. بعد هم سر دور برگردان ، بدون هیچ دلیلی کاری شبه خودکشی انجام دادم و بدون توجه به حرکت ماشین ها پیچیدم جلوی یک پیکان وبعد صدای تصادف و چرخش در زمین و اسمان و تلپی با کله خوردم توی جدول . خدا رحم کرد اگر صبح کلاه را برنمی داشتم الان شاید این دار فانی مامانی دوست داشتنی را دواع کرده بودم. بین زمین اسمان به این فکر می کردم که کاش خواب باشد و اصلاکاش خوابیده بودم و مدرسه نیامده بودم و همین طور….
    طبق عادت مرسوم جمعتی حسابی دورمان جمع شده بود . و نظرات کارشناسی از هر طرف سرازیر می شدکه کی مقصر است و کی نیست .دست ها ، سر ،سینه ،کمر و پای راستم همه خدا را شکر سالم بودند، ولی پای چپم کمی از ساق اویزان بود که صحنه ناهنجاری را خلق مینمود .یعنی هر دو استخوان ساق کاملا شکسته شد .و این یعنی نباید سپر پیکان انگلیسی را دست کم گرفت ! پیرمردی دلسوز که گویا فکر میکرد فریاد های من به خاطر کفشم است سعی داشت کفشم را به پای اویزانم بپوشاند که خدا به جوانی که مانع شد خیر بدهد .موتور زیاد اسیب ندید . لب تاب فرید که احتمال داشت خورد و خمیر شده باشد چیزی نشد. خود فرید هم فقط پایش کوفته شد، البته شدیدا . همه به خیر گذشت. خدا خودش میداند چه اندازه و چه جور بلا بدهد .
    پرستاری که در امبولانس بود درست رگ دستم را نگرفت . تزریق اولین مرفین با دردی شدید همراه بود. بعد از عکسبرداری مرا در اتاقی روی تخت خواباندند که دکتر بیاید و عکس را ببیند. البته عکس نیاز به تخصص خاصی نداشت ،پایی به دو قسمت نامساوی تقسیم شده بود که هر ادمی می فهمید.
    بیمارستان هدایتی بد جاییست . شبیه بازداشتگاه است . کثیفی و چرکی و بی امکاناتی را کنار بگذاری ، ادم از دود سیگار مریض ها و ایضا گاهی پرستار ها خفه می شود! . ساعت ملاقات از سه تا پنج بعد از ظهر است اما همه ساعتی انجا ملاقاتی رفت و امد میکند .حتی دو ساعت بعد از نیمه شب .انهایی که رفته اند، میدانند چه می گویم . اولش، هم اتاقی بد دهنی داشتم که علاوه برخود پرستارها به مادر ،پدر ،خاله ،عمه و سایر بستگان ان ها فحش های ناب و ابداعی و فوق العاده رکیکی نثار میکرد. و من از خجالت تو صورت پدرم نگاه نمی کردم . بیچاره درد داشت . اصلا هر کس درد داشته باشد، بی ادب نیست. لابد درد دارد که فحش میدهد نه ! دو بار رفته بود اتاق عمل ،اما قبل از عمل فشارش افتاده بود . درد ، ادم را مستاصل می کند . علی رفت برایم شیاف گرفت و از ان اتاق هم رفتیم اتاق بقل . امیر بچه گل و بامعرفتی است از اول امد و کتاب «نه ده » را هم با خودش اورده بود که حوصله ام سر نرود. ان شب هم پیشم ماند و کلی گپ زدیم . همه رفقای من با معرفت و گلند.
    خدا به دولت خیر بدهد ، هزینه بیمارستان و عمل برای تصادفی ها رایگان بود. البته مریض تخت بقلی که توی دعوا دستش را کوبانده بود به درخت ، درکلانتری اشنا داشت . نامه ای جور کرد و هزینه هایش به عنوان تصادفی صاف و صوف شد و مرخص.
    اتاق عمل هم جای جالبی بود . همین بی هوش شدنش مزه ای خاص داشت . چیزی شبیه مردن .مسول بی هوشی مرد میان سالی با سبیلی کلفت بود که بدون دارو هم ادم را بیهوش میکرد . هم کمی دیر به هوش امدم . رفقای من از هر چیزی فیلم و عکسش را دارند .بعد ها که ادم میبیند برایش جالب است . اولین کلام من اب اب اب …بود. پرستار هم می گفت ابش ندهید . پدرم دستمال کاغذی را توی اب میزد و لبم را تر میکرد . یادم می اید که مزه بدی داشت و ان موقع نمی توانستم این را بگویم .
    چند روز بعد دکتر امد و مرخصم کرد . انگار تمام دنیا را برایم امضا کرد و کف دستم گذاشت.
    الان هم حدود سه ماه را درخانه می خورم و می خوابم و گاهی چیز می نویسم و خانواده را راضی کردم که بدون من مسافرت بروند . و من بهار نود را تنها در خانه خواهم ماند تا خدا چه خواهد . و من از شنیدن نام عید یاد این خاطره تلخ و شیرین میافتم

  13. ناشناس می‌گوید:

    سلام بر عقاب تیز نویس سایبر !!
    یک سوال؛اگه دو تا دوست یک خاطره مشترک داشته باشندوهر دو نفر هم بخواهند با این خاطره در مسابقه شرکت کنند،تکلیف چیست ؟؟!!!

    این سوال براساس واقعیت است…

  14. حسن اسدی می‌گوید:

    راستی حسین اقا شرمنده عنوان نوشته را ننوشته بودم خوب حالا میگم ، بیمارستان دولتی

  15. ساندیس خور می‌گوید:

    سلام داداش خوبی؟

  16. مبارز می‌گوید:

    رهبری که به شوق سربازی

    نائل آمد به فیض جانبازی

    رهبری که از خمینی‌اش(رحمه‌ا… علیه) آموخت

    درس مردانگی، سرافرازی

    این چنین رهبری‌ست رهبر ما

    بر چنین رهبری نمی‌نازی؟

    نازم او را که مرد مردان است

    رهبر سرزمین ایران‌ست

    صاحب رهبریّ جانبازیم

    ما به این رهبر خود می‌نازیم

    این همان درس نخستین ولی‌ست

    راه ما راه حسین‌بن علی‌(علیهما‌السلام) ست

    رمز پیروزی ما هم‌عهدیست

    رمز پیروزی ما هم‌عهدیست

    صاحب مملکت ما مهدی(عج‌ا… تعالی فرجه‌الشریف) ست

  17. مبارز می‌گوید:

    خاطره‌ی اصحاب الشهدا

    http://jalasemontazeran.blogfa.com/post-625.aspx

    چون آینه رو سفید باید شد و رفت

    از غیر تو ناامید باید شد و رفت

    گفتند که مرگ سرخ شایسته ماست

    آری ، آری شهید باید شد و رفت

  18. زانیار می‌گوید:

    پرچم بالااااااااااااااااااااااااااااست

    عکس بدون شرح!

    http://up.iranblog.com/images/kl721e1glyr9whjuu3h5.png

  19. مهدی محمدزاده می‌گوید:

    بیا و بهاریه ی مرا بخوان
    که با جان نوشتمش…
    یاحق.

  20. سلام داداش حسین.هرچه فکر کردم خاطره ای رو به یاد بیارم،نشد که نشد. ولی یه خاطره سازی کردم!داداشتو تومسابقه راه میدی؟
    عنوان:تخم مرغ رنگی
    (تخم مرغ رنگی ها را به آرامی می چید در بشقاب،جلوی آینه،کنار عکس شهیدمان. ادعا پشت ادعا که تخم مرغ هایی که امسال چیده ام با تحویل سال حتما می چرخند.می گفت بلد نیستید تخم مرغ ها را بچینید تا بچرخند…ننه جون که مشغول ریختن چای زعفرانی بود،حرکات پدر بزرگ را زیر نظر داشت ومی خندید…حاجی باز چشمت به نوه هات افتاد،مسخره بازیت گل کرد؟ سنی ازت گذشته مرد!؛زشته جلو عروس دومادا…شوهرخاله گفت”ماشاالله به آقاجون،دود از کنده بلند میشه”… از پدر بزرگ یک حرف نا مربوط هم نشنیده بودم؛حرفهایش برایم سند بود؛بین بازاری ها محترم بود.از اعتبار او همین بس که حاج آقای مسجد محل نمی آمد،اوپیش نماز بود؛وحالا ادعا کرده که… چیزی به تحویل سال نمانده بود.شاید یک دقیقه،مثلا چهل ثانیه و یا کمتر.فقط می دانم که ثانیه های آخر بود وچشمها به جای ساعت،به تخم مرغ ها.نفس ها در سینه حبس شده بود،مبادا نفس ما هفت هشت نفر،تخم مرغ ها را تکان دهد.محو تخم مرغ ها بودیم که صدای گریه بلند شد.علی کوچولو بود.پسر دایی پنج ساله ام را می گویم.درحالی که ازشدت فشار ما صورتش با سفره هفت سین یکی شده بود،گریه می کرد.زن دایی شتابان علی کوچولو را از زیر دست وپای ما بیرون می کشید وچیزهایی هم با ناراحتی می گفت که یادم نیست.مگر حواسمان بود!…به هر کیفیت ممکنه سال تحویل شد .شگفتا!…تخم مرغ ها چرخیدند!…یکی یکی چرخیدند…البته با دستان مبارک پدر بزرگ!.پدر بزرگ در حالی که می خندید گفت”تا نچرخانی نمی چرخد؛این سنت خداست…تاقدمی برنداری،نمی رسی…تامنتظر نباشی نمی آید… )

  21. آقای قدیانی خواهش می کنم می‌گوید:

    عذرخواهی می کنم که نظر قبلی رو تو این پست زدم چون تازه مطالب اخیرتون رو دیدم.

  22. زوروو می‌گوید:

    مورخ۸/۱/۸۹ ساعت۱۲شب
    الان ۴۸ساعت است که برگشته ایم.عجیب بغض کرده ام وبی تابم وای شهدا کجا بردیدمرا.پس چرااین قدردیر؟چرااین قدرزود؟ای شهدامن زائرنبودم.طائربودم.طائرافلاکی که بابال وپری مصنوعی وبسته بندی شده امدوبابال وپری خاکی برگشت.تمام لباس های عیدم بوی خاکهای جنوب رامیدهد.بوی طلائیه را.بوی شلمچه را.موقع برگشتن کمی خاک ریختم توی نایلون وبرای تبرک برداشتم .هم برای خودم هم برای خانم جان.عیدی من به خانم جان همین خاک جنوب بودوعیدی خانم جان به من پلا ک عمونعمت. امسال خانم جان عیدی من را خشکه حساب نکرد.تروتازه عیدی داد.چشم هردومان ترشدوقتی خاک رامیدادم دستش وپلاک رامی انداخت گردنم وبه روح عموقسمم میدادکه مثل چی مراقبش باشم.راستی قضیه ی خاک جمع کردن هم فیلمی شدبرای خودش .الان توی پایگاه همه مرا میشناسند.سرهمان قضیه ی پیداشدن کلیدتیرخورده.همه بچه های بسیج خاک جمع میکردندکه من ان کلیدتیرخورده راپیدا کردم.دست که میبردم زیرخاک دلم نمی امدبدون اینکه ریه ام رامتبرک کنم به بوی خوشش بریزمش توی نایلون.لابه لای این عشق بازی هابودکه چشمم خوردبه یک چیز براق. نشان خانم هوایی مسئول پایگاهمان که دادم ۴شاخ مانده بود.حاج اقاملجایی هم اولش میگفت شایدمال زائرانی باشدکه سالها می امده اند.اماوقتی خوب زیرورویش کردجای تیرراباتکان سرتاییدکرد.بچه هاکه فهمیدندبدجوری ضجه میزدنداماخودم گریه ام نمی گرفت.نمیدام چراولی فقط مات مانده بودم.من؟…منی که بین رفتن به سفرقشم وامدن به اینجامانده بودمکدام راانتخاب کنم ؟میدانستم هردوجنوب است امابه قول دایی قاسم دانه ی فلفل سیاه این کجا وان کجا….ومن اولش میخواستم بروم به همان ناکجا که انگارشهداگوشم راگرفتندوبرم گرداندند…خلاصه که موقع برگشتن بچه هاجوردیگری نگاهم میکردند.بعضی بابغض بعضی بااشک بعضضی باالتماس که ته نگاهشان میگفتندبده من ان کلیدراتوروبه خدا..ولی من فقط دختری راتوی شیشه ی اتوبوس میدیدم که برایم غریبه بود.دختری که تمام لباسهای عیدش بوی جنوب مییداددختری که طعم اشکهایش حالاشده بودعین عین طعم ابهای ارونددختریکه الان ۴۸ ساعت است که برگشته دختری که عجیب بغض کرده وهنوز مبهوت طلائیه است

    وحالابعداز۳۵۸روزهنوزمبهوت طلائیه مانده وفقط بغض میکندوچشم میدوزدبه کلیدتیرخورده ایی که ازشهداعیدی گرفت وحالااهداکرده به پایگاه بسیج شهیدمیثمی………….
    طاهره نعمت اللهی ۱۶ ساله اصفهان

  23. بسم رب الشهدا
    حدود ۵-۶ ساله که سال تحویل معمولاً جنوب هستم، هر سال اسفند که میاد خدا خدا می کنم شهدا برای سال تحویل دعوتنامه بفرستند، اما نوروز ۸۹ شیرین ترین نوروز شد، خانواده قرار بود بروند مسافرت، سالهای پیش من که از جنوب برمی گشتم می رفتیم مسافرت، ولی پارسال می خواستند زودتر بروند. با هزار مکافات و اصرار راضیشون کردم که من نباشم، از دو هفته قبل در راهیان نور بسیج ثبت نام کرده بودم، اما در همایشی که با بچه های سایبری داشتیم، حاج حسین آقای یکتا دعوت کردند از بچه ها برای جنوب، من با خودم فکر کردم حالا که دارم با بسیج میرم دیگه با سایبری ها نمیرم، اما وقتی خانواده راضی شد که مسافرت نرم منم از غیبت خانواده نهایت استفاده را کردم و در اردوی بچه های سایبری هم ثبت نام کردم. دوم سوم عید برگشتیم تهران و دو روز بعد با بچه ها دوباره راهی شدم، آن نوروز و آن سفر خاص خاص بود.
    خاص بود چون حاج حسین آقا بعد از کرامات و خاطرات قشنگی که از شهدا برامون تعریف کردند گفتند: “آماده بشین می خوام جایی ببرمتون که تا حالا هیچ کاروانی رو نبردم، می خوام ببرمتون کنار رود حیّن، جایی که هنوز بکر مونده…” چه خاطراتی اون روز کنار اون رود برامون گفتند، تمام مدت عراقی های اون طرف رود چشم به ما و اسلحه به دست بودند، می ترسیدند خطرناک باشیم!
    خاص تر بود چون حاج حسین آقا دعوتمون کردند مقر شهید محمودوند، شهدایی که تازه تفحص و کفن کرده بودند را زیارت کردیم، چه زیارتی بود، یک شب تا صبح آنجا مهمان شهدا بودیم.
    خاص تر بود چون همون روز که مقر رفتیم یکی از بچه های بالا اومد پیشم و گفت یه چیزی میخوام بهت بگم ولی باید قول بدی فعلاً کسی نفهمه.” گفتم: “بگو.” گفت: “آقا دارن میان جنوب، ما هم می ریم دیدار.” برای لحظه ای حس کردم قلبم نمی زنه، لحظه شماریم شروع شد تا روز چهارشنبه ۱۱ فروردین، تو تاریکی و سرمای صبح از مقر شهید محمودوند که دوباره شب قبلش مهمون شده بودیم حرکت کردیم به سمت فتح المبین و بالإخره ساعت ۱۰ بود که انتظارها سراومد و رخ ماه نمایان شد، چه لبخند شیرین و زیبایی بر لب داشتند، اشک شوق بود و هق هق گریه، آن روز آقا لبخندشان را به ما عیدی دادند.
    خاص بود آن سفر، اولین باری که رفته بودم جنوب، روز آخرش پادگان میشداغ بودیم و به رسم آنجا که روز آخر قرعه کشی کربلا دارند نام چند نفری برای کربلا درآمد، آن روز خیلی دلم هوایی کربلا شده بود تا پارسال که باز گذرم به میشداغ افتاد، شب آخر داشتند برگه های قرعه کشی را جمع می کردند، من اصلاً برگه را پر نکرده بودم، سرم خیلی شلوغ بود و چون به بد شانسی ام در قرعه کشی ها اطمینان داشتم، زحمت پرکردن برگه را به خود ندادم، یکی از بچه ها تا فهمید که برگه را پر نکردم، خودش برگه ام را از کتابچه جدا کرد و برایم پر کرد، وقت نماز جماعت، خادم همه ی برگه ها را جمع کرده بود، گفت: “کسی نمونده که نداده باشه؟” من هم برگه را دادم که داده باشم، فکر می کنم آخرین نفر بودم! وقت قرعه کشی همه ذکر می گفتند و دعا میکردند، برای لحظه ای چشمم به عکس گنبد آقا افتاد و دلم لرزید و یادم افتاد که پارسال همین موقع راهی کربلا بودم، در همین فکر بودم که حاج حسین آقای یکتا اسمم را خواند، مات و مبهوت بودم، دوستانم با ذوق مرا که فقط اشکم می ریخت و فکر می کردم خوابم را بغل می گرفتند و التماس دعا می گفتند، بعد از مراسم قرعه کشی هم که رزم شب بود و من در آن تاریکی و رزم هنوز مبهوت بودم و زیر لب با ارباب حرف می زدم، فردایش پنجشنبه بود و ۱۲ فروردین و روز تولد حاج همت و ما رفتیم طلائیه و من فکر نمی کنم قشنگتر از نوروز پارسال برایم تکرار شود، البته آرزو بر جوانان عیب نیست…

  24. تارا مهدوی می‌گوید:

    سلام…
    این هم از خاطره نوشت ام!
    کم کم زمستون داشت تموم میشد و دخترک با ذوقی کودکانه خودش رو برای پوشیدن لباس ها و کفش نوش اماده میکرد

    روزها براش دیر میگذشت… منتظر بود ولی نمیدونست عید براش چه جوری رقم می خوره این اولین سالی بود که به مشهد نقل مکان کرده بودند اون هم از شمال کشور و از میون دوستان و فامیلهاشون به شهری اومده بودند که مثل صاحبش غریب محسوب می شدند… یادش نمیرفت چه سرسختانه تلاش میکرد که اسباب کشی نکنند تا از دوستاش جدا نشه

    روزها یکی پس از دیگری سپری شد… از باباش شنیده بود که سال ساعت ۳ نصفه شب تحویل میشه ولی هرکاری میکرد نمیتونست لحظات تحویل سال رو تصور کند…

    ۲۹اسفند، بعد از اون همه انتظار کشیدن علی رقم میل باطنیش به خواب رفت… ساعت ۲ بود که با صدای مادرش بیدار شد…مادر میخواست دخترک لباسهاش رو بپوشه و با اون ها به جایی بره… هرچی سوال میکرد کسی نمیگفت مقصد کجاست؛ با کنجکاوی بچه گونش به سرعت لباسهای جدیدش را به تن کرد…

    هنوز یک ربعی به تحویل سال مونده بود که دخترک خودش رو مقابل گنبد طلایی امام غریبش دید.با اینکه براش عجیب بود که اون همه جمعیت نصف شب چه جوری خودشون رو به خیابان امام رضا(ع) رسوندن، منتظر بود که سال تحویل بشه…

    لحظات، زیبایی و هیجان خاصی را به کودک تزریق می کرد هرکی توو دنیای خودش بود یکی دعا میخووند و اشک می ریخت یکی با دوربینش سعی می کرد لحظات رو هرچه قشنگتر به ثبت برسونه چند نفری هم یک صدا دعای یا مقلب القلوب را زمزمه میکردند. ناگهان از بلندگوهای منصوب شده در خیابان صدایی شنید که میگفت اغاز سال یک هزار و سیصد و هفتاد و … صدای گوینده در میان همهمه و صلوات مردم گم شد… همه خوشحال از تحویل سال، همدیگر رو در اغوش می کشیدند و کودک در ترفه العینی از طرف پدر و مادر بوسه باران شد

    حالا هر ساله ، اسفند برام بوی بهار و میده… هیچ وقت زمستون و حس نمیکنم… هروقت اسفند میاد یاد دعای یا مقلب القلوب می افتم… یاد خیابان امام رضا و یاد گنبد طلایی اقا…

    یاد هیجانی که با نزدیک شدن سال تحویل به سراغمون می اومد و شلوغی خیابان های منتهی به حرم… یاد جنب و جوش زائران و مجاوران در لحظه های تحویل سال… یاد همه اونایی که با تمام وجود میدویدن تا لحظه سال تحویل نظاره گر گنبد اقا باشن… یاد اشک ها و لبخند ها بعد سال تحویل…

    یاد دعای یا مقلب القلوب والابصار…

    یاد حس های قشنگی که با دیدن گنبد اقا به سراغمون می اومد…

    همیشه برام جالب بود امامی که به غریبی شهرت داره چقدر هنگام سال تحویل مهمون داره…

    چقدر سرش شلوغ میشه… همه سعی میکنن خودشون و به حرم برسونن تا اخرین لحظه های سال و با اقا بگذرونن و سال جدیدشون و با امام پیوند بزنن…

    یاد زیارت عاشورا و زیارت وارث در لحظه های اخر سال…

    نمی دونم امسال خدا چی برام در نظر گرفته… نمیدونم امسال اقامون میاد یانه…

    نمیدونم این سال‌‌، سال ظهورش میشه یانه… ظهور کسی که همه پیامبران ظهورش و مژده دادن…

    نمی دونم لحظه های اخر سال و اول سال جدید، اقا کجا سال و تحویل میکنه…

    پیش امام رضا یا کربلا؟ پیش عموی بزرگوارش یا پیش عمه صبورش؟

    چقدر دلم میخواست امسال کربلا بودم… چقدر دلم میخواست یا مقلب القلوب و تو بین الحرمین زمزمه کنم… یعنی امسال حرم حضرت ابالفضل و میبینم؟ یعنی امسال بوی حرم امام حسین و حس میکنم؟

    این اخرین روزهای سال هم پر شده از این ندانستن ها

    فقط میتونم زیر لب دعای فرج و زمزمه کنم… میخوام امسال هم دعام از خدا این باشه…

    یا مقلب القلوب و البصار… یا مدبر الیل والنهار…

    یا محول الحول والحوال… حول حالنا الی احسن الحال…

  25. سیداحمد می‌گوید:

    با اجازه داداش خاطره ای متفاوت با خاطره بقیه دوستان تعریف میکنم. (این خاص ترین خاطره ام نیست اما خاطره ای است که هیچ وقت فراموشش نمیکنم، تعریف میکنم که کمی بخندید!)

    کفش نازنینم!!!

    ۹ ساله بودم؛ یکی از روزهای عید رفتیم باغ کاهوی پدر بزرگم!
    با بچه های فامیل سرگرم بازی در باغ شدیم که پسر خاله ام پیشنهاد داد برای اینکه راحت تر بدویم کفشهایمان را که “نو” بود دربیاریم تا کثیف و گِلی نشوند، من هم در حال و هوای خودم همان جائی که ایستاده بودم کفشهایم را در آوردم و گذاشتم کنار یک بوته کاهوی خیلی بزرگ!
    نشانه ای که برای پیدا کردن کفشم گذاشتم همان بوته کاهوی بزرگ بود!!!
    آنقدر گرم بازی بودم به این فکر نکردم در یک باغ چند هزار متری که پر از کاهو است من چه طور باید کفشم را پیدا کنم!
    عصر شد و مادر صدایم زد تا برای برگشتن به خانه آماده شویم.
    چشمتان روز بد نبیند!
    من ماندم و یک باغ و هزاران کاهوی بزرگ!
    اولش کمی گشتم اما اثری از کفش نبود! همه جای باغ شبیه به هم بود و تقریبا پیدا کردن کفش محال!
    با همان پای برهنه که حالا بعد از بازی حسابی درد گرفته بود به طرف مادرم رفتم!
    “مامان گفت: سیداحمد کفشات کو؟”
    کمی این دست و آن دست کردم و ناچار زدم زیر گریه!
    همه متوجه ماجرا شدند و حسابی خندیدند! و مادر هم دلش نیامد دعوایم کند!
    ولی تنبیهم این شد که با پای برهنه برگشتم منزل و باقیِ تعطیلات را با کفش قدیمی طی کردم!!!

  26. زوروو می‌گوید:

    راستی این هم عنوان که یادم رفته بود//یادگاری نقره ایی ازطلاییه//
    راستی این خاطره درتاریخ ۸/۱/۸۹ نوشته شده تو دفترخاطراتم موجوده که بایکم تغییرات البته ازنظرادبی شداینی که میبینید………یاامام حسین منم بطلب اقاجون

  27. روح الله مهدوی می‌گوید:

    بسم رب الحسین(ع)
    بوی بهار در همه کوچه های شهر پیچیده بود، بوی یاس می داد بهار امسال.
    لحظه تحویل سال همان لحظه طلوع فجر بود.
    لحظه تحویل سال بجای صدای توپ سال نو همه شنیدیم که کسی بانگ برآورد …
    انا بقیة الله
    امروز روز اول سال نو
    جمعه
    اللهم عجل لولیک الفرج

  28. محمدرضا می‌گوید:

    ای عشق چه قدر غریب ماندی ای عشق! چه قدر غریب ،از غربت تو آب میشوم وقتی میبینم نامت در کوچه وخیابان دست به دست وزبان به زبان میگردد و بر پست ترین غریزه حیوانی خود نام پاک تو را میگذارند،حتی باورم نمیشود که بی وضو نام مقدست را میبرند!

    این روزها که عید میخوانندش همان نوروزشان عیدباستانی! که خوشحالندو جامه های رنگین برتن کرده به شادی مضحکانه ی خویش مشغولند ولی اکنون من برای غربتت سیاه پوشیده ام وبرای تنهاییت گریه میکنم وبا این شهر وآدمهای آن قهر کرده به گوشه ای از بیابان پناه آورده ام .جامه ی سیاه میپوشم تا بدانند تو عروسک آنها نیستی که با تو بازی کنند تو ازجنس آنهاودنیای آنها نیستی تو در قلب آنها نیستی! نیستی چون تورا را میشناسم، جنس تو جنس حزن است، جنس غربت .

    در قلب آنکه که وارد شدی سوزاندی! آری تو میسوزانی تو میکشی رسم تواین است عاشق کشی رسم عجیبی است غریبه ها رسم تورا نمیفهمند ونمیدانند چون تو غیرت داری بنازم به غیرتت که سر میشکنت دیوارت گر کسی بی اذن دخول و بی طهارت به حریمت نزدیک شود.حریم تو ناموس الله است او آنگاه که تورا وارد قلب عاشقانش می کند باآنان چه میکنی چه ابتلایی؟ چه حزنی؟ چه دردی ؟چه فراغی ؟چه سوزی؟ سرگشته میکنی، حیران میکنی ،بیچاره میکنی، له میکنی، تکه تکه میکنی.

    بگذار غریبه ها بدانند که الله عاشقانش را به قتلگاه عشق می کشاند تا مبتلایشان کند چه ابتلایی؟ چه ابتلایی؟مبتلایشان کندتابکشد آنان را وفانی کند آنان رادر ذات خویش آری تومیکشی! بگذاربدانند الله تورا برای قلب دوستانش آفرید. بدانند بلکه با ناموسش اینقدر بازی نکنند! چگونه بگویم که الله با عاشقش چه میکند وتورا چگونه در قلب آنان وارد میکند که ممصوص در ذات اومی شوند ،فنا میشوند وچه راه دشواری راطی میکنند ومبتلا به چه ابتلایاتی می شوند تا به قتلگاه عشق وارد شوند وذبیح الله شوند.

    بگذار به ما بخندند، طعنه زنند رهایشان کن خوش باشند در عیدشان وبه ما بخندند ،بخندندو بگوینداین روضه خوان ها !بگذاربگویند، آخرچه میدانند که خوشی برای عاشق بی معناست. چه میدانند درد تو با قلب عاشق چه میکند؟ بگذار به ما بگویند اهل ماتم وگریه! راست می گویند تقصیر آنها نیست، تقصیر توست! اگر تونبودی ماهم به دنبال سرگرمی و خوشی بودیم ولی نیستیم چون توهستی وتو اینگونه ای چه میشودکرد کردغریبه ها از ما توقع شادی دارند!

    آخرباتو چگونه شادباشیم وقتی بین ما وحبیب ما فاصله افتاده ،آخرچگونه شاد باشدآن کس که مادرش را کشته اند بین درودیوار ودستان پدرش رابسته مادر به دنبالش دست شکسته ،پهلو شکسته ،به ما میگویند اهل اشک وگریه وماتم ،راست میگویند! اما تو راچه کنم ؟که در قلب من آمدی با نام حسین،حسین که هنوز شمر ازسینه اش بلند نشده صدای هل من ناصرش از حلقوم تشنه وبریده اش می آید هیهات که من شادی کنم مگر جایی هم برای شادی گذاشته ای؟

    چه گونه شاد باشم آخرتقصیرتوست که مادر به پشت در رفت- عاشق بود- تقصیر توست که دستان پدر بسته شدفرقش شکسته -عاشق بود -تقصسر توست که حسین به قتلگاه آمد سراسیمه- عاشق بود- این رسم الله است که تورا واسطه عاشق کشی خود می کند ،تقصیر توست که من عید ندارم! تو قلبم را پرکردی محزونم، محزون چون صاحبم تنها بیابان نشین شده از دسته همین … فراق الله مرا مبتلانموده میدانم آخرش هم تومرابه کشتن میدهی ومن این کشته شدن را باجان خریدارم که تو ای عشق جانم راسوزاندی !

    بس است دیگر خواستم از مظلومیت وغربتت بگویم اینگونه شد تقصیر خودت است بگذریم که برخی حرف ها گفتنی نیست …

  29. قاصدک منتظر می‌گوید:

    سلام اقای قدیانی ,با عرض پوزش, اگر امکان داشت در بهاریه ۲ ,معلم دانش اموزان استثنایی,یک خط مانده به اخر نوشته,کسایی را به کسانی تغییر دهید.
    با تشکر

  30. آزاد اندیشی می‌گوید:

    أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ وَیَجْعَلُکُمْ خُلَفَاء الْأَرْضِ

    از شواهد بر می‌آید که جنگ در لیبی در حال مغلوبه شدن است و شهرهایی که به تصرف انقلابیون در آمده بود، یکی پس از دیگری توسط نیروهای قذافی باز پس گرفته می‌شوند. برای پیروزی این مجاهدان دست به دعا برداریم و سوره حشر را تلاوت کنیم.

    اَللّهُمَّ اَنْصُرْ عِبادُکَ الْمُؤمِنینَ عَلی الْکافِرینَ نَصْراً عَزیزاً.

  31. محمد - 17 ساله می‌گوید:

    رویش با خاک شلمچه !
    بهار را همگی ما فصل نو شدن و حیات دوباره می خوانیم و نیک می دانیم که بهار فصل رویش است .
    تا یادم می آید از همان کودکی ، شور و شوق خاصی داشت آمدن بهار برایمان ! چه از نظر مالیه ( عیدی ) و چه از سایر نظرات ؛ اما من از ماهی و سبزه و هفت سین عید بیشتر خوشم می آمد .
    از این ها که بگذریم ، وقتی کمی بزرگتر شدیم و سنمان به اردوهای راهیان نور خورد ، راهی راهیان نور شدیم ؛ و آن جا بود که تازه دریافتم که رویش و نو شدن و حیات مجدد فقط مخصوص طبیعت نیست ، در بهار همه حیات مجدد می یابند . اگر تو هم تا حالا راهی شده باشی نیک می فهمی که چه می گویم و نیک درمی یابی که نو شدن با شهدا ، چیز دیگریست ! و می دانی که عید ما بچه بسیجی ها ، آن روزی است که گناه نکنیم !
    اگر راهی راه شلمچه شده باشی ، تازه می فهمی که نصف دیگر عمرت بر فناست ، تازه می فهمی که شهادت هنر مردان خداست و تازه می فهمی که شهدا عند ربهم یرزقونند .
    می دانم که می دانی حیات تازه یافتن توسط شهدا چه قدر شیرین است ؛ آن ها تو را به عید دیدنی دعوت می کنند و اینک این تویی که باید در این عید دیدنی تا می توانی از شیرینی های آن ها بچشی و خودت را اصلاح کنی و یک گام دیگر به سوی آن ها برداری !
    آن روز که برای بار دوم به شلمچه رفتم ، هوای ساز مخالف می وزید و حقا که وفتی در شلمچه ، باد بخواهد بنوازد دیگر تو نمی توانی جلوی چشمت را هم ببینی ، چه رسد که بخواهی صفا کنی ! اما انگار سهم من این بود که حتی در این آشفته بازار گرد و خاک به شلمچه بروم و جوانه بزنم !
    شهدا مرا با وجود این که غرق در گناهان دنیوی بودم ، به شلمچه بردند و ریشه ام را قطع کردند و دوباره نهال خدایی شدن را در دلم کاشتند و با خون خود آن را آبیاری نمودند ؛ وای که چه لذتی دارد با شهدا جوانه زدن ! و امروز این منم که از عشق به شهدا لبریزم ، به محمد ابراهیم همت عشق می ورزم و مدیون تمامی شهدا هستم .
    شاید این ها خاطره محسوب نمی شوند ولی خواستم جسارتی بکنم در محضر بزرگان تا شاید بتوانم در آینده بخشی از رسالت شما عزیزان ، که ادامه دهنده ی راه سید شهیدان اهل قلمید ، به دوش بشکم .

    اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر والجعلنا من الخیر اعوانه ی و انصاره و المستشهدین بین یدیه

  32. مهدی می‌گوید:

    بهاریه ، عجب هواییه توی قطعه

  33. زوروو می‌گوید:

    عنوان//بگوسیب….
    ساعت رانگاه میکنم۳۰دقیقه مانده به تحویل سال.۴نفری توی سنگرنشسته ایم دور سفره ایی قشنگ که سادگی حرف اول سفره ی کوچک وبی ریایمان است.دل توی دلمان نیست.رضاباهمان لهجه ی جنوبی اش برای محمدازدخترلپ گلی اش مرضیه میگویدکه هنوز هم توی خواب یک دل سیرلپش رامیکشد.سهراب دربه دردنبال اخرین //سینی//میگرددکه بچپاندش سرسفره ایی که سادگی اولین سینش است ومن…من که به دوربین عکاسی ام ورمیروم تاموقع سال تحویل اولین عکس یادگاری راخودم گرفته باشم.۱۰دقیقه مانده به تحویل سال مینشینیم دورسفره سفره ایی که سهراب گوشه گوشه اش راباسیم خارداروساعت وسوزنهایی که برای وصله ی جوراب ازتعاونی گرفته ایم وسنگ وقران واب وایینه پرکرده.محمدپقی میزندزیرخنده که سهراب خان عجب ۷سینی شده به به این که ۳تا سینش کمه سهراب درمی ایدکه خب همینابوددیگه.میخندم ومیگویم اون ۳تام حله.صورت سیاه رضاوچشمای سبزمحمدو….خودسهراب که باسین شرو….هنوزحرفم تمام نشده که صدای سوت سردخمپاره سنگربچه جنوب شهری های تهران رامثل اناراب لمبوشده میترکاندوبعد…..فقط سکوت است وسکوت که یکباره رادیوی ماشین حاج محمودمیگویداغازسال۱۳۶و…دوباره به نگاه میکنم به سفره حالا۷سینمان کامل شده صورت سیاه رضا چشمهای سبزمحمدوخودسهراب هرسه وسط سفره سفره ایی که سادگی اولین سینش بودزل زده اندبه دریچه ی شکسته ی دوربین من ومیگویند اهای جامانده بگوسیب……….

    الان باشنیدن عیدیاداین جوررفاقت هامی افتم

  34. زوروو می‌گوید:

    راستی خاطره ی بگوسیب مال این حقیر یعنی طاهره نعمت اللهی است ها

  35. محمدرضا می‌گوید:

    با سلام به حاج حسین عزیزم
    اول از همه تشکر میکنم از جواب خوبی که به ما دادید……!!!!!!!!
    دوم از همه بالاخره چی شد امسال میآی راهیان نور یا نه؟
    خواهشا زودتر جواب بدید

  36. علی می‌گوید:

    با سلام راستش من خاطره ای ندارم که باهاش بتونم تو مسابقه تون شرکت کنم ولی یه شعره که خیلی باهاش حال می کنم فقط اونو می تونم تقدیمتون کنم امیدوارم هر کسی که برنده شد و به پابوس آقا رفت این حقیر و امثال من رو دعا کنه تا قسمت ما هم بشه . انشا الله …

    منمو یه چشم بارونی یه عمری دل خونی خودت که میدونی
    تویی و یه عالمه رحمت اگه کنی دعوت میام به مهمونی
    ببین که غم دارم شوق حرم دارم چشم کرم دارم
    آقا، جونم کف دسته برای پابوست یه امضا کم دارم

    اللهم ارزقنا کرببلا… انشا الله

  37. هر عقیده ای هم که داشته باشی این‌ها سزاوار احترام هستن؛

    در سینه‌ام دوباره غمی جان گرفته است
    «امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است»

    تا لحظه‌ای پیش دلم گور سرد بود
    اینک به یمن یاد شما جان گرفته است

    “شهدا را یاد کنید حتی با یک صلوات”

    سلام بزرگوار؛
    با “پست نامه ای از شهید ۱۴ ساله به زادگاهش” بروزم افتخار بدید خوشحال میشم.
    التماس دعا
    اجرت با شهدا

  38. بنده خدا می‌گوید:

    ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند….
    لبیک یا خامنه ای لبیک یا مهدی است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.