عطار ۳: بازم که سر و صدا میاد. مثل خروس جنگی میافتن به جون هم!
حافظ ۴: زن و شوهر با هم نمی سازن. دیشب مهندس به من می گفت: حصر خانگی کنار زهره کوهنورد، حصر با اعمال شاقه است!
عطار ۳: پس چی بود اون همه دل و قلوه ای که ایام انتخابات به همدیگه می دادن؟
شمس ۴۶: طرح فریب بود دیگه! اینا قبل انتخابات اغلب جدا از هم زندگی می کردن. آمارشونو از بچه های وزارت گرفتم!
حافظ ۴: دیگه دیگه!
عطار ۳: یه زنگ بزنم ببینم نون چی می خوان، برم واسشون بگیرم… (دیلینگ دیلینگ)
زهره کوهنورد: مثل اینکه تلفن رو وصل کردن. برو ببین کیه.
مهندس: بفرمایین؟
عطار ۳: الان وقت ناهاره. نون چی می خواین؟
زهره: کیه؟… از بی بی سی تماس گرفتن؟ گفتم کی پشت خطه؟
مهندس: یواش بابا سرمو خوردی، بچه های دم درن!
عطار ۳: لواش گفتین می خواین؟
مهندس: نه بابا، با زهره بودم. یه لحظه گوشی… تو نون چی می خوری زن؟
زهره: فانتزی!… کوفت بخوریم؛ ایش!
مهندس: فانتزی می گن بگیرین.
عطار ۳: الان بهترین که با هم؟
مهندس: بد نیستیم. یعنی خوبیم. یه لحظه میاین توی حیاط کارتون دارم.
عطار ۳: حافظ ۴ میاد.
……….
مهندس: نمی شه من توی یه خونه حصر باشم، این عجوزه، توی یه قبرستون دیگه حصر باشه؟! دیگه داره حالم از قیافه اش بهم می خوره ها! گفته باشم؛ زدم خودمو درب و داغون کردم، نگین چراها؟!
حافظ ۴: حالا بررسی می کنیم.
مهندس: هنوز مشکل اینترنت حل نشده؟
حافظ ۴: دادیم درست کنن. توی کل دنیا اینترنت قطعی داره!
مهندس: تلفن چی؟
حافظ ۴: دولتی که با تقلب سر کار اومده باشه، همین می شه دیگه! بلد نیست مشکل تلفن رو حل کنه!
مهندس: خط موبایل چی؟
حافظ ۴: جمهوری اسلامی یک رژیم دیکتاتور است و در حکومت های دیکتاتوری هم چیزی که زیاده همین مشکلاته!
مهندس: یعنی الان همه موبایل ها قطعه؟
حافظ ۴: متاسفانه همین طوره!
مهندس: گفته باشم؛ من تسلیم این صحنه آرایی خطرناک نمی شم!
حافظ ۴: منم!
مهندس: این قفل در چی؟ هنوز درست نشد؟ بابا! پوسیدیم توی این چهاردیواری!
حافظ ۴: دادیم کلید ساز قفل رو درست کنه. بی معرفت هی امروز و فردا می کنه!
مهندس: ما الان رسما توی حصریم دیگه؟!
حافظ ۴: حصر، “حصر آبادان” بود که شکسته شد!
مهندس: اون بی معرفت بی صفت، ممد تمدنم توی حصره؟!
حافظ ۴: اون زندانی مطالبات افکار عمومیه!
مهندس: نمی شه حالا منم ببرین توی همین زندون؟… راستی! چه خبر از کجا؟!… یه روزنامه هم که نمی دین بخونیم، پی به اوضاع ببریم؛ از منطقه چه خبر؟… خوب همه ارتباط ما رو با بیگانگان قطع کردینا! الکی می گی قفل در خرابه!
حافظ ۴: چیه؟!… محمودعباس دوباره پول توی چیزت واریز کرده؟!
زهره: مهندس! مهندس!
مهندس: درد مهندس!
حافظ ۴: من رفتم نون بگیرم!
مهندس: چی می گی؟
زهره: بیا گوشی زنگ می خوره.
مهندس: بله؟
شمس ۴۶: حافظ ۴ اونجاس؟
مهندس: بله. البته الساعه اومد پیش خودتون. شما شمسی؟
شمس ۴۶: در خدمتم.
مهندس: من روم نشد به این بنده خدا بگم. بی زحمت اگه گذرتون به داروخونه افتاد، فکر ما هم باشین.
شمس ۴۶: تموم کردی به این زودی؟!
یسار
عهدنامه مالک به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
(۲۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسارصف امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
(۲۴ دیدگاه)
- بایگانی: یساروصیتنامه
روزنامهدیواری حق
روز قدر
ماشاءالله حزبالله
آر. کیو هشتاد و هشت
قطعهی بیست و شش
نه ده
قطعات قطعه
تفحص
آمار قطعهی بیستوشش
اطلاعات
نوشتههای تازه
مهندس: اون بی معرفت بی صفت، ممد تمدنم توی حصره؟!
حافظ ۴: اون زندانی مطالبات افکار عمومیه!
مهندس: نمی شه حالا منم ببرین توی همین زندون؟
🙂
بسیار جذاب و نشاط آور بود!
ممنونم داداش جانم.
خودمونیم این: عطار۳ و حافظ۴ و شمس۴۶ را خیلی خوب اومدین!
دیگه دیگه!!!
عالی بود.
خیر دنیا و آخرت نصیبت سالار.
سلام
عجب!
“حافظ ۴: دیگه دیگه!” با حافظ هم بله!!
راستی داداش تو متن هات “داروخونه” خوب توی بورسه!
یا علی مدد
خدائیش هم عجب فیلمی بازی کردن توی انتخابات . ناخودآگاه آدم یاد رمئو و ژولیت می افتاد ( نیشخند)
جالب بود….
جالب بود .بعد از فشارهای عصبی که امروز از دست بعضی حضرات به ما وارد شد،این طنز خیلی به جا بود.
مهندس: هنوز مشکل اینترنت حل نشد؟ نشده فکر کنم درست باشد البته این مهندس خل و چل است درست و حسابی حرف نمی زند ، شما اشکالات گفتاری اش را اصلاح کنید.
😀 😀 😀
خیلی خوشمان آمد.بسی بسیار خندیدیم و فاتحه هم خواندیم…
یه پیام “بی زرگانی” برم؟
ساعت ۱۲:۴۰ بامداد
تعداد افراد آنلاین: ۷۴ نفر!
ماشالله…
داداش حسین بسیجیها فــــــــــــــــــــــــدائی داری…
آقا افراد آنلاین ۹۰ نفر …ساعت ۱۲:۴۲
ماشاالله حزب الله…..
بابا بچه بسیجی ها خواب ندارن…ای ول…..شد ۱۱۵ نفر
۱۲:۴۷
خداوند همه اموات رو قرین رحمت کنه انشالله .
هزار الله اکبر ۱۰۴ نفر آنلاین هستن .
مهندس: یواش بابا سرمو خوردی، بچه های دم درن!
عطار ۳: لواش گفتین می خواین؟
آخرش بود داداش
سلام
کمی بی ربط ولی :
مطهری نماینده مجلس در پاسخ به سوالی در رابطه با قتل عام قذافی در لیبی ان را هم نتیجه مناظره احمدی نژاد دانست و همچنین تاکید کرد که تغییرات زیست محیطی، گرم شدن کره زمین، زمین خوردن هیلاری در بدو ورود به هواپیما، انقراض نسل دایناسورها!، کودتای پینوشه، انقلاب فرانسه، جنگ جهانی دوم، حمله احتمالی موجودات فرازمینی به کره زمین و سرماخوردن پسر همسایه ایشان همه ناشی از آن مناظره است و اگر همان موقع دکتر را محاکمه می کردیم همه چیز درست می شد، ایشان تاکید کردند در اینده با افتادن اتفاقات جدید! ابعاد تازه ای از نتایج ان مناظره را فاش خواهد کرد..
نمودار سیر صعودی -که چه عرض کنم، سیر شلیکی!- قطعه ۲۶ در سایت الکسا
http://traffic.alexa.com/graph?&w=300&h=180&o=lf&c=1&y=q&b=ffffff&r=1m&u=ghadiany.ir
اطلاعات تکمیلی
http://www.alexa.com/siteinfo/ghadiany.ir
ماشاالله حزبالله
طنز شیرینی بود. خداقوت.
“گفته باشم؛ زدم خودمو درب و داغون کردم، نگین چراها؟!”
اینقدر مرد هم نیست که بگه زدم اونو درب وداغون کردم. پس احتمالابرادران ق.ق منتظر همین اتفاقند
واقعا نقش اول های لایقی رو برای این طنز نوشت انتخاب کردید,چقدر دلقک بودن بهشون می یاد.
بابا دمت گرم
خیلی زود تر از اون که فکرش رو بکنید تموم میکنه.
دوز مهندس بالاااااااست.
رو هزاره ه ه ه.
من میگم که حالا که دارید این حرکت رو انجام میدید یه زحمتی هم بکشید مهندس رو ببندید به تخت ترکش بدید.
:))
سلام بر حسین*
مثل همیشه عالی بود.
داداش حسین، شما که این همه طنز خوب می نویسی(باتوم خوب و قشنگی داشتیم و این ردیف کنار) چرا یه وقتایی (دیگه دیگه) میشی ؟! بابا، آدم نمی دونه اینجا بیاد قراره چه چیزی ببینه !!! همیشه سورپرایز میشیم یه هو 🙂 خیلی با حال بود به خصوص اون یه تیکه قفل درب که حالا حالاها خرابه 😉
با سلام
برادرم من به تازگی با قلم شما آشنا شدم.پیروز باشیدو همچنان در خط ولایت
با سلام خدمت بچه های باحال قطعه ۲۶
از همه بسیجی ها خواهش می کنم به سایت http://www.chehre89.com مراجعه کنن و بهترین وبلاگ امسال رو انتخاب کنن
البته یادتون باشه بهترین وبلاگ وبلاگ قطعه ۲۶ حاج حسین خودمونه پس بدو بیا یه رای به حاج حسین قدیانی بده
جالب بود … جای شیخ بی سواد خالی
یه ” پیام بی زرگانی”
ساعت ۱۲:۴۳
تعداد افراد آنلاین: ۶۰ نفر
ماشالله…
داداش حسین بسیجیها فــــــــــــــــــــــــــــدائی داری…
سلام داداشی.
اینم یه طرح واسه ساندویچی
http://parsaspace.com/files/1215068884/snadwich.png
سلام
با اجازه آقا سید.
بازدید امروز: ۵۱۷۷
بازدید دیروز: ۶۰۳۷
افراد آنلاین: ۹۴
ماشاالله……………..
سلام به همگی
بسی زیبا بود. دستت درست
آقای قدیانی سلام شما را نمی شناختم و نمی شناسم
سایتتون را هم اتفاقی دیدم. کلی حال کردم.
نشستم مطالب قبلیتون را هم خوندم.
انصافاً تو نوشتن قهارید. کمتر کسی داریم که حالا از شهدا بگه… ما جوونا اگه شهدا را بشناسیم راه را گم نمی کنیم…
جا شکرش باقیه که به طور اتفاقی وب شما را دیدم… سعی می کنم حتماً به دوستام معرفی کنم…
فکر کنم خودشون هم از خداشونه که تو حصر باشن…فضای بیرون از خونه دیگه برا این بدبختا جهنمه!
با حال بود.ممنون
حافظ ۴: دولتی که با تقلب سر کار اومده باشه، همین می شه دیگه! بلد نیست مشکل تلفن رو حل کنه!
ها ها ها ها اخرشی داداش….
سلام
مطلب مفرحی بود. پیروز و سربلند باشید.
داداش کلا افتادی تو کار دارو خانه ها!!!
بابا از این داروخانه بیا بیرون دیگه!
:)) حرف نداشت داداش
… روزنامه هم که نمی دین بخونیم، پی به اوضاع ببریم؛ از منطقه چه خبر؟… خوب همه ارتباط ما رو با بیگانگان قطع کردینا! الکی می گی قفل در خرابه!
تو رو خدا بگید با منطقه چکار دارید خودمون پیغامتونو می رسونیم…بازم می خواید دسته گل به آب بدید…
داداش نمی دونم چه سریه هر وقت برا این مترسکا طنز می نویسی با تمام وجودمون می خندیم
خیلی بامزه بود البته کاش ق ق هم اینا بخونه…این روزا بدجری دلم گرفته از این جناب رئیس…
حاج حسین
قلمت زیباست .
با اینکه از متنت خوشم اومد اما………….
خدائیش آخرش اون قسمت داروخانه خیلی تو ذوقم خورد
اونها هر جانوری باشند، اما از شخصیت شما و ما بعید هست که همچین شوخی هایی توی جمع بچه حزب اللهی ها که خانمها هم حضور دارند مطرح بشه ، برای شما و قلم توانای شما خوب نیست
یا علی
سلام. منتظر حضور و نظرات شما هستم
منتظر حضور شما در وبلاگم هستم
منتظر حضور شما هستم
خیلی جالب بود اجرت با بی بی حضرت زهرا
یا حق
سلام حاج حسین خدا قوت
خیلی عالی بود
روز نامه هم نمی دین بخونیم پی به امور ببریم
آخه مهندس چیز چیز چیز تو که این حکومت و دولت رو قبول نداری روز نامه اش رو می خواهی چه کار؟
ضمنا نوبت به اون ممد تمدن خالی بند و اون اکبر شاه تون هم می رسه
مرگ بر ضد ولایت فقیه
جانم فدای رهبر
یا علی
بعد از چند روز غیبت
سلام داداش جان
سلام مبصر عزیز
و سلام به همه ستارههای پر نور حضرت ماه
بابت متن همچنان در حال خنده میباشم….
سلام
میر یزید گفتی روز نامه می خواهی می گم احتمال داره کاغذ روز نامه ها تقلبی باشه
مرگ بر موسوی و کروبی و خاتمی و منافق
دلم مےسوزد براے تک تکِ واژه هایــے که نه با پنهان مین هایے خوابیده در فکه، که در تهران بمباران شده اند با این همه ادعا، دلم مےسوزد براے بند بندِ این جمله که غریبانه به معراج مےرود :”دزدان، ما را به زنگوله اے سرگرم کرده اند و کاش ما پیش از آن که خانه مان غارت شود، از غفلت به در آییم”.
http://philsoph.parsiblog.com/
http://philsoph.parsiblog.com/
سلام برادر گرامی
وقتتون بخیر.خداقوت.
خوش بحالتون هم اطلاعاتتون بالاست هم دست به قلمتون خوبه.
ماکه هیچکدومو نداریم.
به ماهم کمک کنید
بتونیم ان شالله کاری واسه اسلام کرده باشیم.
حق نگهدارتون
یا علی
اللهم لا تجعل حسره الشهاده فی قلوبنا