بعد از آنکه فرقه بی شرف سبز توانست جمهوری اسلامی را روی سر آمریکا و اسرائیل سرنگون کند، نوشتن این متن، اوج بصیرت مرا نشان می دهد:
این روزها یکی از دغدغه های ما آقایان، ترس بابت ریزش موی سرمان است. در این باب اشاره به نکاتی لازم و ضروری است:
یکم: مهمتر از اینکه چه شامپویی به سرتان می زنید، این است که هنگام استحمام، وقتی می خواهید به سرتان شامپو بزنید، این کار را نشسته انجام دهید. آب هم زیاد گرم نباشد، بهتر است. اگر شما به قول معروف گفتنی(!) کوسه هستید، این نوشته را نخوانید.
دوم: شامپو را به آرامی روی سرتان ماساژ دهید و از چنگ زدن به موهای خود، خودداری کنید.
سوم: زمان استحمام را کوتاه کنید. بعد از شامپو زدن، زیاد در حمام نمانید، که دوباره موی سرتان بر اثر دمای هوا عرق کند.
چهارم: شانه کردن مو با انگشتان دست، بهتر از استفاده از برس است.
یسار
عهدنامه مالک به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
(۲۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسارصف امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
(۲۴ دیدگاه)
- بایگانی: یساروصیتنامه
روزنامهدیواری حق
روز قدر
ماشاءالله حزبالله
آر. کیو هشتاد و هشت
قطعهی بیست و شش
نه ده
قطعات قطعه
تفحص
آمار قطعهی بیستوشش
اطلاعات
نوشتههای تازه
سلام
اولا مطلب قبل کلی دلمان را خنک کرد مثل ماجرای ابتدای اتفاقات امروز که چند تا جوان خوش ذوق سز بی بی سی پیاده کردند. فیلمش را که دیده اید؟
ثانیا کاش ما هم در این مواقع قرارهایمان را فیکس کنیم تا در لذت “مزدور نوازی”! شریک باشیم
ثالثا درست است که خیانتشان را کردند سران فتنه و سایتهای خارجی تیتر زده اند که “برخورد پلیس ایران با معترضان حامی مردم مصر!” و این نشان از هماهنگی کامل این پروژه دارد و تلاش برای تحت تاثیر قرار دادن سخنان رهبری در باب حمایت مردم مصر و پرت کردن افکار عمومی از حوادث اسلامی مصر برای تنفس رژیم صهیونیستی ولی برخی سایتهای “پرسه ای در مه ها” دیگر در عوض رویشان نشد زیادی در مه بمانند اینبار.
رابعا که چقدر شیرین است برای ما فرصتی برای اینکه ثابت کنیم “سید علی” را چقدر دوست داریم و در این یک مورد باید ممنون این مزدوران با جیره و مواجب! انگلیسی ها باشیم هرچند بندگان خدا خودشان هم می دانند کتکهایی که مثلا به خاطر “شیخ” میخورند خیلی بی آبرویی است و بعید میدانم پیدا شود کسی که مثلا در وبلاگش به کتکی که بابت شیخ خورده اشاره کند چه رسد به افتخار
راستی در راستای دغدغه های روزمره مان هم که :
پنجم : سشوار کشیدن برای خشک کردن مو روش مناسبی نیست، بهتر است از حوله نرم استفاده کنیم..
دمت گرم داداش.
به نظر من باید شعار مرگ بر موسوی و مرگ بر کروبی تو نمازجمعه ها جزو شعارای اصلی بشه.
اینا که حیا ندارن ما چرا باید مراعاتشونو بکنیم؟
یاعلی
سلام به همه دوستان ضد جنبش سبز
داداش میثم مرگ بر خاتمی رو هم اضافه کن
بی شرفند این ضد انقلابیون
سلام
در راستای سیاست های این پست:
-داداش شما چه شامپویی رو پیشنهاد میکنید؟(موهای من چربه!!).
یا حق
سلام (به معنی واقعی کلمه)
یک نکته را جا انداختید
شانه نکردن موها درشب هنگام هم میتواند مفید باشد باشد
مرگ بر شاه
مرگ بر شاه اکبرشاه
برادرا بحث کاملا بهداشتی است
چرا حرف سیاسی می زنید جانم
البت این قسمتش (اگر شما به قول معروف گفتنی(!) کوسه هستید..) همچین دور از صحنه سیاست و تشخیص و این حرفا نبود اما…..
بعدشم مگه صدام رفت به درک اسم نحسشو که هم برعکس و اتفاقا هم نام این ملعونک خودمان است از تکبیر حذف نکردیم, خب حالا که این بی شرفها مردن , عدلی بیایم نماز جمعه رو با اسمشون خراب کنیم که چی؟ بد میگم بگو
اگه ممکنه اسم چندتا شامپو خوب رو هم بگید ممنون
برا موهای چرب باشه لطفا
راستی یه نکته : موقع بیرون آمدن از حمام شستن پا با آب سرد اعصاب محافظ بدن که در کف پا قرار دارند رو تحریک میکند برای محافظت از بدن – این یکی
دوم – یک کف آب سرد ریختن رو صورت در انتهای استحمام باعث شادابی و خوشرنگ شدن پوست صورت می شود
بجان خودم هردو بهداشتی است و البته توصیه دینی به سیاست ربطش نده-دادی هم از زرنگی خودته-عمل کن خیرشو ببینی -دعام یادت نره-
هرکی هم میخاد سلامشو برسونم خدمت امام رضا بگه تا با اسم برم خدمت آقا
داش حسین بدون گفتن نفر اوله(پارتی بازیه دیگه) فرمانده به گردن سرباز حق داره خب
ممنون
عالی بود
سلام نمی دونم چه سریی از وقتی یادم میاد از این تشخیص ومصلحت و این اقاهه هه هه بابا همین که باید موقع استحمام همش مواظب باشه.
ها!…. همونه!!!!
علی اکبر هاشمی رفسنجانی ملعون الی الابد
اره دیگه خیلی ازش بدم می امد بدم می اد و….. ولی هر بار می گفتم اطرافیان هیس بلندی می گفتن و ….
ولی من ……..
امان از این بصیرت …..
اینها کارشان از توصیه های بهداشتی گذشته است باید غیر بهداشتی بهشان توصیه کرد…
با همه این ها با شرایطی که بعضی ها دارند ریزش مو قهراً اجتناب ناپذیره
موسوی و کروبی هر دو از ابلهان تاریخند که گور خودشان را با دست خود آماده می کنند. آری شهید آوینی عزیز یادش بخیر که میگفت تو را نیز عاشورایی در پیش است و حسین زمان خود را باید دریافت.آقا جان ای عزیز دل ما ای رهبر بزرگوار امام ما خامنه ای دشمنانت باید همواره بر خاک مذلت و خواری بنشینند و خاک بر سر کنند.
ای بزرگوار امیدوارم بتوانیم از روی صدق در خدمت تو باشیم.
البته این نکته هم مهم است که موهارو نباید بر خلاف رویششان شست
بلکه باید موافق رویش مو این کار را کرد
شاید بتوان گفت این هم بصیرت باشد
با تمام بی لیاقتی و ضعف و سستی باز دوستدار خدمت به ولی امر هستم.امیدوارم ثبات قدم را در راه تحقق آرمانهای الهی جمهوری اسلامی ایران بدست آورده و تا آخرین هدف با اقتدار پیش رویم.
راستی ا …با عرض پوزش…مرگ بر موسوی.مرگ بر کروبی.مرگ بر صهیونیسم.مرگ بر..
بهتر است. اگر شما به قول معروف گفتنی(!) کوسه هستید، این نوشته را نخوانید.
خیلی عالی بود ولی این آقا هرچی نداشته باشد رو خیلی خیلی دارد آنقدر که سر ریز شده و به تمام اعضای خانواده اش هم سرایت کرده است
بندگان خدا خیال می کنند اگر آنها نبودند این انقلاب پیروز نمی شد و تمام شهدا هم وظیفه شان بوده است که برای این انقلاب خون دهند فقط اینها بودند که لطف کردند و انقلاب را به پیروزی رسانده اند
سلام
با اجازه امام عصر و زمانم ،همچنین رهبر فرزانه و دلبرم!
من نمی دونم ملت ایران باید به چه زبونی بگن که انقلاب ،نظام و رهبرشون رو می خوان و حاضرن برای دفاع از اون جونشون ،رو هم بدن،تا اینها دست از سرشون بردارن؟
شهادت در راه اسلام،انقلاب و رهبری آرزوی ما فداییان رهبر است.ظاهرا حضرات روشن فکرنما و وطن فروش هنوز معنی جمله “جانم فدای رهبر “رو نفهمیدن و فکر می کنن ما داریم با ولی
نعمتمون تعارف تیکه پاره می کنیم!شهادت نه آرزو؛که رویای هر شب ماست.از الان تا صبح ظهور!روشن شد یا بازم تکرار کنم؟به قول شاعر:”اگر در خانه کس است/یک حرف بس است”
خیلی بامزه و به جا بود.
واقعا اگر مصلحت نباشد حیف وقت و اعصاب نیست که صرف(حرومه) این بی دنیا و آخرتها شود.
خدمت شما که عرض کنم کلا هرکی کوسه س ضمن نخواندن این نوشته(!) میتونه محل کوسگی! را طی بکشه- باشد که مورد قبول درگاه احدیت واقع شود!!!
داداش شامپو برای موهای چرب معرفی نکردی ها!؟!
یا حق
در راستای سیاست های ناگفته و مثل روز روشن این پست:
پزشکان توصیه می کنند پس از استحمام تا وقتی موها نم دارند برای جلوگیری از ریزش شانه نشوند بهتر است.
الان بعد از ظهر ۲۶ بهمنه و ما در جمهوری اسلامی درباره ی موضوع مهم جلوگیری از ریزش مو ،بدون کمترین نگرانی از جانب فرقه به درک واصل شده ی سبز (که این کار توسط بسیجیان خامنه ای انجام شد) بحث می کنیم.
به قول معروف گفتنی ها(!) می تونن نخونن!
داداش حسین عزیز کوسه روخوب اومدی البته می دونم منظورخاصی نداشتی !!
این وسط که یه عده دارن با رهبرشون عشق بازی می کنند هوس کردم منم بگم که عزیز ما، ای خراسانی ترین سید ما، دیگه داریم روزها رو میشماریم، داریم کوله می بندیم، داریم حسابمون رو پاک می کنیم . . .
سپاهیان همه مدیون عشقند خدا مردان حق مجنون عشقند
خراسانی ترین سید مخور غم که پاسداران حواریون عشقند
مخلص داش حسین … هم هستیم!!!
سلام
جو حسابی انقلابی شده عطر ظهور به مشام میرسه.
یا سید علی
اللهم عجل لولیک الفرج
عالی بود
بیییییییی نظیر
ممنون
شادمان کردید
خورشید من برآی که وقت دمیدن است . . .
اللهم عجل لولیک الفرج
به ناشناس
یادت می آید “ادب مردبه ز دولت او ” مثل اینکه اینرا هم زرشک
مرگ بر موسوی کروبی خاتمی خائن
موسوی کروبی خاتمی خائن اعدام باید گردند
نظر این بی شرف ها رو که میبینم قلبم در میگیره.
داداش شما چی میکشی.خدا میدونه.
اجرت زیارت آقا صاحب الزمان عج.
البته اینو نگفتی داداش که این متوهمان جلبکی هر دستوری هم رعایت کنن موهاشون میریزه اونم یهو!
مخصوصا وقتی یه دسته نی ساندیس رو ببینن!
آخ امان از توهــــــــــــــــــــم !! (:
سلامت باشی داداش حسین ..
بأے ذنب قتلت . . . و تو کشته مے شوے، نه به بلاے طبیعت و نه به گریز قهرناک عمر گران، که به پلید دستے برآمده از آستینے که مردمان روزگار من، فتنه گرش مے نامند.
کوردلانے که افسار گسیخته، آوازِ شیطان از بَر مے خوانند و نغمه ے گوساله ے سامرے را بهتر از هر زمان دیگرے در شیپورهاے جهل و نادانے دمیده اند. إن ربک لبالمرصاد.
.
.
.
و تو شهید مے شوے، خوش آوازه شهیدے که سر بر بال افلاکیانِ سراے دوست نهاده است. و تو در آنجا بگو از راز غربتِ شهداے فتنه ے سال آه و اشک.
http://philsoph.parsiblog.com/
آقا چرا همه چی رو با هم قاطی می کنین؟
اول از همه خواهش می کنم به دو مرد شجاع (موسوی و کروبی) فحش ندین!
اومدو بودن!
خوب بهشون بر می خوره دیگه!
کروبی بیافته معتاد بشه بمیره تو میخوای جوابشو بدی؟
موسوی به چیز چیز بیافته تو میخوای به دادش برسی؟
آقا بتررررررررررررررررررررررررررس! بترس از روزی که نن جون کروبی آهش بگیرتتو کچلت کنه!
نگی نگفتیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی….!!!!