به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!
***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!
***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
سلام حسین آقا
انشاءا… تو کاراتون موفق باشید. راستی برا ما هم دعا کنید.
یاعلی
خیلی زیبا بود. ممنون حاج آقا.
“کویر مزرعه ای است که در آسمان آن ستاره می روید. “اسلامبولی” ستاره ای است از صحرای سینا. دیشب کانال یک داشت “سوئز” را نشان می داد. کانال ۲ دعای کمیل. کانال ۳ والفجر ۸ و در کانال ۴ حسین بهزاد داشت از کانال حنظله سخن می گفت… و همزمان با الله اکبر ملت ایران صدای سقوط مبارک می آید. حالا مصر، “عزیز” می خواهد.”
از ساعت ۱ منتظرم برای خواندن این متن و خودم را با رفتن به این سایت و آن وبلاگ سرگرم کرده ام، .نخوابیدم که بگویم اگر مشکلات هست و اگر روی اعصاب ها هم هستند در کنارش اما ما ستاره ها هم هستیم.
و اما در مورد متن تلویزیون شما چه شبکه های خوبی دارد.این کانال ها قطعا برای صداوسیمای زمان ظهور است.
احسنت
تروخدا نرو داداش!
داداش شما تخس تر از اونی هستی که بزاری بری! داداش عزیزم اگه بری من در نت بی داداش میشم اخه دلت میاد؟
….
سلام حسین جان
ما نیز عکسهای زیادی گرفتیم
با همان ژست
در حرم صاحب حضور
با تک تک اهل قم و قیام
و چقدر تکرار شده بودیم
همه هم دل و هم رنگ
.
.
.
و در آن میان
فقط جوانی را دیدم که رنگ سبز پرچم مان را دزدیده بود…
حالا مصر، “عزیز” می خواهد
الحق که در انتخاب تیتر فوق العاده اید،
امیدواریم مصر عزیز داشته باشد و عزیز شود
* انشا الله *
به کوری چشم هرآنکه نتواند دید
آفرین.
عالی بود
حسین قدیانی به به چه چه
چه نوشته ای چه محیطی
چه نویسنده ای
به به
اون گوشی که به به ها را میشنود هنوز پر نشده اما گوش انتقادت پر شده.
ما برای اینکه شما حرفمان را بشنوید میگیم به به .
واقعاً در مسیر ولایت گام برداشتن خیلی سخته ، شما چه خوب گام بر میدارید
به به چه چه
دعا میکنم به خواستت که همانا سردبیری کیهان هست برسی.
اللهم الرزقنش توفیق یجلس علی الصندلی سردبیری.
«یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر….» : آیه ۸۸ سوره ی یوسف
و یوسف، عزیز مصر بود
و اما مصر، باز هم به یوسف محتاج است
پس «یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر….»
سوت و کف دارد این قلم روان. اگر ناراحت شدید صلوات می فرستیم. اما اجازه دهید بعد از صلوات برایتان هورایی بکشیم تا بشنوند پفیوزان سبزی.
تو از قاهره آمده ای من در مدینه گرفتار شده ام. خوشبحال تو که استواری و با اراده. اعراب مدینه جرات ندارند با در میدان آزادی عکس بگیرند. یمنی ها هم. ایضا اردنی ها و تونسی ها و کویتی ها هم. تو دعا کن من که یمنی هستم، من که تونسی هستم، من که کویتی هـستم، من که از سرزمین وحی هستم هم بتوانم روزی با آزادی عکس یادگاری بگیرم…
خدا به شما عزت بده حاج حسین آقا که یه تنه واسادی.
دوست دارم
یا علی
یک سیبیل کلفت
امیدوارم زنده باشی و بدونی ما شاید بسیجی خیلی نمونه نباشیم اما عاشق این ادبیات انقلابی هستیم که شما زنده می کنی.
هربار که متن شما رو میخونم اعتقادم به این انقلاب و امام وامام خامنه ای بیشتر میشه.
وای کاش این ادبیات انقلابی و ظلم ستیز به قلب آمریکا برسه ،همونطوری که به مصر رسیده و خاور میانه،
مخلص ادبیاتتم داداش،
سلام
خدا کند مردم مصر فقط به رفتن “مبارک” قناعت نکنند.
حاج حسین راستش را بخواهی این پستت “طعم” پست های گذشته رو نداشت.
یا حق
سلام…
برگشتی که ………!!!
برو دیگه چرا این پا اون پا میکنی …. برو نترس این عین وصاله….!!!
از ستاره های حضرت ماه انتظار بیشتری می رود.
چرا دوپهلو موضع می گیرید؟!!!!
محکم از داداش حسین درخواست کنید بماند.
یک کاری کنید.
ای قدیمی های قطعه به داد قطعه برسید….
تقدیم به قطعه ۲۶:
حتی به وبلاگ خودمان هم تقدیمش نکرده ایم(شوخی)
http://eslami1414.persiangig.com/image/new/mobarak.jpg
جمهوری اسلامی جهانی
با اجازه آقا سید احمد
ساعت ۱۱:۱۶
افراد آنلاین: ۳۲ نفر
داداش حسین بسیجیا فـــــــــــــــــــــدائی داری
خدا را شکر!
دیکتاتور نامبارک مصر نیز سرنگون شد، در ۲۲ ماه پیروزے خون بر شمشیر، پیروزے اهل بصر بر اهل دغل، سرنگون شد به تأسے از ۲۵۰۰ سال حکومت شاهانه در ایران به تأسے از پینوشه، به تأسے از صدام، از بن علے ننگ العابدین، از همه ے کسانے که نشنیدند که فرمود :« کلا ان النسان لیطغے ، ان رآه استغنے » و کر بودند از فهم « یا ایها الناس انتم الفقرا الے الله و الله هو الغنے الحمید » سرنگون است کسے که وابسته و محتاج به غیر از الغـــــنے الحــــمید باشد. خواه آمریکا باشد و خواه هر شیطان دیگر.
http://www.philsoph.parsiblog.com/
http://www.philsoph.parsiblog.com/
سلام
آقای قدیانی خسته نباشید از دست ما هر کاری بر بیاد انجام میدیم فقط کافیه بگید آدم های بزرگ و مغرور باید از آدم های بزرگ و مغرور درخواست کنند ستاره ها بزرگ و مغرورند.
متن بسیار زیبایی بود
۲۵ بهمن منتظرتان هستیم
باتومهای خاک خورده آماده 🙂
http://mahdi2o3.blogfa.com/
سلام علیکم
حاج حسین قدیانی که گفتن دیگر متن نمی گذارند.
میشه اعلام کنید نویسنده ی این متن کیست؟
به امید ظهور دولت یار
التماس دعا
یا حق
دعا می کنیم عزیز مصر خاری باشد در چشم اسرائیل.
خوب اگه یه روز ملاک عکس داشتن با میدون آزادی بود شما لااقل عکس داری
ااااااا من با میدون آزادی عکس ندارم
راستی ۲۵ بهمن قراره جلبکا بیان جفتک بندازن ترسو ها جرئت نداشتن دیروز بیان بیرون ۲۵ام می خوان بیان
رو که نیست دور از جون سنگ پای قزوین عجب بی چشم رو هایی هستن نامه می دن وزارت کشور خودشونو با مردم مصر و تونس مقایسه می کنن
برادران بسیجی لطفا اگه اومدن بیرون یه باتوم هم از طرف من بزنین بهشون
سلام آقا حسین
واقعا شما دلتون میاد این همه مخاطب که هر روز برای خوندن مطالب شما لحظه شماری میکنن رها کنین؟ “دل” ماها به “دل نوشت” های شما خوشه داداش! این فضا حق ماست! این موهبت رو از ما دریغ نکن.
اگر مصر “عزیز” می خواهد خب ما (یا قطعه۲۶) “حسین قدیانی” می خواهیم!!!
امیدوارم این “مکان امن” رو از ماها نگیرین.
{فان مع العسر یسرا * ان مع العسر یسرا} الشرح(۵و۶)
یا حق
احسنت داداش
دمت گرم حسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین عزیزم
احتمالا اسم جنبش رو هم عوض میکنن و بجای سبز میزارند بوسه ، جنبش بوسه یا انقلاب ماچ.
روز ولنتاین به خیابون ها میاند و همه رو ماچ میکنند ؛ اون هایی که ماچ شدند جو گیرمیشند و با ماچ کنندگان همراه خلاصه همون رو کار رو تموم میکنند ارواح شکمشون!
سقوط نامبارک مبارک باد
عجب عکسایی
خوشحالیم که دوباره نوشتید در اینجا.
خیلی ناراحت شده بودم . شاید بهتر باشه کمتر باییم توی قطعه که اگه یک موقعی خواستید برید اینقدر متاثر نشیم ،شاید زیادی دلبسته اینجا شدیم.
نمی دانم شاید اصلا این دلبستگی خوب باشد. خلاصه من درگیرم با این که چی درسته؟
جمعه عکس گرفتم با میدان آزادی ، ظاهر که شد دیدم میلیونها نفر مثل من در قاب عکسم هستند .
ای والله به این نگاه .
عالی بود همیشه قلمتون روان و انقلابی انشا الله
“مردم مصر رهبر ندارند؟؟؟ ” را بخوانید :http://lajman.blogsky.com/1389/11/21/post-42/
سلام
عزیز باشید
مطلبی با عنوان (ظهور صغری) فوق العاده بهجت آفرینه.
از وبلاگ بازباران۰
http://baharbia.blogfa.com/post-307.aspx
هر سال میگم اگه سال دیگه با شما اومدم، تموم شد راه پیمایی، امسال که همراه هم داریم چه آبروریزی ای تا حالا کسی نمی دونست ما کی میریم
داریم میریم سمت خیابون اصلی پدرم میگه اینم آقای جلیلی سوار پرایده!!!!!!!
میگن بیاید بیاید با این پرچم بزرگه یه عکس بگیریم
وای چقدر خوشگله هر چی نگاش میکنم سیر نمی شم
این همه قشنگیش فقط بخاطر زیباترین اسم خداست که وسطشه وگرنه پرچم سه رنگ زیاده
ولی تو رنگاش به نظرم قرمز یه چیز دیگه ست رنگای پرچم ما هر کدوم نماد چیزیه یعنی پرچم کشورای دیگم همینه؟
یه عکس می گیریم دو قدم نرفتیم اون طرف تر میگن حالا یه عکس دیگه
بازم میگیریم
حالا یکی دیگه
نمی دونم چه جوری جلوی خندمو بگیرم از دستشون. بشون می گم الان میگن اینا از شهرستان اومدن
شوهر خالم میگه ما هر سال کلی عکس میگیریم
بابام گفت معلومه شما هر سال از شهرستان میاید
میگم حتما یه آلبوم دارین مخصوص ۲۲ بهمن نه؟عکس با پرچم، عکس با راپل، عکس از بالای پل ها، عکس با میدون آزادی
واقعا انگار براشون تازگی داره
دختر خالم میگه الان امام از دست ما خوشحال میشه نه؟
میگم الان داره باسه ما دعا میکنه
به جمعیت نگاه کردم این همه تیپهای مختلف که من از دیدن خیلیهاشون جا می خورم تو مترو تو خیابون ببینیشون باورت نمیشه اینا راهپیمایی بیان
خدا همه شون رو حفظ کنه این طوری راهپیمایی قشنگ تره شاید اینابیشتر آمریکا رو ناامید کنند
داریم بر می گردیم آقای جلیلی از اون سمت خیابون داره میره سمت ماشینش هر کی
میبینتش انگارجا می خوره چقدر خاکی چقدر با تواضع
یه تجدید پیمان دیگه شروع شد
ما با ولایت زنده ایم تا زنده ایم رزمنده ایم
یا علی
سلام خدا قوت
خیلی خیلی دلنشین بود
التماس دعا
حالامصرعزیزمیخواهد توی تیتریک بینظیری داداش
مصرعزیزمیخواهدان وقت قطعه مدیرنمیخواهد؟راستی توروخداسایتی که اعلام میکنین وقبل ازاومدن مابه اقا عمادبگیدخیلی خیلی دلچسب تزیینش کنناازهمین حالادلم واسه قطعه یه ذره میشه
سلام داداش حسین
دیروز عکس گرفتن نزدیک حرم در قم، اما برای سخنرانی بعد از راهپیمایی نماندم.
صدایش آزارم میداد، از مصر میگفت، از بدیهای حسنی نامبارک. یاد مدتی پیش افتادم، او را در رسانهها دیده بودم که با فرعون مصر و در کنار همدیگر نشسته بودند و میگفتند و میخندیدند. چقدر رذل! حالا دارد بدیاش را میگوید! یاد دیگر رفتارش افتادم؛ یاد تبریکش به یکی از سران فتنه در ۲۲ خرداد سال فتنه و اشک، یاد صحبتهایش در صدا و سیما، یاد حرفهای دوپهلویش، یاد یکشنبه سیاه، یاد مجمع تشخیص مصلحت، یاد چپیه ای که فقط در روزهای خاص به گردنش میافتد، یاد…
راستی، یک نفر منافق را برایم تعریف کند.
آیا منافق به کسی گویند که حرفش با رفتارش یکی نباشد؟
یا…. شاید هم من اشتباه میکنم.
عزت زیاد
شب به امامت رسیدن حضرت صاحب عجل الله تعالی فرجه الشریف مبارک باد.
**************۸
آهای اونایی که تا به ما می رسید معتدل و اصلاحگر و مؤدب و از این جور چیزها میشید
یادتون باشه ما روی شانه های عمو عباس نشسته ایم و با غرور بر سر دوست و دشمنی که از کربلا جا مانده فریاد می کشیم. حرفی هست؟؟؟؟….
سلام
سر بزنید
در وزن کشی یوم الله ۲۵ بهمن(ولنتاین) شرکت کنید!!!
delkhoun.blogfa.com
من می خواستم با شما تبادل لینک کنم من شما رو لینک کردم شماهم مارو لین کنید
http://shahidshenasi.blogsky.com
http://balatarin1389.mihanblog.com
سلام حاج حسین عالی عالی عالی
کارت خیلی دزسته به وبلاگ من هم سز بزن خوشحال می شویم
منتظر نظراتتان هستیم..[نیشخند]