موذن

پروردگار عالمیان رحمتش کند. نور ببارد به قبرش. هر چه از خوبی این مرد بگویم کم گفته ام. یعنی حق مطلب ادا نمی شود. یک چیز می گویم، یک چیز می شنوی. زمستان برای نماز صبح اول وقت، بلند می شد و می رفت دم حوض. چند دقیقه ای با بیل می زد به آن حجم یخ زده تا به آب برسد و وضویی بسازد. آب را که به صورت می زد، بخاری بود که همین طور می رفت بالا. هوا چند درجه زیر صفر بود، خدا عالم است. بگویم ۳۰ درجه! بگویم ۴۰ درجه! چند درجه!… یک بار خودم دیدم بیل دسته چوبی را پیدا نکرد و برای شکافتن یخ حوض، آن یکی بیل که دسته آهنی داشت، برداشت؛ چشمت پسر، روز بد نبیند. پوست دستش غلفتی چسبید به میله آهن. وقتی کف دستش را دیدم، خون و استخوان و گوشت بود و پوست نبود. وای!… در آن سوز سرما، قبل از نماز می رفت پشت بام و اذان می گفت. یک عمر، این کار هر روزش بود تا اینکه یک روز، یکی از همسایه های محله،… ما آن زمان حصاربوعلی نیاوران می نشستیم. چی داشتم می گفتم؟… آهان! آمارش را یکی از همسایه ها داد به ساواک و فردایش ساواکی ها آمدند و او را بردند. فقط به جرم اذان. چند ماه بعد از زندان آزاد شد. “موذن” را همچین زده بودند که جای اتو روی کمرش بود. بعد هم در کربلای ۴ داشت نماز می خواند که تیر خورد به قلبش. ۵۶ سالش بود که به شهادت رسید…
– حالا گریه نکن حاجیه خانم!
– خدابیامرز این شعر را خودش وصیت کرده بود روی سنگ قبرش بنویسم.
– شعر قشنگی است.
– همیشه زیر لب زمزمه می کرد؛ مرغ باغ ملکوتم، نی ام از عالم خاک؛ چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم.

این نوشته در یسار ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. سیداحمد می‌گوید:

    به به؛
    همیشه خاص و متفاوت مینویسید.
    همیشه سوژه های خاصی دارید.
    ممنونم از شما داداشم.
    دلنشین بود.

    رحمت خدا بر موذن…..

  2. دختر آسمونی می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی

    همیشه زیر لب زمزمه می کرد؛ مرغ باغ ملکوتم، نی ام از عالم خاک؛ چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

    خوش به حالشان آسمانی شدند …
    یا علی

  3. 12221157 می‌گوید:

    راست راستشو بگم با خوندن این متن:
    اولش دوست داشتم ببینم دارید در مورد کی می نویسید.
    بعدش به حال خودم خیلی خیلی تأسف خوردم!
    بعدترش گفتم خب همچین مؤذنی بایدم به فیض شهادت نائل بشه.
    ته تهش هم گفتم سنگ قبر با اون وصیت زیبای شهید هنوزم هست یا؟
    حالا دیگه خیلی مهم نیست بدونم اسم این مؤذن شهید باصفا رو

  4. مهدی می‌گوید:

    خدا قوت برادر ،
    برای علو درجات همه ی کربلای چهاری ها صلواتی عنایت کنید . . .

  5. هادی می‌گوید:

    “بعد هم در کربلای ۴ داشت نماز می خواند که تیر خورد به قلبش.”

    محراب عبادتش شد مشهد شهادتش…
    تیر خورد به قلبش…
    چون اونجا خونه معبودش بود…
    چون خدا عاشق قلبش شده بود…

    چون …
    … برو بادل بیا تا من بگردم…

  6. کمیل می‌گوید:

    السلام علی الحسین
    وقتی بر سر جسم کفن پوشم آمدید گریه کنید و ندبه که ای بی کفن حسین
    منم دوست دارم اینو رو قبرم بنویسن
    ای کاش لایق بشم
    یا علی مددی

  7. چای پولکی می‌گوید:

    موقع آن بود که بچه‌ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می‌ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم.

    اما فرمانده فقط می‌گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می‌برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»

    وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: «‌ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده‌ات هستم!» چند لحظه‌ای مناجات کرد.

    حالا بچه‌ها دیگر دورادور حواس‌شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر.

    دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم‌های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی‌اش می‌کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین‌هایش را کند و رفت تو.

    فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»

    عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می‌خوانم و دعا می‌کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می‌گیرد و جا می‌مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»

    فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه‌ها که به زور جلوی خنده‌شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می‌شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شی. یا الله آماده شو برویم.»

    عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند،تو خط مقدم نماز شکر می‌خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه‌ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد:
    «سلامتی خدای مهربان صلوات!»

    منبع: http://vuhadith.blogfa.com

  8. سلاله 9 دی می‌گوید:

    آنان که ندای حق شنیدند همه/ با عشق به سوی حق دویدند همه
    بر تن کفنی ز اطلس خون کردند/ بر سنگرسرخ آرمیدند همه

  9. سیداحمد می‌گوید:

    یه پیام “بی زرگانی”

    ساعت ۱:۱۵ نیمه شب
    تعداد افراد آنلاین: ۲۳ نفر

    ماشالله حزب الله
    داداش حسین عزیز بسیجیها فــــــــــــــــــــــــــدائی داری….

  10. ناشناس می‌گوید:

    چه خوشبخت!

  11. 313 می‌گوید:

    سلام علیکم
    خوش بحالشون
    این یعنی عاقبت به خیری…

  12. سربازةٌ می‌گوید:

    سراگر ازسر طاعت…
    سر اگر از سر عشق…
    بر سر نیزه نمایان نشود
    .
    .
    بار گرانیست به تن.

  13. فدایی حضرت ماه می‌گوید:

    بسم رب الحسین الشهید
    با سلام به حاج حسین قدیانی و تمام ستاره های حضرت ماه
    در حدیث قدسی است که خداوند تبارک و تعالی می فرماید: من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلیّ دیته و من علیّ دیته فانا دیته : آن کس که مرا طلب کند، من را می یابد و آن کس که مرا یافت، من را می شناسد و آن کس که مرا شناخت، من را دوست می دارد و آن کس که مرا دوست داشت، به من عشق می ورزد و آن کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می ورزم و آن کس که من به او عشق ورزیدم، او را می کشم و آن کس را که من بکشم، خونبهای او بر من واجب است و آن کس که خونبهایش بر من واجب شد، پس خود من خونبهای او می باشم.

  14. سیداحمد می‌گوید:

    یه پیام “بی زرگانی”

    ساعت ۱۳:۴۳
    تعداد افراد آنلاین: ۳۰ نفر

    ماشالله ….
    داداش حسین بسیجیها فــــــــــــــــــــــــــدائی داری…

  15. فرص الخیر می‌گوید:

    سلام
    طوبی له

    خوش به حال موذن

  16. م.اشرف می‌گوید:

    سلام
    ای کاش اسم شهید را می نوشتید…
    ——————————————————————————
    به هر حال شادی روحش فاتحة مع الصلوات.

  17. نسترن می‌گوید:

    خدا رحمتشان کند.

  18. مهره اضافه می‌گوید:

    موذن موذن مهره
    الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
    میشه برای ما دعا کنید …

  19. سید رضا می‌گوید:

    خدا رحمت کند

  20. م.طاهری می‌گوید:

    حضرت امیر: آگاه باشید که امروز، روز تمرین و فردا روز مسابقه است. خط پایان دروازه بهشت است و نهایت کار بازنده آتش.

    خوش به سعادت آن هایی که اون جلوها هستند. آن هایی که به خط رسیدند، زیبا هم رسیدند و عبور کردند. من چقدر فاصله دارم با خط پایان!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.