سربرگ جدید قطعه ۲۶ کار “میثم” است و عکس هم کار “شهاب”. به هر حال تنوع چیز خوبی است. این از این و اما گاهی می بینم که دوستان در جواب کامنت مخالفان، به گونه ای سخن می گویند که ناچارم به اصلاح نظرشان. لطفا خودتان رعایت کنید. مهمترین فرق ما با جبهه مخالف این است که غیرت ما عین ادب ما عین معرفت ماست. مصاحبه قطعه ۲۶ با هرندی را که همین امروز در صفحه بغل خواهم گذاشت، با دقت بخوانید. نکات مهمی در این گفت و گو هست. همین هفته به امید خدا گفت و گو با روح الله حسینیان را هم خواهم گذاشت. برخی به من خرده می گیرند که چشم مان کور شد؛ چرا اینقدر طولانی می نویسی؟!… بیا! نوشته از این کوتاه تر؛ کاش کسی به فکر چشم من بود!… نخوان برادر! مجبورت که نکرده اند!
یسار
عهدنامه مالک به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
(۲۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسارصف امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
(۲۴ دیدگاه)
- بایگانی: یساروصیتنامه
روزنامهدیواری حق
روز قدر
ماشاءالله حزبالله
آر. کیو هشتاد و هشت
قطعهی بیست و شش
نه ده
قطعات قطعه
تفحص
آمار قطعهی بیستوشش
اطلاعات
نوشتههای تازه
بمیرم برای چشمت…..
باشه…با اینکه خیلی سخته ولی سعی می کنیم!
ممنون از آقا میثم و آقا شهاب..خیلی هم عالی شده.
این هفته، هفته مصاحبه هایی که فکر می کردم فراموش شده گویا….چه خوب!
برای چشماتون و در کل سلامتیتون دعا می کنیم.
ایشالا خدا به خودتون و چشمتون و دستتون و قلمتون قوت بده.
هر جوری دوست دارین بنویسید. ما هم سر فرصت می خونیم. ممنون از وقتی که می گذارید.
سلام علیکم
خدا قوت
من که با یک مینی لپ تاپ خواندم متن را، چشمانم هم بحمدلله سالم است. منتظر نوشته های بعدی هستم. این روزها به این نوشته های شما خیلی احتیاج دارم. خیلی زیاد.
به قدر اعتبار دعاگوی شما هستم و برای توفیق و سلامتیتان دعا می کنم.
از سید احمد بزرگوار هم به خاطر تمام زحماتشان ممنونم.
سلام بر داداش حسین-
خدا قوت به چشم هایت.
یک پیشنهاد به دوستان:
بچه هایی که متن طولانی، چشم شان را اذیت می کند می توانند از “روزنامه وطن امروز” متن را بخوانند. متن طولانی “أین نواب” را که از “وطن امروز” خواندم، برایم راحت تر بود.
داداش حسین ما که چشممون راحته
نفسمون بند میاد بس که با شوق میخونیم دل نوشته هاتون رو
خدا قوت،
دوستانی که از نگاه طولانی به صفحه مانیتور خسته میشوند(مثل من!!!)دو راه وجود داره:
۱٫Ctrl و + رو بزنید صفحه زوم میشه
۲٫یه پرینتر لیزری بخرید(حدود ۱۲۰)،کاغذهای باطله رو جمع کنید(ماشاالله کم هم اطرافمون نیست،منظور کاغذهای پرینتی که یک طرف سفید دارند و طرف دیگش پرینت شده و الان کارایی خودش رو از دست داده) و با کمترین خرج نوشته های داداش حسین رو پرینت کنید و هر وقت دوست داشتید بخونید.
اصلاح الگوی مصرف
التماس دعا
با سلام
من فدای آن چشم پر نور داداش حاجی و سایر دلاوران همراهتان بروم انشاا… که راه را برای ما کم سوها روشن میکنید.
سلام خدمت برادر گرامی داداش حسین عزیز
مبارک باشه قالب قشنگی شده
فعلا یاعلی
نمی گیم چرا طولانیه!
میگیم بعد هر پاراگراف یه اینتر بزن که تفکیک بشه!
یا علی
سلام به حاج حسین قدیانی و تمامی ستاره های حضرت ماه
هدر و طرح جدید سایت بسیار زیبا و جذاب طراحی شده . به تمامی دست اندرکاران به خاطر این همه ذوق و سلیقه تبریک می گم .
سلام داداش حسین
سربرگ جدید مبارک خیلی زیباست
دست برادران عزیزمون درد نکنه
یکی دو روز هرچقدر سعی کردم نتونستم بیام کامنت بذارم نمیدونم مشکل از سرور من بود یا نه
به هر حال امروز دیدم متن جدید آپ شده خوشحال شدم
ممنون از وقتی که می گذارید و متنهای طولانی می نویسید
می خوانیم و لذت می بریم هرچقدر طولانی باشد
انشاءالله چشمانتان به سیمای زیبای حجت ابن الحسن (عج) منور شود
یاعلی مدد
با سلام و آرزوی سلامتی برای همه و به خصوص حسین آقای قدیانی
حتی اگر چشممون خسته بشه می ارزه به نور بصیرتی که انشاالله چشم دلمون رو روشن می کنه…
می خواستم تشکر کنم .تمام مطالب دی ماه را چک کردم مثل سابق همه ی نظرات را در یک صفحه نشان می دهد ودیگر لازم نیست روی (دیدگاه های قدیمی تر) کلیک کنیم.از همه ی کسانی که در تغییروتحول قطعه سهیم بودند متشکرم.این قطعه از هرنظر فوق العاده است.
این جا قطعه ای ازبهشت است ،نه باقلم که با خون باید نوشت.
سلام به آقای قدیانی و دوستان
یه پیشنهاد دیگه:
متن رو کپی کنید توی وُرد و هرچی دلتون می خواد اینتر بزنید.
بعد با خیال راحت بخونید.
اینکه اینقدر قُر زدن نداره!
سلام
داداش حسین شرمنده که این حرفو میزنم: اون احساس قدیمی قطعه رو ندارم حس میکنم نوع نوشته ها عوض شده لطفا به همان سبک بنویسید.
یاعلی
سلام فرمانده قدیانی سلام مبصرقطعه ای از بهشت
با گذاشتن نظرای مخالفتون خیلی موافقم
هر چند که خیلی ناراحت میشم ولی دوست دارم این نظرها رو هم بخونم
در پناه خدا و شهدا موفق باشید
داداش برات بمیره حسین جان حسین جان
می کشیمشان برای چشمان مولایمان که خون می گرید …
وبلاگ من:
خوش به حالت همیشه اینجایی . همه چی رو میبینی . می تونی صدای آقا رو هم بشنوی . وقتی فکر می کنم می بینم شاهد چه چیزایی بودی! یه قول به من می دی؟!…
ادامه اش در وبلاگ:
http://www.afsare-binam.blogfa.com
کوتاه مینویسد.
چرا کوتاه مینویسی؟ چرا انقدر کم!
بلند مینویسد.
اَ اََ اَ اَ اَ اَ آ ه. چرا انقدر طولانی . چشمون درد گرفت.
برادرا ! داداش حسین داره زحمت میکشه. وقت میزاره، انرژی میزاره ، اینا رو مینویسه.
پس خواهشاً انقدر ناله نکنید.
خلاصه اینکه نوشته هات، بلند و فوق بلندم باشه میخونیم. قلمت عالیـــــــــــــــــــــــــــــــــــه.
پرچـــــــــــــــم بالاست. یاعلی
سلام داداش حسین.
داداشی دمت گرم که طولانی مینویسی ما که چیزی نگفتیم فقط میگیم سر پاراگراف که رسیدی یه نقطه بزار بعد اینتر بزن بیا سر خط.
موفق باشی و پیروز.
یا حق
حسین قدیانی: دکمه اینترم خرابه!
میخونیم چشمون درآد!
سلامت بمانی حسین قدیانی
سلام.
اتفاقا جدیدا خیلی کوتاه کوتاه می نویسید 😀
به نظر من نوشته های شما شبیه یه رویا ست. من دوست ندارم زود تموم بشه…
😉
سلام داداش حسین.
به ادرس زیر برو
all program -> accesoris -> ease of acces ->On-Screen Keyboard
نرم افزار On-Screen Keyboard رو اجرا کن یه کیبرد مجازی باز میشه اونجا با موس روی اینتر کلیک کن خودش اینتر کیبردو میزنه. نیشخند
موفق باشی و پیروز.
یا حق
حسین قدیانی: از بچگی از “اینتر” بدم می آمد. من طرفدار “آث میلان” هستم.
به وقول ما مشهدی ها
چشممان کور, دنگمان نرم
مخنم
خوبشم مخنم
فقط داداش هموجور که فدایی رهبر مگه بعضی وقتا یک اینتر,مینتری بزن تا بفهمم رفتی سر خط
عکس جدید سربرگتم خیلی باحاله
جون مده برا عکس رو اعلامیه شهادت
ایشالله شهید بری
سلام.
این که فرمودید نخوان مجبورت که نکرده اند از یک منظر درست است و بنده خیلی وقت ها از یادداشت های طولانی شما می گذرم.
و اما اینکه من و شما به جای هارد رایانه یا دفتر یادداشت روزانه، در وبلاگ می نویسیم یعنی اینکه به انتظار خوانده شدنش هستیم. در این فرض، ممکن است طولانی بودن یادداشت بخشی از خواننده ها را چیز کند!
دوست تان دارم.
اینطور که می گویی : “نخوان برادر! مجبورت که نکرده اند! ” اصلاً به فکر دل ما هستی که مجبور است بخواند وگرنه می میرد ؟!
به نام خدای زهرا
قطعهی ۲۶ دانشگاه حزب الله است. استاد عزیز شما هر چه بیشتر بنویسی ما تشنهتر می شویم.
شما ساقیانه می بده ، نوشیدنش با ما.
چشمان پاک و با بصیرت شما بیمهی عباس انشالله
نذر سلامتی چشمان شما
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد ما احاط بهی علمک
سلام.
گفتم که کار آقا میثم ه .معلوم بود.
دستشون درد نکند.دست آقا شهاب هم درد نکنه.کار عالی ای شده.
در ضمن. ما به پست هاتون همین جوری عادت داریم.کسی هم مشکلی داره،میتونه نخونه!
داداش حسینم فدای خودتو و پدرت،
کوتاه بنویسی، بلند بنویسی، اینتر بزنی یا نزنی میخونیم مطالب زیباتو.
اگه از خواب و خوراکمونم بزنیم میخونیم.
با افتخار هم میخونیم، دستتونو هم میبوسیم.
تا ابد ممنون و مدیونتیم که برامون مینویسی.
فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدائی داری…..
دوستان وقتی یه نعمتی رو دارید قدرشو بدونید، قدر بدونید، قدر بدونید…..
حسین قدیانی: ممنون اما من وقتی متن طولانی می نویسم، شاید چشم عده ای از دوستان نازنین، خسته شود اما گاهی شعاعی از نور ماه می بینم که:
– این متن که نوشتی؟
* کدام؟
– همان که طولانی بود!
* خب!
– خواندند و گفتند عالی بود. گفتند؛ “این نواب” درد دل ما بود.
سلام مشدی
خدا خیرت بده داداش حسین
ولی یک کم انتقادبپذیر
تو که فحش خورت قرصه این رو هم قرص کن
ما که همه رقمه مخلصیم
این متن که نوشتی؟
* کدام؟
– همان که طولانی بود!
* خب!
– خواندند و گفتند عالی بود. گفتند؛ “این نواب” درد دل ما بود.
به به
به به،
دیگه دیگه!
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم….
حسین قدیانی: ممنون اما من وقتی متن طولانی می نویسم، شاید چشم عده ای از دوستان نازنین، خسته شود اما گاهی شعاعی از نور ماه می بینم که:
– این متن که نوشتی؟
* کدام؟
– همان که طولانی بود!
* خب!
– خواندند و گفتند عالی بود. گفتند؛ “این نواب” درد دل ما بود.
چه افتخاری…..
اگه درست متوجه شده باشم؛ فدای خودت و دلت!
اما گاهی شعاعی از نور ماه می بینم که:
– این متن که نوشتی؟
* کدام؟
– همان که طولانی بود
* خب
– خواندند و گفتند عالی بود. گفتند؛ “این نواب” درد دل ما بود
“این نواب” درد دل ما بود
“این نواب” درد دل ما بود
“این نواب” درد دل ما بود
سلام علیکم!
خدا قوت پهلوون!
حرف نداری!
سلام
مثلا ساعت ۱٫۴۰ شب ها برید بخوابید
ماشا الله به آمار
خلاصه آمار سایت
بازدید امروز: ۳۳۳
بازدید دیروز: ۳۵۹۱
افراد آنلاین: ۲۲
بازدید کل: ۱۱۵۵۰۸۳
به این می گن نسل ۹ دی
این را که می بینم؛
“حسین قدیانی: از بچگی از “اینتر” بدم می آمد. من طرفدار “آث میلان” هستم.”
به یاد این می افتم؛
“حسین قدیانی در عرصه قلم همان حسین قدیانی میدان فوتبال است؛ جنگنده، سمج، برخوردار از ذخیره تمامنشدنی انرژی”
حقاً که معلم شاگردش را می شناسد!
——————-
والبته خوشحال از اینکه”این عمار درد دل ما بود!”
موفق باشید.
“گاهی شعاعی از نور ماه می بینم که:
– این متن که نوشتی؟
* کدام؟
– همان که طولانی بود!
* خب!
– خواندند و گفتند عالی بود. گفتند؛ “این نواب” درد دل ما بود.”
اسرار خفیه را آشکار می کنید؟؟؟
دستتان درد نکند.موفق و پیروز باشید.
مجبورت که نکرده اند رو انتظار نداشتم. ولی باز هم می خوانم…
حسین قدیانی: منظورم شخص خاصی نبود.
هم روک میگی هم …. گاهی هم تلخ اما راست .
خسته نباشی بچه شهید
برادر خواندن مطالب تو به تحمل شلاق هم می ارزد.
پس مطمئن باش کسی ناراحت نمی شود. ما می دانیم که منظوری نداشتی.