سید/ سید محسن/ سید حسین

بهشت زهرای بقیع. بقعه فاطمه کلابیه. مادر عباس. جناب ام البنین. چه کسی گفته؛ قبر مادر بی نشان است؟ 

ما صاحب داریم

“مسلم” یکی از ۳ نفری است که در سفر حج با من هم اتاق است. امروز گفتم به مسلم؛ امام زمانی ترین خاطره زندگی ات را در این ۴۷ سالی که از خدا عمر گرفته ای برایم تعریف کن. گفت و با اشک چشم گفت که؛ همسر یکی از پاسداران بازنشسته و جانباز در شهرستان گنبد کاووس ۳ سال پیش برای تهیه دو سه قلم باقی مانده جهیزیه دخترش فقط یک روز وقت داشت و از این جا مانده و از آنجا رانده، به من رو انداخت. خانواده ما و خانواده این جانباز با هم خانه یکی بودیم و رابطه مان گرم. من خودم دست تنگ بودم آن زمان و شرمنده اش شده ام. بنده خدا فقط لنگ ۶۰۰ هزار تومان بود. رو انداختم به یکی از دوستانم در فلان موسسه قرض الحسنه. گفت: بگو بیاید. یک هفته ای کارش را درست می کنیم. گفتم: این خانم خیلی زن محترمه ای است و خانواده شان را خوب می شناسم. برای همین امروز و نهایت فردا پول را لازم دارند. بحث آبرو مطرح است. جهیزیه دختر و از این حرفها. تو اگر می توانی این پول را جور کن، من خودم ضامن این بنده خدا می شوم. دوستم گفت: حداقل ۳ روز طول می کشد. فردا بگو این خانم بیاید دفتر موسسه. تا شب یکی دو جای دیگر هم رو انداختم اما درست نشد. زنگ زدم به این خانم و گفتم: فردا خدا بزرگ است، برو موسسه فلان پیش فلان آقا، ببین چه می شود. این خانم هم فردای آن روز، صبح زود می رود همانجا پیش همان آقا اما کارمند آنجا می گوید؛ خانم محترم! من زودتر از ۳ روز نمی توانم کارتان را جور کنم. تازه، به شرط آماده بودن مدارک. این خانم ناراحت و مستاصل از اتاق این کارمند می آید بیرون و هنوز از این موسسه قرض الحسنه خارج نشده بود که مردی صدای شان می زند. برمی گردد. آن مرد می گوید؛ خواهرم! این پولی که شما می خواستید. امیدوارم مشکل تان را حل کند. آن خانم می گوید؛ شما؟ مرد می گوید؛ مهم نیست که من چه کسی هستم. خانم می گوید؛ آخر اینطوری که نمی شود! مرد جواب می دهد؛ مسلم رنجبر من را می شناسد. من “سید” هستم. چند سال پیش در کربلا با هم همسفر بودیم. هر وقت دست تان باز شد، پول را به ایشان برگردانید و بعد خیلی زود رفت. آنقدر سریع که اصلا نفهمیدم چه جور. القصه این خانم خبر این دیدار را به مسلم می دهد و مسلم هم می گوید؛ اتفاقا چرا، سال پیش با گروهی رفتیم کربلا اما تا آنجا که یادم می آید در کاروان کوچک ما کسی سید نبود. مسلم می گوید؛ همان وقت زنگ زدم به رئیس کاروان تا با دقت افراد اعزامی سفر کربلا را نگاه کند. او همین کار را کرد اما چند بار گفت: اصلا در جمع ما کسی سید نبود. مطمئن باش. با دقت نگاه کرده ام… بعدها روزی از فاطمه خانم پرسیدم؛ این فرد چه شکل و شمایلی داشت. گفت: فقط یادم هست که شالی سبز روی دوش داشت و قدی بلند و صورتی کشیده. فقط همین.

 بعد از ما، شما؟

و آن یکی هم اتاقی ام “غلام رضا” که البته الان شده حاج غلام. بچه کرمانشاه است و لهجه اش را من لری می شنوم. چرا؟ حاج غلام اما بهترین خاطره زندگی اش رفاقت با یک شهید است. شهیدی که در لحظه شهادت فقط ۱۶ سال داشت و هنوز پشت لبش سبز نشده بود و هنوز اسلحه از قدش بزرگتر بود و هنوز مرد نشده، جوانمرد شد؛ شهید سید محسن کشفی که الان مزارش در بهشت زهرای کرمانشاه مشتری فراوان دارد و زیارتگه عشاق اهل یقین است. باید باشی و ببینی وقتی غلام رضا از دوست شهیدش می گوید چه وجدی دارد و البته چه حسرتی. یعنی که جاماندن از قافله. یعنی که با سید محسن دوست صمیمی بود. محسن بسیجی به منطقه آمده بود و غلام آنطور که خودش می گوید؛ من پاسدار شدم. بعد هم از کرمانشاه آمدم تهران. در این روزگار بعد از جنگ، در این جنگ روزگار هر وقت در خاطرم یاد فاطمیون زنده می شود، بی اختیار اولین چهره ای که در نظرم مجسم می شود صورت عارفانه و خالصانه و معصوم سید محسن است. تجسم معنویت بود این پسر. واقعا نورانی بود چهره اش. یک چیز می گویم، یک چیز می شنوی. سن و سالی نداشت ولی خیلی روی خودش، کار کرده بود. اهل مراقبه بود. صورت زیبایی داشت اما سیرتش زیباتر بود. باطنی نورانی تر از ظاهرش داشت. بهترین دوستم بود. صمیمی بودیم با هم. تا اینکه سید محسن در جبهه به شهادت رسید و مرا تنها گذاشت. بعد از جنگ گاهی به خانواده اش سرمی زدم. مجرد بود و حکما خانواده اش، خلاصه می شد در مادری که داشت و پدری که دیگر در قید حیات نبود. چند وقت پیش خواب محسن را دیدم. عجب خوابی بود؛ آمده بود گلایه که چرا به مادرم سر نمی زنی؟ دست تنگ است. مشکل دارد. از خواب که بلند شدم خیس عرق بودم. و چه سراسیمه. پرسان پرسان از مادرش که هنوز در کرمانشاه زندگی می کند نشانی گرفتم و رفتم سراغ مادر محسن و او را ندیدم الا اینکه نشسته بود بالای سنگ مزار محسن در همان بهشت زهرای کرمانشاه و داشت گریه می کرد. جانسوز. دلم سوخت. تحقیق کردم، دیدم چقدر زندگی سخت می گذرد به این مادر شهید. بسیار سخت. آیا اگر سید محسن هم بود، همین بود اوضاع زندگی این مادر؟ به چند جایی که لازم بود زنگ زدم و آمار زندگی این مادر شهید را دادم. مسئولان بنیاد در تهران دستور دادند که حل شود. نامه شان اما در بنیاد شهید کرمانشاه گیر کرد در پیچ و خم کاغذ بازی های اداری. من خودم به مسئول مربوطه گفتم؛ تا دیر نشده، مشکل این مادر شهید را حل کن. فردای آن روز همین مسئول با من تماس گرفت و گفت: مزار این شهید کجاست؟ می خواهم ببینم. دیشب اصلا نگذاشت بخوابم. تا صبح از خوابم از افکارم بیرون نرفت که نرفت. بعدها دیگر مسئولینی که درگیر با پرونده این مادر شهید شدند، بلااستثنا همین را گفتند و گفتند این شهید چنان دنبال کار مادرش است که گویی واقعا زنده است. روزی سید محسن در عالم رویا به یکی از همین اداری های درگیر پرونده مادرش گفت: ببین! من اینجا خیلی راحت می توانم کار مادرم را درست کنم اما می خواهم ببینم که بعد از ما، شما چه کار می کنید؟ و الا من هنوز هم برای مادرم می میرم!

سفره ام البنین

سید حسین. این پیرمرد دیگر هم اتاقی ام نبود. راننده تاکسی خط رسالت-آزادی بود. یک روز قبل از حج، سوار ماشینش شدم. بین راه. کرایه را پرسیدم. گفت: ۳۰۰ تومان. ۱۰۰۰ تومان دادم. گفت: خورد ندارم. گفتم: بگذار ببینم چقدر خورد دارم و دیدم؛ کلا ۱۵۰ تومان. گفت: عیبی ندارد. من در همین خط کار می کنم. گذرت افتاد بیار بده. نیافتاد هم که بیانداز صندوق. گفتم: پس بی زحمت در صندوق! گفت: خوب شد گفتی. پاک فراموش کرده بودم. در صندوق را باز کرد و من چمدان خود را برداشتم. گفت: به سلامتی کجا؟ گفتم: یک جای خوب. گفت: کربلا به سلامتی؟ گفتم: نه، حج. آهی کشید و گفت: ۹ سال است که با خانم ثبت نام کردیم، هنوز نوبت ما نشده. خانم رفت آن دنیا و نوبتش نشد. من هم که آفتاب لب بامم. امروز نمی ریم، فردا حتما نوبت ماست. گفتم: خدا خانم تان را رحمت کند. ان شاء الله به زودی نوبت شما بشود. گفت: نه همت است و نه قسمت، بلکه دعوت است. گفتم: البته که درست اما بعید می دانم خدا فلان مسئول را که سالی ۲ بار با پول بیت المال حج می رود و تا الان ۲۹ بار حج آمده، همه این ۲۹ بار فلانی را دعوت کرده باشد. گفت: کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود اما خانم خیلی دوست داشت مدینه را به خصوص ببیند. سالی چند بار سفره ام البنین می انداخت. یک بار سفره ابالفضل و ۳ بار سفره ام البنین. “شمس مشرقین” می خواند. ۴۰ سال برای ام البنین و پسرش سفره انداخت. آخرش هم مدینه نرفت و مرد. همه اش می گفت: آرزو دارم یک بار قبر ام البنین را از نزدیک ببینم و بعد بروم. آرزو به گور شد بنده خدا. آنجا رفتی، من به تو ۵ هزار تومان می دهم، بالای مزار ام البنین، گندم بپاش این کبوترها بخورند. بیا! این هم ۵ هزار تومان. به ام البنین بگو؛ اینجا یکی بود که خیلی دوست داشت بیاید مدینه اما دنیا وفا نکرد. از پیرمرد ۵ هزار تومانی را نگرفتم و قول دادم عوض باقی کرایه، آن کاری که سفارش کرده، انجام دهم. داشتم از پیرمرد راننده تاکسی خداحافظی می کردم که مجتبی زنگ زد. از دوستانی که ماهی یک بار همدیگر را به قراری قدیمی می بینیم. حال و احوالی و اینکه فلان روز کجایی؟ گفتم: فلان روز نیستم به دلیل حج. گفت: خوش به سعادتت. امسال نطلبید. گفتم: تو که زیاد رفته ای ناقلا! گفت: هی! گفتم: راستی، چند بار رفتی حج؟ گفت: فکر کنم هفت هشت بار. یعنی با عمره پارسال ۸ بار. شاید هم ۹ بار. اصلا چه می دانم؛ گرفتی ما راها؟! به پیرمرد گفتم: چند بار رفتی مشهد؟ گفت: ۳ بار “آقا” طلبیده ما را. ۳ بار. ان شاء الله خدا روزی همه کند. تو چند بار رفتی؟ گفتم: هفت هشت بار!

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. آذرخش می‌گوید:

    منتظریم
    خدا قوت

  2. گروه دیده ور می‌گوید:

    سایت فرهنگی سیاسی دیده ور :
    للخامنه ای قلنا نعم :

    جمله ی از سخنرانی حماسی سید حسن نصرالله : «انا افتخر ان اکون فرد فی حزب ولایت فقیه…»من افتخار میکنم که فردی در حزب ولایت فقیه هستم. و شعر حماسی لبنانی :«للخامنه ای قلنا نعم …به خامنه ای میگوییم بله»

    + دانلود

    نیت خالص :
    سخنرانی شهید حسن باقری در جمع رزمندگان با موضوع « نیت خالص داشتن در دفاع»

  3. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  4. گروه دیده ور می‌گوید:

    با روح الله :
    پیام غدیر، ولایت و حکومت
    من درباره شخصیت حضرت امیر چه مى‏توانم بگویم و کى چه مى‏تواند بگوید. ابعاد مختلفه‏اى که این شخصیت بزرگ دارد، به گفتگوى ماها و به سنجش بشرى در نمى‏آید. کسى که انسان کامل است و مظهر جمیع اسماء و صفات حق تعالى است‏
    صحیفه امام،ج‏۲۰،ص۱۱۱

  5. گروه دیده ور می‌گوید:

    سلام
    خیلی مخلصیم
    موفق
    موید
    سلامت

  6. گروه دیده ور می‌گوید:

    آ سِید حسن چطوره حال و احوال؟
    تو بهتری یا بنده ی بداقبال؟
    ***
    آ سِید حسن کمی دلم گرفته
    بخاطرت غبار غم گرفته
    ***
    آ سِید حسن چون نوه ی امامی
    گمون نکن تو جاده ی امامی!
    ***
    آ سِید حسن راستی بگو کی هستی؟
    چی شد کنار بعضیا نشستی؟
    ***
    آ سِید حسن اینا کی اَن کنارت؟
    چرا شدن الان آتیش بیارت؟!
    ***
    آ سِید حسن هوا برت نداره
    یه وقت کسی کلاه سرت نذاره
    ***
    آ سِید حسن جون! دیدی کل ایران
    جمع نشدن توی دل شِمیران؟

    ***
    آ سِید حسن چه کاریه تو کردی؟
    تو کفش ملت چرا پا تو کردی؟!
    ***
    آ سِید حسن گفتی که ما کم هستیم
    معترضیم، اگر چه آدم هستیم!
    ***
    آ سِید حسن گفتی که اکثریت
    به غیر عشق تو نداره نیت!
    ***
    آ سِید حسن جون نزنی توهم!
    کاشکی نشی مضحکه پیش مردم
    ***

    آ سِید حسن اقلیت تو بودی
    خواص بی اهمیت تو بودی
    ***
    آ سِید حسن جون! آره عاشق هستیم
    پیرو رهبریه لایق هستیم

  7. زوروو می‌گوید:

    ما هنوزم انجا هستیم هامنتظرمتن تاساعاتی دیگر….

  8. سردارلشکر27 می‌گوید:

    مدینه حزن دارد چون مادرمان برای گرفتن حق ولایت در کوچه ها می دوید و بر در خانه انصار می کوبید و طلب یاری می کرد،ترسش از این بود که دشمنان می خواستند ولایت را ذبح کنند…

    یا حسین

  9. سلیمانی می‌گوید:

    خیلی دلم برایت تنگ شده حسین! آقا رو زیارت کردی . سلام ما را هم برسان. جان حضرت ماه بگو آقا…

  10. پیام فضلی می‌گوید:

    حاج حسین سلام و عرض ادب-
    «حجکم مقبول و سنگکم مشکور» إن شاءالله.
    متن «چرا آقا همچنان از فتنه می گویند؟»، توجه خوبی بود.
    بخصوص تیترش که بنظر جلوتر از متن بود.
    تشکر از سیداحمدعزیز بخاطر زحمت ها.
    #حاج حسین، سوغاتی سیداحمد باید علنی گفته شود#

  11. گاله92 می‌گوید:

    تو خودت مرکز عشقی عباس

  12. میلاد پ س 3 می‌گوید:

    اشک

  13. فطرس ملک می‌گوید:

    ای خدا
    خیلی زیبا بود و تکان دهنده
    .
    امام زمان همه جا هست و همیشه مواظب با و نگران حال ما
    ولی ما غافل از اوییم
    .
    دلم بدجوری تکان خورد
    .
    اللهم عجل لولیک الفرج

  14. پلاک می‌گوید:

    سلام حاجی!
    عالی بود..
    اجرت با..
    خود آقا

    یا شهید

  15. وارث می‌گوید:

    سلام بر حاج حسین و سید احمد
    چند روز بود که نتونستم بیام قطعه مقدس ۲۶
    حالا که تونستم بیام بهتون میگم: حجکم مقبول سعیکم مشکور
    منتظریم که این متن رو کامل کنید
    التماس دعای فرج

  16. اندیشه روشن2 می‌گوید:

    سلام علیکم
    متشکرم
    واقعا متشکرم …
    اجرتان با مادر عباس (علیهم السلام) …
    کاش همه پای همین سفره بمانیم … پای همین سفره بمیریم
    نائب الزیاره باشید
    یاعلی

  17. سیداحمد می‌گوید:

    بسیار عالی و تاثیر گذار؛
    چقدر زیبا بیان میکنید وقایع را.
    احسنت داداش حسین بسیجیها.

    ممنونم داداش جانم؛
    خیلی مخلصیم.

  18. زوروو می‌گوید:

    وای وای وای ببخشیدما گفتیم هستیم انجا ولی کارپیش امدرفتیم دوباره امدیم بخوانیم عشق نوشتهای ناب شما را

  19. زوروو می‌گوید:

    خیلی محشربودچه عنوان جالب وطبقه بندی شده ای هم داشت سید/سیدمحسن/سیدحسین………..

  20. گریه می‌گوید:

    ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می رود وآن دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او بر استخوانم می رود گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم رنج درون پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان کزعشق آن سرو روان گویی روانم می رود او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود با آن همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود باز آی و بر چشمم نشین ای دل ستان نازنین کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من گر چه نباشد کار من هم کا از آنم می رود در رفتن جان از بدن گویند هر گونه سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
    اللهم عجل لولیک الفرج

  21. فطرس ملک می‌گوید:

    ادامه اشو الان خوندم
    سفره ام البنین خیلى قشنگ بود

  22. سحر می‌گوید:

    سلام
    برای دو تای اولی بغض کردم ولی آخری اشکمون سرازیر شد. دلم سوخت.با توجه به این متن این آقایون ۲۹ باره ! جدی جدی باید جوابگو باشند.هم این ور هم اون ور.

  23. وارش... می‌گوید:

    سلام گرامی

    حالا که آنجایی… حالا که پا بر خاکش گذاشته ای… برایم از بقیع …. از غربت … از مدینه بگو … وقت کردی کمی هم از کوچه هایش … از نامردمی هایش… از غربتش بگو… دوست نداشتی هم نگو… من دلگیر نمی شوم… ولی عجیب ساز دل کوک کرده ام برای شنیدن یاد گل یاس…. بگو شاید بدانیم و بفهمیم بر سلاله رسول خدا چه گذشت…

  24. پیام فضلی می‌گوید:

    …از این جا مانده و از آنجا رانده
    …و الا من هنوز هم برای مادرم می میرم!
    …به ام البنین بگو؛ اینجا یکی بود که خیلی دوست داشت بیاید مدینه اما دنیا وفا نکرد.

    #ملتمس دعا#

  25. طیبه ع می‌گوید:

    سلام من حدود یک ماهه که با قطعه ۲۶ آشنا شدم هر روز وتقریبا روزی چند بار به قطعه سر می زنم خیلی اسم سید احمد هست می خوام بدونم که ایشون کی هستند وچه ارتباطی با قطعه ۲۶ دارند میشه یکی لطف کنه وبه من توضیح بده؟ممنون

  26. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    “….من “سید” هستم. چند سال پیش در کربلا با هم همسفر بودیم…”

    “….فقط یادم هست که شالی سبز روی دوش داشت و قدی بلند و صورتی کشیده. فقط همین.”

    ‏* * *
    “هنوز مرد نشده، جوانمرد شد… سن و سالی نداشت ولی خیلی روی خودش، کار کرده بود…”

    ‏* * *
    “گفت: به سلامتی کجا؟”
    “گفتم: یک جای خوب.”
    “گفت: کربلا به سلامتی؟”

    یا حسین…

  27. ن. بهادری می‌گوید:

    خاطره مسلم خیلی زیبا بود.

  28. وکیلی می‌گوید:

    می‌گم شما قبلا بهتر بودیدها…

    فکر کنم چند روز قبل از این متن ازتون خواسته بودم یه مطلب راجع به خانم ام‌البنین بذارید… و شما هم این مطلب رو گذاشتید…
    الان همه متن رو نخوندم ولی از کامنتی که گذاشتم فهمیدم حدسم درست بوده…

    قبلا برای مخاطب احترام قائل بودید…
    به حرفش گوش می‌کردید…
    دیگه عادت کردیم البته…

  29. خواهران وکیلی می‌گوید:

    امشب خوب یاد قدیم‌ها کردیم ما…

    خواهر گفت بگرد تو سیستم ببین چند تا از کلاس‌های استاد فلانی رو روی سیستم داریم؟!

    داشتم می‌گشتم که به یه پوشه قدیمی رو سیستم برخوردم…
    بازش کردم کلی صوت قدیمی مربوط به سال ۸۹ توش بود…
    وسط اون همه صوت ببینید چی پیدا کردم!

    http://www.uplooder.net/files/784b192518497a8813988abf1229075e/hosein_ghadiany.mp3.html

    «پدر من اهل خمس بود، اما زیر باران خمسه خمسه … و من گلوی بریده بابا اکبر را زکات داده‌ام!»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.