قشنگ ترین پیراهن مشکی، بر تن خانه خداست!

همان دوشنبه

 هنوز در اتوبوسیم. و مادر همچنان گریه کنان. و چند تایی دیگر. به همین وضع. از زن و مرد. و بیشتر حج اولی ها. و من مشغول تماشای مادر. که بهشت، زیر پای رضایت مادر است. و نشان دادن مسجدالحرام به ایشان. و ذکر اینکه پشت این دیواره که می بینی، کعبه است؛ خانه خدا. و کمی آنسوتر، زیر پل حجون، قبرستان ابوطالب و مادرم با دقت هر آنچه را که عمری آرزوی دیدن شان را داشته، نگاه می کند. و کنجکاو. لابد از طبیعت عجیب شهر مکه. شهری پر از سنگ و کوه. و زمینی پست که بلندی های بیشمار دارد. یکی اش؛ جبل الثور که مخفی گاه پیامبر بود. و آن قصه تار عنکبوت. به گمانم. و دیگری؛ جبل النور که غار حرا بر بلندای آن است. و همین سطح ناهموار شهر مکه و همین شیبی که نازل ترین سطحش کعبه است، دلیل اغلب سیل های معروف مکه. و کار سخت هدایت آب در این شهر. و نیز بحث اسکان زوار و ساخت هتل. که با وجود این همه کوه، الحق سخت تر از مدینه است. و هنوز در اتوبوسیم و برخلاف قول قبلی، هتل ما از مسجدالحرام، زیاد فاصله دارد. گویا به اندازه ۷ ایستگاه بین شهری. و کار سخت ما در روزهای منتهی به عرفه. که آل سعود، به اتوبوس ها اجازه تردد نمی دهد. به علت ازدحام جمعیت. و یا پیاده رفتن تا حرم یا تاکسی گرفتن. که حاجی پیش از اینها می گویند؛ سخت گیر می آید و اغلب به هزینه پول خون پدران شان. و حالا دیگر در لابی هتل هستم. هتل “یوسف نازره”. که البته روی کارت هتل، به جای هتل نوشته شده عمارت! یعنی که یعنی! و نزدیک ۱۳ طبقه. و چند تایی نیم طبقه. و نورگیر یا پاسیو که یک جورهایی همه طبقات را به هم ربط می دهد. و در لابی هتل، جوانکی نشسته به چت. و دست تکان دادن برای مخاطبش. و من، برق از چشمانم پرید. لب تاب را درآوردم و وصل شدم به اینترنت و قطعه را باز کردم. و هراس از این که همین اینترنت و این وبلاگ، خلوتم را به هم نزند و از طرفی، هنر را آن می دانم که حتی در خانه خدا هم جهاد را فراموش نکنی. که حج، با این همه طول و تفسیر، نمادی از جهاد است. و در عرصه جنگ نرم، چه من و چه هر عزیز دیگری که وبلاگی زده و به وسع خود در تلاش است، قطعا مجاهد فی سبیل الله است. که سبیل خدا، در این روزگار، خامنه ای است. و حالا که نامی از مولا و مقتدایم بردم، دارم به پیام حج ولی امر مسلمین جهان فکر می کنم. و تجربه با گوش جان شنیدنش در سرزمین وحی. و ناگهان، پیرمردی از اهالی کاروان، جو گیر شد و بنا کرد به “لبیک، الهم لبیک” که دو سه نفری حالی اش کردند؛ مکه، تلویه(!) والبته تلبیه ندارد. حمد دارد. و پیرمرد سئوال کنان که؛ تلویه یا همان تلبیه چیست؟ و همان چند نفر بنا کردند به توضیح. و کاش با لحن بهتری. دلم برای پیرمرد سوخت. و این هتل، کوچک تر از هتل محل استقرارمان در مدینه. و من برای عوض کردن بحث، رو به پیرمرد کردم و گفتم: حاج آقا! چه هتل کوچکی! قدش بلند است اما چه لاغر. و پیرمرد عجب جمله ای نثارم کرد: جوان! تو آنقدر باید در جای کوچک تر از این بخوابی که! و راستش این بار دلم برای خودم سوخت. به پیرمرد گفتم: حج را چگونه می بینی؟ گفت: حج یعنی تمرین خاکی بودن. جخت بلا بخش مهمی از حج زندگی کردن در خاک و خل و خس و خاشاک است.

همان روز/ دقایقی بعد

۱۲۱۷ اتاق مادرم است و ۱۱۱۶ اتاق من. و هر اتاق جای ۴ نفر. و همین یعنی تمرین زندگی جمعی با کسانی که نمی شناسی شان. و این ۳ نفری که با من هم اتاق اند؛ لر. و با همان لهجه شیرین. و اهل شوخی. و خونگرم. و یکی شان از همه باحال تر. همان اول بسم الله ۲ تا جوک دست اول برای شان تعریف کردم. حکما حساب کار دست شان آمد. و بعد، مادر آمد به این ندا که؛ می آیی برویم خانه خدا را برای اول بار ببینم؟ خیلی ذوق دارم. خیلی. گفتم؛ غسل زیارت کنم، می آیم. همه اش یک ربع. و این حمام های عربستان، اصلا آب سرد ندارند؛ یکی اش جوش است و دیگری ولرم. و از راه هتل تا مسجدالحرام، دیدنی بود ذوق و شوق مادر. بار اولی که خانه خدا را دیدم، تجربه کردم این حس را. این حس را هر آدمی، فقط و فقط یک بار و همان اول بار که چشمش به خانه خدا می افتد، تجربه می کند و عجب حس عجیبی است. از یک سو کوله بار گناه و شرم از چشم دوختن به خانه خدا و از دیگر سو دانستن اینکه خدا مهربان است. و یقین داشتن به بخشندگی خدا. و همین آرزوی دیدن خانه خدا. که آروز بر هیچ کس حتی بر بنده گنه کاری چون من، عیب نیست. یادم می آید ۵ ماه پیش در عمره، که برای بار اول نگاهم به کعبه افتاد چه حسی داشتم. اتفاقا قابل تعریف است. و قبلش، مدام در هروله بیم و امید. که آیا چشم من واقعا می خواهد به خانه خدا بیافتد؟ و این خانه، همان قبله ای است که روزی چند بار به سوی آن نماز می خوانم؟ آیا خانه خدا بزرگ تر از آن چیزی است که در تلوزیون دیده ام؟ آیا کوچک تر؟ آیا سرم را پایین نگه دارم و صبر کنم و در صحن اصلی مسجدالحرام، یک دفعه تمام کعبه را ببینم؟ و یا ذره ذره و از دور؟ و آیا آن چند قطره اشکی که برای اباعبدالله ریخته ام، کار آبرو را برای منِ بی آبرو در این خانه خدا می کند؟ و اصلا چرا قلبم همچین می زند؟ این از اشتیاق است و یا ترس؟ و خود این ترس. زیبا و باشکوه. ترس از خدایی که می دانی مهربان است اما در عین حال از او می ترسی. و حالا در خانه اش. و چند قدم دیگر در برابر کعبه. نمی دانی که عجله باید کرد و یا صبر؟ آهسته باید رفت و یا تند؟ و در همین افکاری که در آن ازدحام، مرد سیاهی تنومند به تو تنه می زند. به خود می آیی. بغض، گلویت را گرفته. ضربان قلبت کار رعد و برق می کند. دوست داری گریه کنی اما نمی شود. هنوز چند قدم دیگر مانده. تازه داری عرض سعی میان صفا و مروه را رد می کنی. و تو هم مشغول سعی ای. سعی می کنی میان انتظاری که تا لحظاتی دیگر به سر می رسد و اضطرابی که رهایت نمی کند. به هر حال، کم چیزی نیست؛ دیدن خانه خدا. انصافا نوعی اضطراب هم دارد. و حالا وارد دالان های ابتدایی مسجدالحرام می شوی. سرت را که بالا بگیری، حکما بخشی از خانه خدا را خواهی دید. فقط یک ثانیه. اما چقدر طولانی و چقدر پر رمز و راز. و تمام زندگی ات و هر آنچه کرده ای، از خوب و بد، از حق و باطل، از حق الله و حق الناس، در همین یک ثانیه، از جلوی چشمت رژه می رود. و انگار در پل صراطی. اما هنوز در قید حیاتی. و امیدوار از اینکه هنوز زنده ای. و فعلا کسی از تو پرونده نخواسته. و البته همه پرونده ات را می داند! و نکند آبروریزی. شرمساری. خجل بودن. و باز می بینی که هنوز این یک ثانیه تمام نشده و تو هنوز خیلی مانده، خیلی مانده چشم ات به خانه خدا بیافتد. “کل یوم عاشورا” به این یک ثانیه می گویند. و کربلا، دقیقا به همین جا. به همین جا که تو ایستاده ای. که سرت پایین است و در مقابل تو، خانه خدا قرار دارد. و یاد حسین، اشک را مهمان دو دیده ات می کند. و حس می کنی، خون خدا در خانه خدا جریان دارد؛ السلام علیک یا اباعبدالله. الا ای ارباب بی کفن، ای حسین! چشمانم باز هم اشک برای تو را واسطه کرد تا این بار خانه خدا را ببیند. ای خون خدا! ای ثارالله! کلید این خانه، دست توست که چون تو، هیچ کس عاشقانه، این صاحب خانه را طواف نکرد. حسین، عزیز زهرا! اگر اذن بدهی، چشم بدوزم به خانه خدا که رنگ مشکی پرده اش، الا ای امام عاشورا، مرا یاد پیراهن مشکی محرم تو می اندازد. حسین جان! خدا هم خانه اش را مشکی پوش تو کرده است؛ اذن بده… می خواهم اولین عزاخانه تو را ببینم. می خواهم حسینیه خدا را ببینم. می خواهم قشنگ ترین پیراهن مشکی را که خدا بر تن خانه خود کرده است، ببینم. الا یا ثارالله!…هذا بیت الله… بسم الله…  

خاطرات روز دوشنبه هنوز پایان نیافته. مابقی را به امید خدا و به عنایت حضرت ارباب در کتاب سفرنامه حج می توانید بخوانید.

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. عتید می‌گوید:

    سلام حاجی
    خیلی خیلی التماس دعا
    اول واسه حضرت ماه
    بعد واسه ستاره که درست و درمون دور ماه زمونمون بگردیم

  2. سردارلشکر27 می‌گوید:

    خواست که برود…می دانم چرا؛به گمانم میدانم …مادر،دیگر روحت طاقت ماندگاری در جسمت نداشت.دیگر آن روح وسیع و بسیط ،قفس تن را برنمی تافت.

    تو رنجیده بودی…تو را کشتند آن اهریمنان انسان نمای؛اما هرگز یادت را و یاوری ات را نخواهند توانست.

    داداش حسین با نوشته هات دل آدم و می سوزونی.
    خواهش می کنم برای حاج احمد متوسلیان هم دعا کن….دعا کن…

  3. پارسا می‌گوید:

    سلام داداش
    توصیفت عالی بود
    وتعبیر خانه ی خدا به حسینیه ی خدا
    خیلی خیلی التماس دعا
    خصوصی:
    ……………….

  4. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    سلام بر حسین*

  5. .......... می‌گوید:

    …جانم ارباب…

    اونکه به همراه خودش
    بار گناه توشه داره
    توی دلش آرزوی
    ضریح شش گوشه داره…

    التماس ۲آ حاجی

  6. farzan می‌گوید:

    سلام ستاره ای بودم عاشقو پر شور .اما حالا ستاره ای دل شکسته .خیلی دلگیرم .خیلی. دلم ارام نمیشود. چرا جواب نوشته هامو نمیدی داداش حسین.نمیخوام ستاره ای رو به افول باشم.

  7. بی.سیم.چی می‌گوید:

    خدا قوت!
    هینطوری بمان! خیلی خوبه!

    نه ! نه ! بهتر بشی بهتر میشه!
    پس همینطوری نمان!

  8. سیدجلال می‌گوید:

    “کل یوم عاشورا”
    “کل یوم عاشورا”
    “کل یوم عاشورا”

    یا حسین (ع)

  9. طاهره فتاحی می‌گوید:

    این اتوبوس همان اتوبوسی نیست که چهارشنبه ما رو برد راهپیمایی؟؟؟

  10. آذرخش می‌گوید:

    سلام بر شما
    به به. چقدر کلمات انرژی زا
    می رویم بخوانیم

  11. سلام
    حاجی دوپینگ کردی می تازی ها
    خسته نباشی
    زیارت قبول
    آقا سید احمد التماس دعا داریم از شما هم

  12. بچه نیروگاه می‌گوید:

    زیارت قبول داداش.
    من رو که یادت نرفته،یکسال هست که با اسم های مختلف دارم برات پیغام میزارم.اما آخرین شبی که تونستم بهت سر بزنم
    و پیغام بدم،شب تشریف فرمایی آقا جان به قم بود،یادش بخیر…
    اون شب تصمیم گرفتم با این اسم برات پیغام بزارم،و دیگه عوض نکنم،توروخدا منم تو لیست ستاره ها اضافه کن و اونجا برام دعا کن،خیلی دوست دارم حج رو تجربه کنم،تا کی باید از تلوزیون دید و حسرت خورد؟؟؟؟
    میخوام یه قولی ازتون بگیرم.قول بدیدوقتی چشم دوختید به کعبه ،از طرف من چند دقیقه سیر نگاه کنید.
    قول دادی ها،یادت نره؟؟
    خلاصه داداش من رو هم تو دعاهات یاد کن.
    یا علی

  13. سلام مجدد
    دیشب خواب دیدم با یک ماشین پر از دستـــنوشته رفتم جبهه
    با گوش های خودم صدای دیده بان دشمن رو شنیدم که می گفت: کامیون مهمات
    .
    .
    یعنی که یعنی
    پس زیارت و جهادتان قبول

  14. فرص الخیر می‌گوید:

    سلام
    هر دفعه که میخونم نمیدونم چی باید بگم
    دعا کنید ما را

    حجکم مقبول و سعیکم مشکور

  15. "دیوونه داداشی" می‌گوید:

    “یاد حسین، اشک را مهمان دو دیده ات می کند. و حس می کنی، خون خدا در خانه خدا جریان دارد.”
    “السلام علیک یا ابا عبدالله”

    “ای خون خدا! ای ثارالله”
    “کلید این خانه، دست توست که چون تو، هیچ کس عاشقانه، این صاحب خانه را طواف نکرد.”

    “الا ای ارباب کفن، ای حسین!”
    “چشمانم باز هم اشک برای تو را واسطه کرد تا این بار خانه خدا را ببیند…”
    “می خواهم اولین عزاخانه تو را ببینم…”
    “می خواهم حسینیه خدا را ببینم…”
    “می خواهم قشنگ ترین پیراهن مشکی را که خدا بر تن خانه خود کرده است، ببینم…”
    “الا یا ثارالله!…” یا حسین…

    التمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااس دعااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

  16. فرزند انقلاب می‌گوید:

    حتما دایم این دعا رودرطول حج بکن:”اللهم احفظنا قائدنا خامنه ای”

  17. ن. بهادری می‌گوید:

    چه زیباست برای اولین بار خانه خدا را دیدن.

  18. سحر می‌گوید:

    که سبیل خدا، در این روزگار، خامنه ای است.
    جمله به جملش زیبا و عالی بود. ممنون.
    چقدر خوشم میاد از مادرتون مینویسید.

  19. طیبه می‌گوید:

    سلام من تقریبا چند هفته است که تصادفی با قطعه ۲۶ آشنا شدم واقعا مجذوب نوشته های زیبایتان شدم.مخصوصا این مطالبی رو که در مورد سفر حج نوشته اید خیلی تاثیر گذار بود من هم سعادت تشرف به حج را داشته ام وهم توفیق زیارت کربلا را مطالب شما را که می خواندم آنقدر تاثیرگذار بود که احساس کردم الان دوباره آنجا هستم ومشغول طواف.خوشا به حالتان واجرکم عندالله به خاطر قلم زیبایتان.

  20. وارث می‌گوید:

    سلام بر حاج حسین و سید احمد
    حاجی چرا انقدر دل ما رو نسوزون. ما خودمون تو حسرت خونه خدا موندیم ولی چشم انتظار نابودی این وهابی ها هستیم.
    دعا کنید

  21. م.ع می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی
    زیارت قبول
    چه کار خوبی میکنید که به روز برامون از خاطرات آنجا میگین
    الان که این متن رو خوندم حس کردم منم آنجا هستم
    خدا خیرتون بده که هوای مادر رو دارید

  22. فطرس ملک می‌گوید:

    واااااااااااای چقدر زیبا نوشتین
    چه توصیف قشنگی کردین
    قبل این متن گفتم متن رجب به دلم نشست
    ولی این یکی دیگه محشر بود
    خودمو اونجا در دالانهای مسجد الحرام حس کردم
    خودمو در برابر عظمت خدا کوچک دیدم
    چه حس قشنگی رو انتقال میدی داداش حسین
    .
    امیدوارم سفرنامه حج تان تا زمان تشرف این بنده عاصی خدا آماده شود
    .
    الا یا ثارالله!…هذا بیت الله… بسم الله…

  23. ای کاش منتظر واقعی شوم.... می‌گوید:

    السلام علیک یا اباعبدالله…

    با هر کلمه که خواندم از این متن، بار دیگر به خودم لرزیدم، که چگونه می توان خالق وهاب را سپاس گفت؟!!… او که تمامیت شکوه آفرینش خود را، در خلقت حسین (ع) به تصویر کشیده است….
    و در آن لحظه بود که بیادم آمد این قطعه از شعر را …
    این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست……
    این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست…..

    التماس دعا
    لبیک یا ثارالله

  24. م.طاهری می‌گوید:

    خوش به سعادت مادر بزرگوارتان
    خوش به سعادت شما
    خوش به سعادت همه ان هایی که انجا هستند

    چقدر عالی توصیف می کنید

    اللهم الرزقنا

  25. مطلب بسیار زیبایی گذاشتی موفق باشی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.