برگ که از درخت می افتد، همه از رقص برگ می گویند.
من از مرگ برگ. از تگرگ. از کفش نوک تیز رهگذران. از گرگ.
کاش جنس تیشه از چوب درخت نبود. کاش برگ هم ریشه در دل خاک داشت. کاش روی شاخه نبود برگ.
کاش برگ، داغ بر دل درخت نمی کاشت.
دیوونه داداشی/ امام صادق علیه السلام: هیچ نوروزی نیست مگر اینکه ما در آن منتظر فرج هستیم، زیرا نوروز از روزهای ما و شیعیان ماست. ایرانیان آن را حفظ کردند و شما (اعراب) آن را وانهادید.
منبع: بحار، جلد ۵۹ صفحه ۹۲
(۱۵ دیدگاه)
- بایگانی: یمین
سجاد، سرباز ماه/ قسمتی از نامه حضرت امام خمینی(ره) به سید احمد خمینی: از وصیت های من که در آستان مرگ (هستم) و نفس های آخر را می کشم به تو که از نعمت جوانی برخورداری آن است که معاشران خود و دوستان خویش را از اشخاص وارسته و متعهد و متوجه به معنویات و آنانکه به حب دنیا و زخارف آن گرایش ندارند و از مال و منال به اندازه کفایت و حد متعارف پا بیرون نمی گذارند و مجالس و محافل شان آلوده به گناه نیست و از اخلاق کریمه برخوردارند، انتخاب کن که تاثیر معاشرت در دو طرف صلاح و فساد اجتناب ناپذیر است و سعی کن از مجالسی که انسان را از یاد خدا غافل می کند، پرهیز نمایی که با خو گرفتن با این مجالس ممکن است از انسان سلب توفیق شود که خود مصیبتی است جبران ناپذیر.
(۹ دیدگاه)
- بایگانی: یمین
شیخ الشیوخ از وبلاگ گروهی آنتی بالاترین/ در پایان ارشاد القلوب نقل شده است؛ خداوند در شب معراج از پیامبر پرسید: ای احمد آیا میدانی بهترین شادمانی کدام است؟ و جاودانه ترین زندگی چیست؟
ندا آمد: بهترین شادمانی آن است که انسان همیشه مشغول به ذکر من باشد و از آن خسته نشود و نعمتهای مرا فراموش نکند و مرا بشناسد و شب و روز به دنبال جلب رضایت من باشد و جاودانه ترین زندگی این است که، همیشه مراقب نفس خویش باشد تا دنیا نزد او کوچک و بی ارزش شود و آخرت نزد او بزرگ و با ارزش گردد، خواسته مرا برای خواسته خودش ترجیح دهد و به دنبال رضایت من باشد و مرا آنچنان که هستم بزرگ بداند، همیشه متذکر علم و اطلاع من به خودش باشد. در لحظه، لحظه شب و روز پیشامد گناه مرا مراقب خویش بداند و آن چه را که نمی پسندم از قلبش بدر کند، باشیطان و وسوسه هایش مخالفت کند، شیطان را در قلبش جای ندهد. وقتی این کار را انجام داد قلبش را با جام محبت سیراب میکنم تا غیر مرا در قلبش جای ندهد و ذکر و فکر وهمت و سخن اش پیرامون نعمتهایی باشد که به بندگان محبوبم ارزانی داشته ام. چشم قلب و گوشش را می گشایم تا با قلبش بشنود و با آن به جلال عظمت من خیره شود. دنیا را برایش تنگ و کوچک مینمایم و لذّات دنیا را برایش بی ارزش و خوار می کنم تا از آن ها نفرت داشته باشد و از دنیا و آنچه در آن است بر حذرش می دارم، آن طور که چوپان گوسفندانش را از چراگاههای کشنده حفظ می کند. اینجاست که از مردم فرار می کند و از دنیای فانی به جهان باقی میرود و از خانه شیطان به منزل رحمان می شتاید، و او را با هیبت و عظمت زینت می بخشم. این بهترین شادمانی وهمان زندگی جاودان است و این مقام والای کسانی است که به خواسته خدا راضی اند.
(۱۲ دیدگاه)
- بایگانی: یمینبرگ که از درخت می افتد، همه از رقص برگ می گویند.
من از مرگ برگ. از تگرگ. از کفش نوک تیز رهگذران. از گرگ.
کاش جنس تیشه از چوب درخت نبود. کاش برگ هم ریشه در دل خاک داشت. کاش روی شاخه نبود برگ.
کاش برگ، داغ بر دل درخت نمی کاشت.
به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!
***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
(۲۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسار
امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!
***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
(۲۴ دیدگاه)
- بایگانی: یسار
سلام
اول؟ایا؟
سلام و عرض ادب و خسته نباشید خدمت داداش حسین و سید احمد بزرگوار
برگ که از درخت می افتد به استقبال مرگ می رود با رقص می رود به استقبال مرگ در حقیقت به استقبال زندگی به استقبال تولدی دوباره
خدا قوت
دو ساعت دارم اونور کامنت مینویسم
صدای خش خش برگ زیر کفش نوک تیز رهگذران یعنی هان !باید به دل خاک بپیوندی غافل نشوی ایدل.
جنس تیشه از چوب درخت است جنس حضرت عزراییل از عالم ملکوت است ما را بسوی خویش میبرد.
برگ به واسطه درخت ریشه در دل خاک دارد یا شاید درخت بواسطه مرگ برگ و چرخه حیات ریشه در دل خاک دارد.
زرد است که با درد موافق شده است
تلخ است که لبریز حقایق شده است
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاری است که عاشق شده است
میلاد عرفان پور
خدا قوت داداش حسین.
پاییز یک شعر است
یک شعر بیمانند
زیباتر و بهتر
از آنچه میخوانند
پاییز، تصویری
رؤیایی و زیباست
مانند افسون است
مانند یک رؤیاست
سحر نگاه او
جادوی ایام است
افسونگر شهر است
با اینکه آرام است
او ورد میخواند
در باغهای زرد
میآید از سمتش
موج هوای سرد
با برگ میرقصد
با باد میخندد
در بازیاش با برگ
او چشم میبندد
تا میشود پنهان
برگ از نگاه او،
پاییز میگردد
دنبال او، هر سو
هرچند در بازی
هر سال، بازندهست
بسیار خوشحال است
روی لبش خندهست
من دوست میدارم
آوازهایش را
هنگام تنهایی
لحن صدایش را
مانند یک کودک
خوب و دل انگیز است
یا بهتر از اینها
«پاییز، پاییز است!»
شاعر: ملیحه مهرپرور
کاش جنس تیشه از چوب درخت نبود
کاش
کاش
کاش
هعیی
پاییز، بهاری ست که عاشق شده است.
ساعت ۳ بامداد
آنلاین ۱۷نـفر
کشتی مارو با این عکست. عکاس باشی
سلام
ساعت: اوج خواب
آنلاین ۸نـفر
سلام
خداقوت
به به عالی ماشالله
بهتر است تا اذان درقطعه بمانید(توفیق اجباری)به خاطر ادای فریضه نماز صبح
#این دو عکس، عکس هم اند!
http://sms88sms.persianblog.ir/post/862/
دوباره ۷۸۶ و دوباره سلام
یه سوال دیگه! چرا تعداد بازدید این قطعه ی مطهر از ابتدا تا امروز ۹۱۳۳۱۸ ولی بازدید کل این وبلاگ: ۹۱۴۳۶۹ تاست؟ چرا تطابق نداره؟ بازم یه مشکل جدید؟ ووووووووووووووووووای خدا؟
۴۶ روز مانده تا عاشورا
.
لبیک یا حسین
سلام
چه قدر غمناک و پر درد
شادی روح امام(ره) و شهدا و سلامتی حضرت آقا صلوات
نه صدای انقلاب و نه سیمای اسلام !
نیم نگاهی به سه دهه مدیریت برتأثیر گذارترین رسانة کشور
□ احسان محمد حسنی
حکایت صدا وسیمای ما، به سیرک بزرگی می ماند که میزبانان و دست اندرکاران آن، با هیاهو و چاک دادن حنجرة خود، مردم را به تماشای یک نمایش اعجاب انگیز و جذاب دعوت می کنند! برگزار کنندگان این سیرک عظیم ، از قبل برای برپا داشتن اسکلت این خیمه و فراهم آوردن و مهیا کردن ملزومات آن، زحمات و رنج های زیادی برخود روا داشته اند.
… حالا همه آمده اند؛ هفتاد میلیون تماشاگر تشنه و خسته، خود را رسانده اند تا دمی و لحظه ای با تماشای این سیرک هیجان انگیز، آرام بگیرند و مشکلات خود را ولو برای دقایقی از یاد ببرند. همه ساکت و منتظرند و چشم دوخته اند تا پرده ها کنار رود و از پس آن …
باور کردنی نیست! این همه سرو صدا فقط برای همین؟! به راحتی می توان چهره های افسرده، درمانده و معترض تماشاگران را از آنچه دیده اند پیش بینی کرد؛ بله! به جای شیر وحشی، یوز پلنگ خوش تن و بدن آفریقایی، فیل عظیم الجسة هندی و… اکنون یک “بُزِ” پیرِ چاق و چله و یک قورباغة سبز بدترکیب به روی صحنه آمده اند و ورجه وورجه می کنند!!
♦ ♦ ♦ ♦ ♦
دوشنبه ای بود؛ سه روز از حماسة بی بدیل حضور با وقار و صلابت ملّت در پای صندوقهای رأی گذشته؛ به گمانم حدوداً بین ساعت ۳ تا ۵ بعد از ظهر بود و من خسته و نگران پشت میز کارم نشسته بودم . سیستم تلفن های همراه قطع شده و از گوشه گوشة شهر، دود بود که به آسمان می رفت. اوضاع در غرب و شرق و شمال تهران ملتهب بود و جنوب تهران امّا آرام و متین، نظاره گر غبار غمگین و سنگین فتنه هاست. روزنامه ها هم که “دیروزنامه” اند ومن تشنه شنیدن اخبار امروز!
به اضطرار تلویزیون را روشن می کنم، شبکة یک برنامه کودک و عموپورنگ، مثل همیشه شاد و پر جنب وجوش، بچه ها را پای قاب تلویزیون میخکوب کرده بود؛ شبکة دو مستندی خارجی در حال پخش دارد راجع به “کوالا” یا همان خرس های تنبل استرالیایی! شبکة سه هم در حال پخش برنامة کمدی–کلاسیک با محوریت لورل و هاردی بود؛ و امّا شبکة چهار که در اعماق آبها و اقیانوس ها به دنبال وال و نهنگ، نفس نفس می زد ؛ وشبکة پنج که یکی از خاله ها شادونه بود یا سارا و یا نرگس، دقیق یادم نیست، با “پنگول” مشغول بود! و شبکة خبر هم گزارشی از آثار و اماکن تاریخی ایران در حال پخش داشت .
فیاللعجب! گویی شهر در امن و امان است و در این مملکت هیچ اتفاقی نیفتاده! تا ساعت ۲۰:۳۰ هم نمی شد صبر کرد و پای اخبار شکسته بستة تلویزیون ماند. ناگزیر به اتاق مانیتورینگ رفتم. آنچه می دیدم باور کردنی نبود ، ” کریستین امان پور” بود که وسط خیابان شهید مطهری به صورت “live” و در حالیکه دود سیاه و شعله های آتش برافراشته از اتوبوس ها وسطل های زباله، در پس تصویرش زبانه می کشید و به هوا می رفت، در حال ارسال خبر و گزارش لحظه به لحظه به صورت ” زنده” بود! او گزارشش را با حالتی ذوق زده و با این جمله شروع کرد :” این آغازی است بر پایان جمهوری اسلامی ایران؛ رژیم آخوندی ایران به پایان راه رسیده است ! ”
♦ ♦ ♦ ♦ ♦
چه کسی گفته منتسب بودن رسانة ملی به اصل مقدس ۱۱۰ و ولایت فقیه، برای تبرئه ی نا کارآمدی و ندانم کاریهای مدیران آن مصونیت می آورد؟! مگر حضرت روح الله (ره) و امام خامنه ای عزیز، خود بارها به بدنة سنگین و بی تحرک ِ صدا و سیما نهیب نزده اند و کژیهای ناشی از بی تدبیری برخی سیاست گزاران و مدیران و برنامه سازان آن را هشدار نداده اند؟ می گویید نه؟! پس دو سه نمونه اش را بشنوید :
از این وضع تلویزیون خوشم نمی آید
حضرت امام خمینی: “من نظری به دیگران ندارم، راجع به خودم می گویم، از این وضع رادیو وتلویزیون خوشم نمی آید. واقع آن است که آنقدر که پا برهنه ها به رادیو تلویزیون حق دارند، ما نداریم . این یک واقعیت است و تعارف نیست؛ واقع این است که آنها این نظام را درست کرده اند و این نهضت را به وجود آورده اند ، همین جمعیت هستند که پیروزی را به دست آوردند، از قشر بالا کسی در این مسأله حقی ندارد…”
این ایراد ماست به صدا وسیما
رهبر معظم انقلاب:”صدا وسیما آیا وضعیت واقعی کشور را نشان می دهد؟ خیلی پیشرفت های برجسته و بزرگ هست که صدا وسیما نشان نمی دهد . دلیلش هم این است که شما مجموعة مرتبط با حوادث گوناگون، از خیلی از حقایق و پیشرفت های کشور مطلع نیستند؛ نقص صدا و سیمای ماست. و الاّ اگر صدا و سیما می توانست همان جور که تلویزیون فلان کشور غربی با یک سابقه و تجربة فراوان و با استفاده های هنری، دورغ های خودش را راست جلوه می دهد، واقعیات موجود را درست منعکس کند، شما بدانید امروز امید نسل جوان، دلبستگی نسل جوان به کشورش، به دینش، به نظام جمهوری اسلامی اش، به مراتب بیشتر از حالا بود. این ایراد ماست به صدا وسیما …”
به درک، خوششان نیاید
“بی شک در درون کشور ما کسانی هستند که همان انگیزه های ضدیت با این گرایش به اصطلاح”بنیادگرایی” را دارند؛ شما از آنها اصلاً رو دربایستی نکنید! در تنظیم برنامة ادب و هنر و یا حتی برنامةکودکان، یا فیلم و سریال، هیچ وقت این فکر را نکنید که اگر ما این گرایش را نشان دادیم، ممکن است یک تیپ روشنفکری که مثلاً خوانندگان فلان مجله هفتگی هستند، خوششان نیاید، به دَرَک ، خوششان نیاید! شما اصلاً کاری بکنید که آنها خوششان نمی آید؛ هیچ ملاحظة این چیزها را نکنید؛ نگویید ما این شخصیت را باید تحمل کنیم، شاید آنها جذب بشوند؛ نه، شما ببینید آیا در تجلیل این شخصیت ، نقطة منفی ای وجود ندارد؟ نگویید ما باید با این آقا مصاحبه کنیم، یا سخنرانی این آقا را در فلان سمینار یا در فلان مجموعه پخش کنیم برای این که آن جناح هم به این کانال علاقه مند بشوند؛ نه شما نگاه کنید ببینید آیا این حرکت شما برای آن هدفگیری اصلی ضرری دارد یا ندارد؛ اگر ضرر دارد اصلاً ملاحظه نکنید که فلان کسان ممکن است با این کار جذب بشوند؛ نه؛ بگذارید جذب نشوند؛ کاملا ً صریح عمل کنید … ”
نمی پسندد؛ نپسندد
” … من با آن کسی که با تفکر اسلامی میانه ای ندارد؛ هیچ رو در بایستی ندارم. آن مخاطبی که فرضاً باور اسلامی در قلب او نیست و او این را نمی خواهد و این عمل ما و تصرف ما را دوست نمی دارد، ما با او هیچ رودر بایستی نداریم؛ نمی پسندد، نپسندد! خوشحال نمی شود؟ نشود؛ تلویزیون را می بندد، در نهایت ببندد؛… اگر فرض کردیم کار به آنجا رسید که یا ما باید هدف خودمان را دنبال نکنیم تا او تلویزیون را نبندد؛ ویا اینکه هدف خودمان را دنبال کنیم ،که طبیعتاً او تلویزیون را خواهد بست؛ در اینجا ما دومّی را ترجیح می دهیم؛ او تلویزیون را ببندد؛ زیرا بسیارند کسانی که تلویزیون را نمی بندند و همین را که من می گویم، می خواهند…”
♦ ♦ ♦ ♦ ♦
شک نکنید و مطمئن باشید که این صدا وسیمای ملی، رسانة انقلاب اسلامی ما نیست، ما رسانه ای در تراز نهضت جهانی انقلاب اسلامی می خواهیم، رسانه ای که آگاهی، امید، بصیرت و نشاط انقلابی را توأمان به تن خسته و رنجور جامعة بمباران شده از سوی بیش از ۲۸۰۰ سکوی پرتاب موشک های خانمان برانداز ماهواره ای تزریق کند.
رادیو و تلویزیون فعلی ما، رسانه و سخنگوی ساکنین جمهوری لیبرال دموکراتیک تهران شمالی است، نه مستضعفین و صاحبان اصلی انقلاب؛ اگر نه، پس چرا رادارها و آنتن صدا و سیما در ضبط و پخش برنامه ها، سریال ها، گزارش های مردمی و … به جای پرسه زدن در شمال شهر و خیابان های زیبا و خانه های چند میلیاردی، به جنوب شهر و یا روستاهای ما نزدیک نمی شود؟!
کدامیک از شبکه های موجود، شبکه ای است با بصیرت، با روح امید و پر نشاط و شاداب و انقلابی و در تراز جهت گیریهای دهة چهارم انقلاب اسلامی ؟ محکم می گویم: هیچ کدام!
♦ ♦ ♦ ♦ ♦
برای نمونه مثال می زنم از این تمثال بی خصال؛ راستی دبیر شورای عالی جوانان و رییس سازمان ملی جوانانِ دولت اصلاحات از رسانه چه می دانست و چه سابقه و یا تخصص رسانه ای داشت که سالها جایگاه حسّاس معاونت سیما که قرارگاه شبکه های تلویزیونی است را به وی پیشکش نمودند؟! ویا فلان مشاور مذهبی ِفلان سریال آیا می تواند در رأس مهمترین شبکة ملی سیما قرار بگیرد ؟!
آیا معنای دیده شدن تحوّل در یکسالة تمدید شده از حکم رهبر انقلاب یعنی: برداشتن مدیر شبکة دوم و بردن او به شبکة اول و جابجایی مدیر شبکة اول و نشاندن او بر مسند مدیریت شبکة دوم ؟! یا برداشتن مدیر شبکة پنجم و بردن او به شبکة جام جم و ایضاً جابجایی مدیر شبکة چهار و نشاندن او بر کرسی ِ مدیریت شبکة هشت ؟! این یعنی تحوّل ؟! نه! یعنی گنجشک را به جای قناری رنگ کردن و دیوار ِ در حال فرو ریختن را کاغذ دیواری کردن! یعنی فرصت های طلایی انقلاب را سوزاندن و ویترین دکان را بزک کردن! و در یک کلام؛ یعنی عوام فریبی! و اینجاست که رهبری حق دارد اگر می گویند :”أین عمّار”؟
آیا تحوّل یعنی در آخرین روز های اسفند ماه، مژده دادن به مخاطبین هفتاد میلیونی برای خریداری، دوبله و پخش یکصد فیلم سینمایی “میجر” و به روز سینمای آمریکا؟! پخش فیلم های روی پردة سینمای هالیوود، موشک های پیشکشی آمریکا و صهیونیست است برای جوانان مسلمان و شهادت طلب ایرانی و سایر بلاد مسلمین! کجای این افتخار دارد؟ تا کنون چند فیلم از یکصد فیلم تولیدی سالیانه توسط سیما فیلم به وقایع انقلاب اسلامی ایران، شخصیت های مبارز انقلابی، دستاورد ها و اختراعات علمی و مسایل جهانی ایران و جهان اسلام پرداخته است؟ اگر نگوییم همة فیلم ها، دست کم اکثر قریب به اتفاق آثار تولیدی تلویزیون را فیلم های آپارتمانی و دختر پسری تشکیل داده! راست گفت سید مرتضی آوینی (رحمت الله علیه) که: “همین رسانة قدرتمند، در کفِ بی کفایت شما آقایان، بوق مفلوکی بیش نیست! ” از این تلویزیون نمی توان انتظار داشت که به دور تمامی برنامه ها و شبکه های خود، سربند اسلام، قرآن و شهادت بسته باشد!
به نظر من، این صدا و سیما، صدای انقلاب و سیمای اسلام نیست! فریاد انقلاب اسلامی، حنجره ای در شأن حقّانیت خود می طلبد. اگر به طالبانیسم متهم نشوم و نالة وا اسلامای آقایان به هوا نرود، من به جای مدیران نشسته بر عمارت شیشه ای جام جم بودم، به جای سی هزار نفرعقل کل های گرد آمده بر سفرة سازمان که حاصل کارشان همین یک مُشت شبکة چُرت آور شده، ۳۰۰ نفر از زبده ترین عناصر رسانه ای وبه تعبیری ساده تر، ژنرال های قد بلند این عرصه را به عنوان اصلی ترین حلقة مشورتی، مدیریتی و اجرایی سازمان بر می گزیدم و سازمان سنگین و فربه فعلی را به سازمانی چابک، جسور و انقلابی مبدل می ساختم، چه اینکه گفته اند: “سیاهی لشکرنیاید به کار، یکی مرد جنگی به از صد هزار!”
از آن جهت که مطمئن هستم این ایده به جایی نخواهد رسید، پس بهتر است آنجا را بکوبند، خم بزنند، مدتی صبر کنند تا به خاک جام جم آفتاب بتابد و پاک شود و سپس گندم بکارند و محصول آنرا هم بجای آنکه مردم خودمان بخورند، صادرکنند !
♦ ♦ ♦ ♦ ♦
… وامّا، بعدالتحریر :
مطالبه و سخن در نقد سیاست ها وبرنامه های رسانة ملی به همین یادداشت ختم نمی شود، چنانچه اصحاب و سیاست گزاران حاکم بر مقدرات جام جم قصد خانه تکانی داشتند، اعلام نمایند تا راهکار ها و برنامه های عملیاتی برای تغییر و برون رفت از وضع موجود، با حضور خُبرگان این عرصه، عندالحضور ارائه شود.
□ والسلام
کاش، دلهای ما در این فصل عاشقی بیشتر و بیشتر عاشق خداوند بشوندی. خداوندی که وجودش جبران همه نداشته های ماست.
عرض خسته نباشید خدمت هر دو بزرگوار
سلام به همه ستاره های قطعه ۲۶ از جمله سالار قلم آقای قدیانی
من با نظر صبا موافقم: برگ که از درخت می افتد به استقبال مرگ می رود با رقص می رود به استقبال مرگ در حقیقت به استقبال زندگی به استقبال تولدی دوباره
داداش چرا در این چند پست اینقدر از پاییز غمگین یاد می کنید پاییز اگر فصل ریزش هاست زمینه رویش های مجدد است عقبه آن بهار طرب انگیز است در پاییز وقتی باران می بارد اگر سرتان را بلند کنید رو به آسمان، با خدا چشم در چشم می شوید.نظر لطف خدا به خودمان را با تمام وجود حس می کنید لحظه ای که خدا نظرش به زمینیان است نظری ویژه و ویژه تر اینکه در این لحظه خداوند وعده استجابت دعا را داده اند. در این پاییز زیبا و رنگارنگ و در این هوای معطر و لحظات اجابت دعا از دوستان التماس دعا دارم و همچنین برای تعجیل در فرج آقایمان امام زمان (عج) . انشاء الله.