فقط یک عدد از شماره تلفن شخص مورد نظرت را اشتباه بگیری و یا همه اعداد را، نتیجه یکی است. کدام عدد غلط، علیرغم آن همه عدد درست، شماره تلفن خدمت به ملت را مسدود کرده است؟
یسار
عهدنامه مالک به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
(۲۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسارصف امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
(۲۴ دیدگاه)
- بایگانی: یساروصیتنامه
روزنامهدیواری حق
روز قدر
ماشاءالله حزبالله
آر. کیو هشتاد و هشت
قطعهی بیست و شش
نه ده
قطعات قطعه
تفحص
آمار قطعهی بیستوشش
اطلاعات
نوشتههای تازه
اول آبا؟
!!!!!!
خیلی قشنگ بود داش حسین
سید احمد برگشت
ایــــــول
اینجانب کسب رتبه اولی رو !!!
به شما خوبان و سپس به خودم تبریک میگم
انشالا قسمتتون شه
چه اتفاقی افتاده است که ما از آن بی خبریم ؟
لازم شدبرویم سایتهای خبری را زیرو رو کنیم .
یاحق
????????
من که درست نفهمیدم!
السلام علی المهدی و علی آبائه
قصه مربوط به خطبه های نماز جمعه امروز توسط حضرت آیت الله جنتی(دامت برکاته) می باشد، تذکر ایشان درباره آن مسأله فرعی؛ پست های فراوان، لحمک من لحمی و دمک من دمی و خلیفتی من بعدی و …
درسته؟
اصلاحیه:
پرتغال » پرتقال
شماره تلفن خدمت به ملت رو عدد غلط مسدود نکرده آدم علط مسدود کرده
۱۰ تا عدد که بیشتر نداریم اما تا دلت بخواد آدم غلط غلوط داریم البته این آدم نماها فلط کردن که بی شمارن
و این بار اصلاحیه برا خودم ( دیکته رو که افتادم)
آدم غلط
غلط کردن بی شمارن
همه با هم یک صدا بلند : غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلط کردید بی شمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارید
با ربط یا بی ربط دلمون تنگ شده برا این شعار که.. نه…حقیقت شیرین
مشایی مشایی
دکترمو پس بده
و سلامی دوباره هر چند ما جوابی نمیشنویم.
باید بگم زدی تو خال دوباره داداش.
اینم یه مشکل دیگه است.
زهی خیال باطل،الفبا
چه خوبم تبریک میگی.
حضرت ماه:
من و شما در واقع خدمتگزار یک چنین ملتى هستیم. یک وقت یک ملتِ بىتفاوتى است، یک ملتِ بىعار و کمکارى است؛ خوب، یک اقتضائاتى دارد؛ یک وقت یک ملتى اینجور متحرک، علاقهمند، حماسى، پرشور، عاطفى و فهیم است؛ این اقتضائات دیگرى دارد.
مطالبهى عدالت، مطالبهى انصاف، مطالبهى خدمت، مطالبهى ارتباط صمیمى با مردم، مطالبهى دین، پایبندى به ارزشهاى دینى، پایبندى به شرع. این چیزها را مردم میخواهند و دوست میدارند. شما هم بحمداللَّه این شعارها را دادهاید، مردم هم قبول و اقبال کردهاند؛ این را مغتنم بشمارید.
امیدواریم انشاءاللَّه خداوند متعال توفیق شکرگزارى و انجام دادن این خدمت را به همهى ما عنایت کند
با این قلم سخنگو. حرف یه ملت رو میزنی…………….
ایییول
پس بالاخره از شما یه حرکت تو قسمت نظرات گرفتم.
ایول به خودم.
میگم ما خیلی قانع ایم میگن نه.
داداش شما اگه کل جمله رو هم نقطه چین میکردی صاحب اختیاری.
اذان ما رو دارن میگن داداش.
تو نماز ما رو فراموش نکنین.
یا علی التماس دعا.
سلام به همگی صبحتون بخیر
اتفاقاً دیروز در نماز جمعه وقتی که صحبتها به آقای دکتر و اسی مشا برگشت در همان حال که سر سجاده نشسته بودم گفتم: خدایا این فتنه اسفتندیار و کجای دلم جا بدهم؟ حالا که جایی برای فتنه این دوست نما نمانده خودت شرش را از سر ما و رئئس جمهور مردمی کم کن انشاء الله.
سلام
احسنت. سوال به جایی بود. کدام شماره غلط آیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلاااااااااام
خوب غلط گرفتن در صورتی ارده که شماره رو بلد باشن. بعضی کلا شماره شون رو دایورت کردن رو خطوط خارجکی و اصلا زبون مادری و شماره های وطنی رو یادشون رفته. بنده های خدا اهل خدمت هم هستن خوب هم خدمت میکنن منتهی به مشترک مورد نظر نه به مردم
یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!۱۱
سلام… اون شماره ای که من دارم چندتا از رقمهاش اشتباهه!
سلام بر حسین*
“کدام عدد غلط علیرغم آن همه عدد درست؟”
درستها که معلوم است و سر جای خودشان باقی می مانند.
اما… تکلیف مابا آن عددی که می دانیم! خوب از صفر تا نه همه را جایگزین می کنیم،یکی یکی،به جز همان عدد ی که غلط بودنش قطعی شده برای ما.نیازمند اندکی صبر،پشتکار واعتماد به نفس است! حالا این وسط شاید یه جاهایی را هم اشتباه بگیری وطرف ناراحت شد!اما بالاخره گزینه ی مورد نظر رامی یابی.
راهکار مذکور تنها در صورتی ممکن است که یک عدد غلط باشد وتو بدانی کدامیک؟!
در صورت عدم وقوع همچون اتفاقی باید مسئله را به عوامل ذیربط گزارش دهی ومدد جویی،مخابرات آیا!؟
عدد غلط ، غلط کرده!
عددی نیست!!
مشایی مشایی مرگ به نیرنگ تو.
شماره اشتباهی که دکتر رو به اشتباه میندازه اسفندیاره دیگه!
خدا همه را هدایت کنه اگر این اسی هدایت نشد امیدوارم خدا نابودش کنه که این همه مشکل برای ما درست کرده
سلام داداش حسین
به گمونم منظورت مشایی باشه. شایدم کس دیگه.
یه سوالی برام پیش اومده. اگه تونستی جوابش رو بده لطفا.
چرا یه عده ای دوست دارن که مشایی همیشه تیتر خبرگزاری ها باشه؟ چرا اصولا اون عده فقط یه تیکه از حرفهای مشایی رو بزرگ و رسانه ای میکنن و با اون یه تیکه مشایی رو تیتر میکنن؟
اگه فردای روز دیدیم که مشایی اونی نبوده که ما از طریق رسانه ها شناختیم چه جوری میخوایم ازش عذرخواهی کنیم؟
میدونم هممون احمدی نژادو دوس داریم اما وقتی کار اشتباه میکنه دوس داراش باید بش بگن نه؟
آدم به لجبازی و غدی احمدی نژاد دیدید؟ همه بش میگن این مشائی مشکل داره اختلاف ایجاد کرده کاراش درست نیست مورد تائید رهبر نیست کو گوش شنوا
بچه های حزب الله لبنان میگفتن وقتی سال هشتادو چار احمدی نژاد اومد ما گفتیم امام خمینی دوباره زنده شده
ولی این بار خیلی از دستش ناراحتیم چرا امام خامنه ای باید یه هفته حرفش رو زمین بمونه؟
وقتی بچه های لبنان انقد دلشون بسوزه ما باید چه کار کنیم ؟ ما که بش رای دادیم
چه الگوئی داد به رییس جمهورای بعدی با این سماجتش
خدا عاقبت هممونو به خیر کنه
جان؟؟؟
شد دو خط و نیم اما به اندازه ی کلی کولاک کرد
راستی اقای قدیانی نمی خواد نظر منو تایید کنید وقتتون رو بذارید واسه کار مهم تر
العجل مولا
آقای قدیانی حرف دل منو زدید :((