به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!
***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!
***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
کاش بیکار بودم؛ شب و روز داستان های شما این “خاطره-بهاریه” های محشرتان را می خواندم. خیلی زیبا، خیلی زیبا. احسنت. یکی از یکی بهتر. ساده ساده ساده… و قشنگ و تمیز در فضایی پر از بوی خدا. آفرین بچه ها. هزار آفرین.
سلام حاج حسین آقا مثل اینکه این قوم کمر به قتل تو بستن و می خواند هر طوری هست از میدان خارجت کنند ولی کور خوندن که حسین اقا دوستانی داره و دوست کسایی هست که همووون دشمنا باعث به شهادت رسیدن امام و یارانشون شدن و حسین اقا از اون یارای با وفاشه، شما به بزرگواری خودتون ببخشید اصلا ببخشید اگه این کمر بستنا نباشه ما باید شک کنیم که کارمون درسته یا نه بهر حال ما دعا گویتان هستیم حاجججججججججج حسین آقا
اللهم العن ظالم اول و آخر
تا بعد یا علی مدد
تو حرم حضرت معصومه سلام الله علیها به یادتم
فرازهایی از خطبه ۱۷۵ نهجالبلاغه:
• خداوند با دلایل واضح خود ، براى شما جاى عذرى باقى نگذاشته و حجت را بر شما تمام کرده است و برایتان بیان فرموده که چه کارهایى را خوش دارد و چه کارهایى را ناخوش، تا از آنچه خوش دارد ، پیروى کنید و از آنچه ناخوش دارد ، اعراض نمایید.
• بدانید که اطاعت خداوند با سختى و درشتى همراه است و معصیت او با لذت و خوشى.
• دشوارترین کارها ، دور داشتن نفس است از هوا و هوسهایش.
• بدانید ، اى بندگان خداى ، مؤمن شب را به روز و روز را به شب نمىآورد مگر آنکه به نفس خویش بدگمان است و پیوسته بر او عیب مىگیرد و از طاعت حق ، افزونتر از آنچه به جاى آورده ، از او مىطلبد.
• شفاى دردهاى خود را از قرآن بجویید ، چون سختى پیش آید از قرآن یارى خواهید.
• در روز محشر آواز دهندهاى آواز دهد که « هر عمل کنندهاى در دنیا ، در این جهان گرفتار عاقبت عمل خویش است ، مگر عمل کنندگان به قرآن » پس از عمل کنندگان به قرآن باشید.
• پایدارى ورزید، شکیبایى کنید، پارسا باشید. هر آینه شما را سرانجامى است… اسلام را هدفى است ، به هدف اسلام بگرایید . به سوى خدا روید و حق او را در آنچه بر شما واجب ساخته و احکامى که برایتان مقرر داشته است ، بگزارید. من گواه شمایم و در روز قیامت از سوى شما حجت مىآورم.
• شما را برحذر مىدارم از دگرگونى در خلق و خوى و از نفاق. همواره زبان را یکى کنید. رسول الله ( صلى الله علیه و آله ) فرمود : « ایمان هیچ بندهاى استقامت نپذیرد مگر آنگاه که دلش استقامت پذیرد و دلش استقامت نپذیرد ، مگر آنگاه که زبانش استقامت پذیرد . »
• مردم دو دستهاند : یکى آنکه از شریعت پیروى کند ، دیگر آنکه در دین بدعت آورد ، در حالى که ، از سوى خداى سبحان او را نه از سنت برهانى است و نه از حجت پرتوى .
• بدانید که ظلم را سه گونه است : ظلمى که هرگز آمرزیده نشود و ظلمى که بازخواست گردد و ظلمى که بخشوده است و بازخواست نشود . ظلمى که هرگز آمرزیده نشود ، شرک به خداست . خداى تعالى گوید : « خدا نمىآمرزد کسى را که به او شرک آورده باشد » و ظلمى که آمرزیده شود ، ظلم بنده است به خود به ارتکاب برخى کارهاى ناشایست و ظلمى که بازخواست مىشود ، ظلم کردن بندگان خداست به یکدیگر .
• زنهار ، از دورنگى در دین خدا ، زیرا همراه جماعت بودن ، در کار حقى که آن را ناخوش مىدارید بهتر است از پراکندگى در امر باطلى که آن را خوش مىدارید.
• اى مردم ، خوشا کسى که پرداختن به عیب خود او را از عیب دیگر مردم بازمىدارد و خوشا کسى که در خانهاش بماند و روزى خود بخورد و به طاعت پروردگارش مشغول باشد و بر گناهان خود بگرید . چنین کسى ، هم به کار خود پرداخته و هم مردم از او آسودهاند.
دعای شیخ بیسواد در شب قدر:
الهی انت الدافع و انا المدفوع
سلام داداش حسین. چند روزی رفته بودم سربازی الان خدا رو شکر حقوق دانشگاه تهران قبول شدم و ترخیص شدم. اصلا فکرتو مشغول این گرگها نکن به قول امام”ره” این گرگها وقتی میخوابند روبزوی هم میخوابند مبادا یکی از انها دیگری را بدرد ما انها را به حا خود میگذاریم تا همدیگر را بدرند.
اللهم اشغل الظالمین بالظالمین
داداش حسین
بیا یه لطفی کن این شبها دست شیخ بگیر و ببر حاج منصور ثواب داره
خدا را چه دیدی شاید آدم شد و شفا پیدا کرد.
با اشک مینویسم.اشک ناشی از”برو آقای افتخاری، گور بابای من!”
اللهی همون طوری که آبروی ملت رو توی این دنیا به نا حق و با تهمت بردن خدا اون دنیا بی آبروشون کنه جلوی چشمای پیامبر.
این بی شرفا حرمت لباس پیغمبر رو هم نگه نداشتند.
امشب روضه ی حضرت زهرا گوش دادم که در اصل روضه ی مولاست.بد جوری سوختم.دارم آتیش میگرم.
دلم کربلا میخواد…
سلام داداش حسین عالی بود
وبلاگ من
http://www.tafaccor.blogfa.com
خیلی باحال بود ((:
ماشالله چقدر از خارج از کشور بازدید کننده داری حسین جان. این نشانه تاثیر گذار بودن خودت و قلمت هست.
اعوذ باالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
“لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِّلَّذِینَ آمَنُواْ الْیَهُودَ وَالَّذِینَ أَشْرَکُواْ وَلَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَّوَدَّةً لِّلَّذِینَ آمَنُواْ الَّذِینَ قَالُوَاْ إِنَّا نَصَارَى ذَلِکَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّیسِینَ وَرُهْبَانًا وَأَنَّهُمْ لاَ یَسْتَکْبِرُونَ” (سوره مبارکه مائده، آیه ۶)
یا علی مدد است
التماس دعا
حرف نداشت داداش خوبمون……بابا اینا یه مشت بی ارزشن که شکمهاشون اینقدر از حرام پرشده که انشاالله لیاقت توبه هم خدا نده بهشون ومطمئن باشید درجهل به درک واصل میشن
خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ناززززززززززززززززززززززززززززززززززززززز و باحاللللللللللللللللللللللللللللللللللل بوددددددددددددددددددددددددددددددددد
کلی خندیدیمممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
سلام علیکم
به قول کاریکاتوریست اون ور آب دیگه باید گفت الاغ تراوا
البته پول را خوب می گیرم اما مطلب را دیر می گیرم
من را بکنی رئیس جمپور به خود تو ماهی ۸۰ هزار تومان پول می دهم!
این دوتاش خیلی جالب بود
سلااااااااااااام
عالی بووووووووووود
مثل همیشه
این شب قدری کلی خندیدم
اشکم دراومد
اینقدر خندیدیم دلمان درد امد …..
داداش حسین میام صفحه رو نگاه میندازم میبینم مطلب تازه نوشتی بال در میارم …………دوردونه باشی بترکن همه اونایی که نمی تونن ببینن 🙂
خدایا! چرا مرا همچین آفریدی؟……..
ای ول
حسین جان سلام
راه می روم سایه ام قصد تعرض دارد. می خوابم خواب تعرض می بینم. کل زندگی ام شده تعرض.
جهنمی ها آدمهای خوبی نیستند و دم به ساعت احتمال تعرض هست.
خدایا! می شود مرا بکنی رئیس جمپور!
خداییش این متنت ترکونده
حرف نداشت
اینم عکس شیخ بی مخ در حال فکر کردنه
گفتنی است این حالت ساعتها به طول انجامید و در آخر هم این شیخ (بی سواد )
به یاد نیاورد که چی میخواسته بگه
http://nasiriphotos.com/blogimg/karroubi3.jpg
http://nasiriphotos.com/blogimg/karroubi3.jpg
http://nasiriphotos.com/blogimg/karroubi3.jpg
http://nasiriphotos.com/blogimg/karroubi3.jpg
http://nasiriphotos.com/blogimg/karroubi3.jpg
http://nasiriphotos.com/blogimg/karroubi3.jpg
http://nasiriphotos.com/blogimg/karroubi3.jpg
http://nasiriphotos.com/blogimg/karroubi3.jpg
http://nasiriphotos.com/blogimg/karroubi3.jpg
http://nasiriphotos.com/blogimg/karroubi3.jpg
http://nasiriphotos.com/blogimg/karroubi3.jpg
http://nasiriphotos.com/blogimg/karroubi3.jpg
http://nasiriphotos.com/blogimg/karroubi3.jpg
http://nasiriphotos.com/blogimg/karroubi3.jpg
http://nasiriphotos.com/blogimg/karroubi3.jpg
http://nasiriphotos.com/blogimg/karroubi3.jpg
http://irasna.persiangig.com/متفرقه/khande%20be%20sheykhe%20bi%20savad.swf
اینم ببینید
یا حق
بچه ها تو رو خدا تو این شبای قدر دعا کنین زمین از لوث وجود آدمای اعجوبه ای نظیر این شیخ بی سواد و رفقای بی همه چیز تر از خودش پاک شه،مگه ما بتونیم یه نفس راحت بکشیم و هوای پر از تعفن فتنه رو هی به خورد این ریه هامون ندیم…
داداش طبق معمول قلمت پر جوهر.
کللللیییییی خندیدیم
هر یه متن دیگه ای که می نویسید میگم کاش اینم در چاپ جدید نه ده باشه.الهی این یکی حتما باشه
فوق العاده بود
دلم خنک شد
یاسند من لا سند له
یا راحم الشیخ الکبیر
الهی علف !
فرازی از مناجات شیخنا الکبیر
ایکیوسان هم فک می کرد اینم فکر می کنه شیخک بزدل
یک سلام چهار نکته ای:
من خدمتان که عرض کنم کلاً دست به کیبوردم خوب نیست و با اینکه هر روز توی اینترنت هستم ولی شاید کم بیش می آید که از خواندن وبلاگی اینقدر ذوق زده شوم که دست به کیبورد شوم و نظر دهم ولی در مورد وبلاگ شما نتوانستم بیشتر از این تحمل کنم و تصمیم گرفتم بعد از هشت و نه ماه همراهی سایت شما نظرم را بدهم که بیشتر از این تحمل ذوق زدگی نداشتم.
راستی یه نکتهای را دقت کردهاید اونم اینکه خدا بسیجیان خامنهای را بیشتر از همهی امتهای قبلی دوست داره و تمام نعمتهاش را یکجا در اختیارشان گذاشته:
اول اینکه در بهترین زمان قرارشون داده که آخرالزمان است که در احادیث این زمان و مردم این زمان جایگاه ویژهای نزد خدا دارند و خیلی از گذشتگان آرزو بودن در این زمان را داشتند.
دوم اینکه در بهترین مکان قرارمون داده که این موضوع را هم میشه هم از احادیث مربوط به آخرالزمان و ایران فهمید و هم از شرایط ایجاد شده امروز.
سوم اینکه در بهترین قوم قرارمون داده که پیامبر در تفسیر ۵۴ سوره مائده که اشاره به سلمان فارسی میکنند و میگویند منظور از این آیه قوم سلمان فارسی است.
در آخرم اینکه خدا بهترین و والاترین نعمت خودش که نعمت ولایت را بهمون داده که خامنهای همان خمینی اولیست که ولایتش ولایت حیدریست.
پس با این همه نعمت و دارایی بایدم به خودمون افتخار کنیم که دارندگی و برازندگی.
خدمتتان که عرض کنم من کلاً چقدر دیگه وقت دارم؟
خدا قوت.متن با حال و قشنگی بود .نمایشگاه بودم،خوندنش یکم دیر شد وقتی رسیدم خونه یه راست اومدم اینجا.بازم خدا قوت.
سلام
الهی بگم چی نشی با این مناجات شیخ بی سواد.
تو مراسم شب قدر هرجا می خواستم بگم الهی العفو یاد الهی علف شیخ می افتادم و بجای گریه خندم می گرفت.
برادر جان بیا و یه لطفی کن و مراعات ما بی جنبه ها رو هم بکن.
پیروز باشی.
آخرش هرچی الهی علف گفت ، یادش اومد که علف باید به دهن بزی شیرین بیاد و از اینکه خر شد و بزغاله گوساله نشد باز هم شاکی شد
خیلی با حال بود……
کلی خندیدیم….
با دیدن این آدم اطمینان خاطر یافتم که چوپانان هم می توانند جزء کاندیدای اصلی و منتخب ریاست جمهوری شوند!
سلام.واقعا جالب بود.وقتی نوشته هاتونو میخونم خیلی دلم خنک میشه……..
خداوندا روز به روز بر عزت واقتدار عظمت سید علی بیفزا ودشمنانش را هر روز بی سواد تر بگردان
حاجی دمت گرم , خیلی باحال بود , ما که هر جا تونستیم کپیش کردیم البته با ذکر این جمله در پایانش :
این مطلب رو سرباز واقعیه جنگ نرم “حسین قدیانی” نوشته .
الهی علفش خیلی قشنگ بود . کلی خندیدم.
فوق العاده بود.حسابی خندیدیم .مرسی
…
وای خدا
چقدر کیف کردم خوندمش بعد از چند سال
یعنی بیچاره خودشم خونده :)))
دمتون گردم
کامنت بالایی اشکال تایپی داشت
دمتون گرم
ولی کامنت سید احمد و چشم انتظار و دیوونه داداشی و … ندیدم