به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!
***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!
***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
سلام بر حسین*
اول یا ۲۹تم؟؟!
اووووول
سلام
امیدوارم اینبار اول شده باشم
چیکار کنم
عقده اول شدن دارم!
چندمین آیا؟؟؟؟
چرا داداش حسین جواب حبیبی در ۲ تا پست قبلی را ندادید؟ چرا سکوت؟
به نام خدا
حسین دعام کن. حالم خوب نیست. حالم اصلا خوب نیست. ولی باز هم الحمد لله.
……………..
تا وعده قیامت تو صبر می کنیم / بر داغ بی نهایت تو، صبر میکنیم
ای از تبار آینه و آفتاب و عشق / تا مژده زیارت تو، صبر میکنیم . . .
اللهم عجل لولیک الفرج
سلام
حاجی نوشته هات با دل بازی میکنه ، البته نه همشون ،
بیشترشون (۹۹٫۹٪)
خدا عمر با عزت بهت بده
سلا مش حسین،پس شما شهر ما رو هم به قدوم نازنینت متبرک کردی!
یه شمارش انجام دادم و نتیجهی اعجاب انگیزش:
۴۵=گفتم
۴۵=گفت
از نظر ریاضی ، بحثتون کاملا عادلانه و برابر بوده و باید هر دو با هم وارد می شدید!
………………………
عجب! حالا چرا انقدر تعارف کردید؟ اصلا من مفهوم نوشتتون رو نفهمیدم و….نفهمیدم.
……………………….
سلام داداش حــــــــــــــــــــــــــــــــســــــــــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــن
یه سوال برام پیش اومد
اینجوری که شب تا صبح وایساده بودین چه طوری رانندگی کردین؟
……………………..
ممونم بابت نقطه چین ها
سلام، شب بخیر
ممکنه بفرمایید چرا در مقابل حبیبی که در مطلب مصاحبه کروبی با کیهان بچه ها نظر گذاشته بود سکوت کردید؟
شما که فرموده بودید ایم گونه مطالب را تایید نمی کنید!
البته شما صاحب خونه هستید ولی واقعا متعجب شدم!
نفستون حق،قلمتون پرشور
یا علی
فقط دارم از خنده میمیرم!! نمیدونم منظور داداش حسین چی بود!!
…………………………………. دارم از فضولی میمیرم!! منظورتون چی بود از این نوشته؟؟؟؟ فقط طنز؟
منظورم از “اونه” ، آن لاین بود!! عامیانه اش میشه اونه!!! ببخشید
……………..
درود بر داداش حسین و بقیه ستاره ها
با صد خاطره کوتاه از شهید چمران به روزم
سر بزنید
http://mohammadalavy.blogfa.com/
به امید صبح سپید
سلام بر داداش حسین و ستاره های حضرت ماه .
والله دروغ چرا بر خلاف شما و عمو سوزن بان که تا صبح تعارف رد و بدل کردین بهم تعارف ندارم با شما !
با توجه به همه ی فسفری که سوزوندم قصد و نیت اصلی تون رو ملتفت نشدم از این پست !!! سرکار بودیم آیا ؟
اما ستاره ها اون قضیه ی حسودی ببخشید حبیبی داداش حسین فعلا با سکوتشون مشت محکمی بر دهن یاوه گویان زدند . الحسود لایسعود !
……………….
سلام
با اینکه نفهمیدم منظورتون چی بود!ولی خیلی باحال بود ترکیدم از خنده
داداش حسین به کی زدید؟ به شیخ بی مخ به میریزید به آقایان دو پهلو به عالیجناب راس فتنه و پسر فراریش و دختر جلفش یا شایدم به مشایی یا شایدم به ولایت مترو یا شایدم به ………………………………………؟؟؟
یعنی کی میتونه باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
……………..
با سلام
متاسفانه سایت بلاگفا وبلاگ بنده را هم حدف کرده است: http://www.yasin-14.blogfa.com (یاسین)
این وبلاگ از پایگاه http://www.neveshtarestan.blogfa.com (نوشتارستان) به آنجا منتقل شده بود و مطالبی در نقد فرقه های مختلف و سیاست و … داشت و چند پایگاه دیگر نیز به آن لینک داده بودند
به امید عدالت مجازی
التماس دعا از همه رفقا
مسلما یه معنی درست و حسابی پشت این نوشته پنهانه. نه؟
اگه مثل نویسنده محترم رمان بیوتن همه گفتم گفت ها رو حذف می کردید اونوقت توی کامنتدونی انفجار مهیبی رخ می داد.
امشب سرکاریم اساسی!
ایووووووووووووووووووووول.
……………
خب چی گفتم که نقطه چین کردید کامنتمو؟
دلمون میخواست یه متن کامل، فقط از آقای رئوف ِ ما بگید و هیشکی رو راه ندید توی متنتون!!
🙁
از سحرای صحن گوهرشاد و از گنبد ِ طلاشو از پنجره فولادش و از نگاه ِ مهربونش…همین
منظور دیگه ای نداشتم!!
……………….
به کسانی که اصرار دارن داداش حسین جواب “حبیبی را بدهد :
اولا که در مورد اون خواهران و…. که قبلا داداش حسین جواب داده مفصل!!
دوما اگه داداش حسین بخواد وقت بزاره برای جواب دادن به این دست انتقاد ها که باید وطن امروز و سمفونی … رو ول کنه بسط بشینه به اینا جواب بده
سوما اصلا جواب دادن به این دست کامنت ها توسط بزرگی مثل قدیانی یعنی رسمیت بخشیدن به اونها که به نظرم اصلا رسمی نیستن!! اینها را باید دیگر ستاره ها جواب دهند همانگونه که دادند
چهارما به حبیبی جان در مورد این قسمت کامنتش:
“مطالب شما نه ضرورت آنچنانی برای مشکلات اسلام دارد و نه درد چندانی از کشور ما دوا خواهد نمود تنها می تواند سرگرم کننده خوبی برای شیفتگان شما باشد تا با هر کلمه ای ولو مورچه! باشد بارها غش کنند و بهوش آیند!!!…………” رجوع کنید به سخنان آقای رهدار که به این مضمون میگن : الان دیگر با دلیل و منطق صحبت کردن به تنهایی جواب نمیدهد، و در ادامه مثال میزنند از حسین قدیانی که به اینگونه قلم ها نیاز است که شور بیافریند،دیگر شعور به تنهایی کافی نیست! (البته سخنانشون دقیقا یادم نیست به همین مضمون بود!)
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر و جعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه و احفظ قائدنا امام الخامنه ای
سلام علیکم
وای داداش جدی میگی یا داستان بود
ولی هر چی بود خیلی باحال بود کلی خندیدم این نصف شبی
آخر نرفتی تو؟
سلام داداش حسین
میخواستم برعکس بعضی از بچه ها بگم خوب کردی جواب حبیبی رو ندادی چون چیزایی که نوشته اصلا ارزش خوندن رو هم نداره چه برسه به جواب دادن!
خطاب به بچه ها هم میگم که هیچ ناراحت نباشین و آب تو دلتون تکون نخوره خدا خودش میدونه کی برای اسلام مفیده و کی انگل!
به این جمله حبیبی دقت کنید و با خونسردی وانگیزه بیشتر به کارتون ادامه بدین تا حرص بعضی ها بیشتر دربیاد:
“از جایگاه خودتان در جهت هدایت و نصیحت برخی چابلوسان که واقعا اعصاب بنده را با ادبیات مضحکشان خورد می کنند، برآیید.”
مخلص داداش حسین وهمه دوستدارانش
التماس دعا
🙂 سلام! خوب شد صبح و آفتاب به دادتان رسید!
خطاب به حبیبی:
جناب حبیبی بنده به شما علاقه مندم
به شما ارادت دارم
بنده خیرخواه شما هستم
بنابراین توصیه میکنم دیگه اینورا پیدات نشه والا به دلیل فضای قشنگ حاکم بر اینجا که عطر شهدا همه جاشو پر کرده دچار نفس تنگی میشیو از زور عصبانیت سکته رو زدی…(آخه این جور عطرا برا امثال شما سمه،میفهمی که چی میگم؟)
خدا خیرتون بده
فوق العاده بود
سلام
به وسط های متن که رسیدم کلی خنده ام گرفت . اما بعد به فکر فرو رفتم .
در جامعه فعلی دیگه تقریبا ” این آداب داره به ورطه فراموشی سپرده میشه .
خیلی وقته که یادمون رفته کوچیکی گفتن بزرگی گفتن .
سلام.
با هم تعارف که نداریم ، متن باحالی بود.
بسی سرکار بودیم.
ســـــــــــلام
سرم گیج رفت
همین
شادی روح امام(ره) و شهدا و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات
………………..
سلام داداش
چقدر تعارفی هستی
ما که مثل سایرین چیزی نفهمیدیم…
دارین سعی می کنین سطح گیراییمون رو ببرین بالا؟
سلام داداش.
سر کار که نبودیم احیانا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!
بابا یکی دوبار که تعارف کرد میرفتی تو حالا چه کاری بود تا صبح ایستادید . هم اون بنده خدا رو بی خواب کردی هم خودت بی خواب شدی………. .
یا علی..
دمت گرم داداش! کلی خندیدم . نکنه منظورت فقط خندوندن خلق الله بود؟
شرمنده سلولهای خاکستری مغزم بیشتر از این جواب نداد!
خیلی جالب بود
مادرم آمد شبانه بالای سرم تا ببیند دارم به چی می خندم.
چیزی دستگیرش نشد رفت سراغ نمازش
دعا کن حاج حسین
چی بگم بهت حاجی که خدا خوشش بیاد ؟ هااا؟
آهان…
خدا قوت
خیلی با حال بود…….وسطهای متن دیدم این قصه سر دراز دارد…اما دلم نیومد نخونم….خوب تونستی خواننده ات رو بکشونی با خودت
یا علی
سلام داداش حسین
چند شب پیش نیابتن رفتیم کوچه کثیف یه فلافل صدادار زدیم خداییش همش بهیادت بودیم و بابچه ها از شما میگفتیم
بچه های شهرک ولیعصر به کوچه کثیف میگن کوچه بمبئی دقت کردی مثل بازار های درهم پر هم بمبئی میمونه فقط چند تا گاو کم داره که جای سران فتنه رو سبز کنن.
راستی ایکاش همه بچه حزب اللهی ها مثل شما تعارفی بودن مخصوصا تو کوچه بمبئی. ( :
(فقط برای خنده)
یاعلی
تعجبم از اینه که اینهمه تعارف خوندم تازه منتظر بقیشم. قلمت روونه داداش….
داداش حسین چقدر تعارفی هستی شما؟؟؟؟
حالا تا صبح اونجا وایستادین خسته نشدی
بنده خدا پیرمرد نه به اونکه میگی بزرگی گفتن کوچیکی گفتن نه به اونکه تا صبح سرپا نگهش داشتی
یه چیز دیگه
عجب پیرمرد باحالی بوده
چون معمولا پیرمردا کم حوصله هستن و زود جوش میارن
خدائیش چه مهمون نواز بوده
چی شد؟!
خیلی عالی بود
خیلی مفهوم داشت
واقعیته
قصه زندگی مونه
خندیدیم اساسی!
مثل همیشه نبود…
یا شاید من ازش چیزی دست گیرم نشد…
سلام داداش منم مثل بقیه ی بچه ها مردم از خنده!!!!
بازم بیا نیشابور.این دفعه آدرس میدم بای خونه خودم.تعارفم نمی کنیم اول شما میری چون سرورمونی.
بهتر بود پیرمردو کول می کردی می بردیش تو ، اینجوری مشکل برطرف می شد
واییییییی عجب شبی بوده اون شب
داداش سرگیجه گرفتم
دمت گرم
همین هم شد. آن شب مهمان پیرمرد بودم در اتاقک سوزن بانی که خودش می گفت آلونک. دم در تعارف کرد که اول شما بفرما. گفتم: شما سمت راستی. گفت: اما تو مهمانی. گفتم: شما اول بفرما. گفت: تعارف نکن. گفتم: شما بروید، من می آیم. گفت: نمی شود، اول شما. اصلا من می آیم این طرف. آهان! حالا برو داخل. الان شما سمت راستی. گفتم: بزرگی گفته اند، کوچکی گفته اند. گفت: برو داخل، یا الله. گفتم: شما ……..