به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!
***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!
***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
کاش بیکار بودم؛ شب و روز داستان های شما این “خاطره-بهاریه” های محشرتان را می خواندم. خیلی زیبا، خیلی زیبا. احسنت. یکی از یکی بهتر. ساده ساده ساده… و قشنگ و تمیز در فضایی پر از بوی خدا. آفرین بچه ها. هزار آفرین.
اول
اول ایا
اول ایا؟
من؟ کی؟ هان؟
جالب بود ولی بس پیچیده
سخت بود درکش برم یه بار دیگه بخونم!
عجب!!!
ایول داداش حسین.واقعا عالی نوشتی.بنازمممممممممممممم
موفق باشی.سربلند باشی.محتاج نشی.ناامید نشی…….
🙂 🙂 🙂 🙂 🙂 🙂 🙂 🙂 🙂 🙂 🙂 🙂
داداش حسین چش نخوری ایشالله در لینک زیر
http://aks98.com/images/bvty9opgm18s3nh4lox5.jpg
و آیا؟
سلام داداش
ماشالله گفتم نصف شبی اسفند دود کنما
چه زود یکی دیگه گذاشتی؟
افرین
لا حول ولا قوةالا بالله العلی العظیم
عجب!
بسیار زیبا!
جای بسی تفکر داره.
السلام علی المهدی و علی آبائه
پروردگار مهرگستر ویژه نواز، ما را از شر تمام ابن ها و آقازاده ها و آقایان مجهول و فتنه هایشان،آسوده بگرداند.
ای لعنت به این فلان فلان شده !
هان؟
فکر کنم اول
😀
وای چه جالب بود . من ؟ کی؟هان ؟
به قول هپلی : احسنچب
ابن فلان و ابن بهمان هم از اون کنایه گویی ها بود ها .
یه سلول خاکستری نیم سوز داشتیم توی مغزمون. اونم سر این مطلبت سوخت! من که آخرش نفهمیدم چی شد! یه بار دیگه میرم میخونم
آهان الان فهمستم
!!!؟ !!!!
یه کم توضیح بیشتر لطفاً
ولی من ۴ ۵ بار خوندم تا کمی فهمیدم چی به چیه
روم نمی شه بگم
ولی ما هم نفمیدیم
هپلی جان شما که فهمستی ، بگو ماهم فهمستم بشیم
ماشالله
ساعت ۲:۵۰بامداد
بازدید امروز: ۲۳۳۲
افراد آنلاین: ۳۲
………………..
یه پیام نصفه شبانگاهی!
ساعت ۲:۵۰ نیمه شب
تعداد افراد آنلاین :۳۲ نفر.
مخلص داداش حسین بسیجیها هم هستیم.
من هنوز بعد ۲ بار نفهمیدیم کی به کیه ؟ 🙂
شــــــــــــــــــــــــــــرمند َ
ماهم نفهمیدیم ؛
به شخصی گفتند: عمویت به رحمت ایزدی پیوست،
پرسید: رحمت ایزدی کیست؟
گفتند؛ یعنی به دیار باقی رفت،
پرسید؛ دیار باقی دیگر کجاست؟
گفتند؛ یعنی دار فانی را وداع کرد،
پرسید؛ دارفانی دیگر چه نوع داری است؟
بالاخره به او گفتند؛ عموی الاغت سقط شد
و یارو که خنگ تر از این حرفها بود
با تعجب گفت؛ اما، الاغ من که عمو نداشت.
همینطوری کامنتیشن . برای گریز از بی کامنتی
واقعا اشتباه فکر کردم؟عجیبه!
پس برم دوباره بخونم تا متوجه منظورتون بشم.
چه ژست روشنفکر گونه ای گرفته بودمااااااااااااااا…
ا گمنام جون شمام هستی .؟سلام
دوستان بجای ابن فلان و محب علی و ابن بهمان ایکس و ایگرگ و زد بذارید مشخص میشه من ؟ کی ؟ هان ؟!
منم برای اینکه بقیه هویتم رو نفهمن تقیه کردم(برای اینکه نفهمن خنگم گفتم فهمیدم)
داداش حسین: واییییییییییییییییییییییی دل درد گرفتم از دست تو هپلی!! چقدر با حال بود! بیداری؟ اگر بیداری بزنگ.
اولین نفر بودم که این پستو دیدم ولی آخرین نفرم برای نظر…بس که یه جوری بود این مطلب!
۱۰ بار خوندم بازم جا داره بخونم تا حسابی شیر فهم بشه…وسطاش گیر میکنم…اولش میفهمم منظور کیه ولی وسطاس هر کی هر کی میشه!
خب من تازه دیپلیم گرفتم ! این بالای دکتراست . چجوری بفهمم 🙁
در واقع این متن هدفی جز به رخ کشیدن خنگی ما نداشته. اما به روی خودتون نیارید. نفری یه کامنت بذارید و بگید فهمیدید متن رو
عجب فلسفیه!!!!
نه خیر.برم یه بار دیگه بخونم…
داداش دقت کردی شبی حدود ۳۰۰ تا کامنت را تایید کردی
واقعا خسته نباشی
التماس دعا
از خودم شروع میکنم:
ما با خواندن این متن نتیجه میگیریم که شب ها زود بخوابیم و قبل از خواب مسواک بزنیم. همچنین این متن به ما یاد میدهد که قبلا از خواب به مامان و بابایمان شب بخیر بگوییم
درست گفتم؟ همین بود؟
داداش حسین: بزنگ گفتم. کارت دارم.
که این طور ! من که بار اول فهمیدم موضوع چیه . 🙂
دوستان من این قسمتشو فهمیدم:(من؟ کی؟ هان؟ ابن بهمان گفت: تو “کیهان” نه، بلکه تو “بی بی سی”!)
هر کسی نفهمیده بگه من اینجا رو براش بتوضیحم 🙂
ولی وجدانا من فهمیدمااا !خنگی چیه هپلی ؟ هان ؟ نکنه اشتباهی فحش دادم ؟!
حاجی جونم شما اگه تونستی بزنگ! گوشی من از شبکه خارج شده. الان بگیری میگه هپلی مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد! از خونه هم بخوام بزنگم احتمالا آخرین تماسم خواهد بود چون بعدش به قتل میرسم توسط ابوی گرام
داداش حسین: شماره خود را در یک کامنت خصوصی بده. ندارم.
به توصیه هپلی من کاملا فهمیدم! خدا لعنت کنه ابن فلان را!!
بابام همیشه به من میگه تو استثنایی هستی . من نمی فهمیدم چی گفته . نگو قرار بود امشب من این متن رو درک کنم از نوع عمیقش 🙁
فردا حتما تماس میگیرم اخوی
داداش حسین: الان کارت دارم.
……………………..
آرومتر آقای قدیانی.آرومتر.مردم خوابند.
آرومتر بخند به این جماعتی که ساعت ۳ نصفه شب گذاشتیشون سر کار…
سلام داداش این متنت در مورد مشایی خیلی باحال بود کلی حل کردیم !
ولی مهمتر با عرض پوزش چند وقتی مسافرت بودیم که با خبر شدیم در پست وبلاگتون با عنوان یادگارهای اردوهای جهادی امسال چند خطی را تقدیم به بنده حقیر کردید علاوه بر اینکه بدون شک برای همه بچه بسیجی ها افتخار است وقتی میشنوند کسی که خود افتخار بچه بسیجی هاست از آن رو که بارها با نوشته هایش لبخند بر لبان مولایشان نشانده از آنها نام ببرد داشتم یک کامنت می نوشتم برایتان اما آنقدر طولانی شد که مجبور شدم پست وبلاگم قرارش بدهم! از سر شلوغتان هم خبر دارم نیازی به مطالعه نیست ولی فقط یک نکته و آن اینکه این اتفاق باعث شد متنی را که مدتها پیش قصد نوشتنش را کرده بودم امروز بنویسم و از آنجایی که نامی در خور برای آن نیافتم و این قصه بی ربط به قصه حسین قدیانی و کامنت آقای غزوه نیست تصمیم گرفتم نام آن را “وقتی آقای غزوه برای حسین قدیانی کامنت می گذاشت آنهم عمومی” بگذارم .
داداش حسین: من که همیشه به شخص شما علاقه وافر داشته و دارم. از لطفت هم ممنون. به ما بیشتر سر بزن.
با اجازه ی داداش حسین از این تریبون استفاده میکنم و سلام میکنم به زینب عزیز و همه ی ستاره ها .
هــــــــــــــــــــــــــــی یکی هم مارو تحویل گرفت 🙂
……………………………………………………………………….
عمــــــــــــــــــــــــــــــــــراً
اونی که قرار بود من استثنایی بفرستم این بود 🙂 نه این 🙁
هپلی زنگیدی ایا؟ بگو چه خبر بود این حس کنجکاوی کشت ما را ایا؟
این سایت شما هم نصفه شبی با ما شوخلوخش گرفته
یعنی چی ؟ تند تند نوشتی بوردا برس
#بنظرم حسین و هپلی سرکارمون گذاشتن حسین و هپلی که با ما بود گذشت تموم شد رفت ولی خدایی سرکاریم ها!
…………..
داداش حسین: خواهرم! من اشتباهات بدتر از این هم کرده ام. مهم نیست و آدم که قرار نیست همه چیز را بداند. من هم خیلی از مسایل را نمی دانم.
وای.خدایا.من چرا اینجوری شدم؟چرانمی فهمم 🙁
تا دیروز که شبیه ارمیا بودی.حالا با این داستانت شدی شبیه قهرمان کتاب “روی ماه خداوند را ببوس” نوشته ی مصطفی مستور.اسم قهرمانش یونس بود.اونم همین طوری دیدگاه های خفن فلسفی داشت…
داداش حسین که میخواد زنگ بزنه هپلی … ما رفتیم ولی درست فحش دادمااا ! همه بگید ای لعنت به این ابن فلان فلان فلان شده ! شب بخیر ببخشید صبح بخیر
؟؟؟؟؟
ابن فلان=مشایی
محب علی= احمدی نژاد
درسته داداش گرفتیم یا ما هم تعطیلیم؟
دیگه فکر کنم اگه نرم فردا تن بی کله ام رو تختم باشه . واااای اگه بابام نور این رایانه رو از تو پنجره اتاقم ببینه .
ما که نخونده متن رو درک کرده بودیم . کسی مشکل داشت شماره بدم براش کلاس خصوصی بذارم . اونم از فردا . ساعتی ۲۰ تومن بد نیست 🙂
شب همه ی ستاره ها پر ستاره
به جان خودم فهمیدم….حسابی هم فهمیدم….خوب خوب!. داشتم ناامید میشدم!
آقای قدیانی!سلام ما رو هم برسونید به جناب هپل خان.
گویا در حال حاضر در حال مکالمه تشریف دارید…
فکر کنم صحبت داداش و استاد هپل گل انداخته که از تایید خبری نیست
غضنفر یه مگس میگیره, بهش میگه بپر
مگسه میپره.
مگس رو میگره یه بالشو میکنه, بش میگه بپر
مگس به زور میپره. باز مگس رو میگیره اون یکی بالشم میکنه, بش میگه حالا بپر
مگسه نیمپره.
غضنفر میگه :پس حالا ما نتیجه میگیریم که وقتی بالهای مگس رو بکنیم . مگس کر می شود !!!
قصه آشنایی ستاره ها با نویسنده باتوم به دستشان نه به مبارزات پیش از انقلاب بر می گردد نه به عکس های پلکان هواپیما و بلیزر و نه حتی به دوران جنگ اما به نظر من این آشنایی در حوالی نهمین روز از دهمین ماه سال ۱۳۸۸ هجری شمسی و درست در زمانی صورت گرفت که داشتیم در کف خیابان به سوال ولایت پذیری از مولایمان قالوا بلی می گفتیم که ناگهان موجی فضای سایبر را فرا گرفت ! اگر اشتباه نکنم یکی دو روز بعد از نه دی بود و مقارن با آن ایامی که شاید مغرور از حماسه ای که علیه بدخواهان مولایمان رقم زدیم و بی تعارف در دانشگاه آدم مخالفمان نبود که ببینمش و جلویش را نگیرم و نگویم که یاد گرفتید مانور فدائیان بی شمار نائب خورشید را؟ بی شماری را باید در عمل ثابت کرد نه در شعار نویسی پشت در توالت عمومی ساخته شده از جیب بیت المال در حاشیه میدان رسالت ! و درست در همین سرمستی از حماسه مان به سر میبردیم که یکی از دوستانم پیامکی زد و گفت در گوگل یک “چهارشنبه شنبه اتوبوسی که ما را آورد راهپیمایی” سرچ کن ببین چه زلزله ای به راه افتاده .
درست یادم است وقتی داشتم مطلب را می خواندم نمی دانستم باید برای دل نوشته ای که در همه جایش بوی شهیدان پیچیده در گوش زمان به مشام میرسد گریه کنم یا آن جایی که حسین قدیانی دارد نی ساندیس حکومتی جمهوری اسلامی را در چشم سارکوزی فرو می کند قاه قاه بخندم
http://farzanderuhollah.blogfa.com/
فکر کنم فهمیدم!!!!
ابن فلان:مشایی.
محب علی:احمدی نژاد.
ابن بهمان:حسین شریعتمداری…
درست بود؟آیا؟
ترجیح میدم فعلا با شم
منم تحلیل آقای مهدی محمدی رو خوندم .
اما کور خوندن کسانیکه برای یکسال دیگه نقشه کشیدن . مگه ما مرده باشیم . مگه میزاریم .
بچه ها من زنگ زدم یکی گوشی رو برداشت گفت:
با سلام. توجه شما را به اعلام ساعات شرعی و تقویم روز جلب می نماید…
منم مثل همون موشه تو گل گیر کردم..
فکر کنم مربوط به پست قبلیه که:
اگه با احمدی نیستی / داش حسین ما نیستی 😀
داداش حسین: ما مخلص احمدی نژاد هم هستیم اما شعارت را باید اصلاح کنم؛ “اگه با “آقا” هستی/ داداش حسین ما هستی”.
…………………………….
سرکار بودی هپلی ؟؟؟ نصف شبی ساعت گویای بیچاره رو از خواب پروندی ؟؟ به تو هم میگن بسیجی ؟ مومن ! حالا خوبه بنده خدا اعلام کرد بد و بیراه نگفت ! هههه
آخی.هپلی تو هم قاطی کردی؟
فکر کنم بعد از مکالمه حسابیییییییییییییییییییییی قاطی کردی 🙂
وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ممنون.میخواستم کم کم دهنمو گل بگیرم.خدا خیرتون بده داداش.
اینشاالله سایتون از روزنامه کیهان کم نشه.
آن اوایل که تازه سونامی موسوم به حسین قدیانی فضای سایبر را فرا گرفته بود در پاسخ یکی از کامنت ها که از وی سوال کرده بود نوشتم “هر کس می خواهد حسین قدیانی را بشناسد داستان روایت راهپیمایی نه دی را بخواند” همان متن معروف چهارشنبه اتوبوسی که ما را آورد راهپیمایی و البته شاید حسین قدیانی برای ما خلاصه در همان چند متن جالب بود که قرار شده بود قلمش بعد از همان چند مطلب قفل کند و شاید نمی دانستم قلمی که جوهرش را از خون سیصد هزار شهید وام گرفته حالا حالاها تمام شدنی نیست اما امروز می نویسم هرکس می خواهد حسین قدیانی ما را بشناسد داستان هشت ماه فتنه مقدس و نبرد سربازان حضرت ماه با عمله های آمریکا را بخواند .
وحید اشتری
http://farzanderuhollah.blogfa.com/
ما که می رفتیم خونه مادربزرگ تا همه داییها و خاله ها نمی رفتن رفتنمون نمی اومد . اونقدر میشستیم تا بعد همه بریم نکنه اتفاقی خوردنیی چیزی باشه ما بی نصیب بمونیم.شده حکایت الان من
بیچاره خانوما اسمشون بد در رفته که زیاد با تلفن حرف می زنن !
ولی بی خیال این حرفا.یه چیزی بگم خارج از بحث.
عجب شماره ی رسوایی داریاااااا.فکر کنم فقط حضرت حافظ و بنده شماره ی شما رو نداریم…
…………………………….
ساعت ۳۰/۳ ۲۴نفر انلاین
……………
داداش شب خوش
داداش حسین.اینشاالله همیشه چراغ قطعه همیشه روشن باشه.درشم همیشه باز.از اشتباهی که شد عذر میخوام.و از بخششتون نهایت تشکر .با تمام وجود.
اینشاالله قلمتون همیشه پابر جا باشه.
التماس دعا از همگی.
خدانگهدار همگی.
یاعلی****
………………………..
آخه برای چی کامنت بذارم وقتی داش حسین برای کامنت هام تره….
سلام
به قول هپلی منم فهمیدم اما حیف وصد حیف که نمی دونم چه روبایدمی فهمیدم که منم فهمیدم!!!!!!!!
سلام
کمی پیچیده بود ولی برای اونهایی که خبرهارو دنبال میکنند قابل فهم بود ( قضیه ی مشایی و هشدارهای شریعتمداری در یکی دو سال آینده و … )
من دیگه از این جمله که بنا به مصلحتی احمدی نزاد از مشایی دفاع می کند خسته شده ام
سلام داداش حسین
مثل همیشه مطلبت ناب بود
تو وبلاگم یه مطلب در مورد شما نوشتم .(البته اگه لایق باشم )ممنون میشم یه سری بزنی
http://alirezaft2009.pelakfa.com
سلام
منم نفهمیدم چی شد.
ولی یه سوال دراین داستان عاقبت ابن فلان چی می شه؟
مشایی حیا کن
احمدی رو رها کن
سلام داداش حسین فکرش را کن ، همه ما این مطلب را خوب خوانده ایم خوب هم فهمیدیم ولی نمی تونم برای کسی توضیح بدهیم
من که خیلی خندیدم و یاد این لطیفه افتادم:
یک روز به مردی یک جغد را به جای طوطی می فروشند بعد از چند روز که خریدار می رود نزد طوطی فروش می گوید این طوطی که به من دادی خوبه ها، باهاش حرف می زنیم نگاه می کنه ، با دقت گوش می کنه متوجه هم می شه فقط نمی تونه جواب بده
عجب پست باحالی بودا این پست.بیشتر شبیه یک داستان بود.منظورم پست و کامنتهای باحالشه.خدایی باحال بود.ایول.