روایت من از شهادت بابا اکبر

تقدیم به همه فرزندان شهدا که من در این دل نوشت نقش اشک آنها را بازی کرده ام
اپیزود اول؛ روایت خودم از شهادت بابا اکبر
قطار که روی ریل نشست دل پدر بزرگم شکست. قطار که سوت کشید، قلب مادر بزرگم تیر کشید. قطار که حرکت کرد، قلب خواهر کوچکم لحظه ای از حرکت ایستاد. قطار که راه افتاد غم و غصه ما هم افتاد روی ریل روزگار و من در آغوش مادرم این آموزگار عمرم داشتم برای “بابا اکبر” که هر لحظه داشت دورتر می شد، دست تکان می دادم و می خندیدم و اصلا خیالم نبود. آن زمان مثل الان نبود که بچه ها همه آن لاین باشند. آدم بزرگ ها راحت سر ما را شیره مالیدند و گفتند بابا اکبرت یک ساعت دیگر بر می گردد و من در عجبم که آیا این یک ساعت هنوز تمام نشده؟! اما یک چیزهایی به دلم افتاده بود. مثل هر بچه شهیدی، زورم نمی رسید و الا قطار را نگه می داشتم. سه سال بیشتر نداشتم و تازه راه افتاده بودم و الا تا جنوب می دویدم دنبال این قطاری که داشت بابا اکبر مرا از من می گرفت. من گاهی که دلم برای پدرم تنگ می شود می روم ایستگاه راه آهن و باز برای “بابا اکبر” دست تکان می دهم و یک ساعت انتظار می کشم تا برگردد. مزه آن آب نباتی که بابا اکبر قبل از خداحافظی برایم گرفت هنوز زیر زبانم است. از این آب نبات هایی بود که به یک “نی” بند است. آن آب نبات را خوردم اما نی اش را هم چنان نگه داشته ام. پس حضرت مولانا! بشنو از نی؛ جمهوری اسلامی گاهی که در راهپیمایی های حکومتی لطف می کند و به ما ساندیس می دهد، من با همین نی، ساندیس مقدس نظام را باز می کنم. ما هر نوایی داریم با این “نی” می زنیم. نی ما هم حکومتی است. ما دیری است که در “نینوا” قدم می زنیم. ما یک وقت هایی که می خواهیم چشم آمریکا را کور کنیم سلاح مان همین “نی” است اما “مرا استاد نایی دف تراشید/ نی را نوازش کرد و من را دل خراشید/ ای کاش ما را فرصت زیر و بمی بود/ چون نی به شرح عشق بازی مان دمی بود”. لحظات آخر داشت با من عشق بازی می کرد بابا اکبر. مرا نشانده بود روی موتور و سه دور، دور کوچه، دور کوچه بنی هاشم چرخاند و “بیت الزهرا” را نشانم داد که حاج منصور داشت روضه در و دیوار می خواند.  یک جوری هم مرا جلوی موتور نشانده بود که انگار فرمان موتور دست من بود. شاید می خواست به من بگوید از این به بعد فرمان این موتور دست توست. حالا می دانید چرا من این همه عاشق موتور هوندای قراضه بچه بسیجی ها هستم؟ من با دیدن موتور بچه بسیجی ها یاد موتور بابا اکبر می افتم. “دود این موتوری ها برای ریه من مثل هواست”. بعد از موتور سواری، بابا اکبر برای من پفک نخرید. آقازاده ها از بس در کودکی با پول بیت المال، پفک نمکی خورده اند، به این حال و روز افتاده اند. علی اکبرهای قلابی خوب بچه های شان را تربیت نکردند و برای شان به جای آب نبات، “لپ لپ” خریدند که مهندس از آن بیرون در آمد. اما پدر من حتی در خوراکی خریدن هم به فکر تربیت من بود. آن آب نبات، خودش مزه “احلا من العسل” می داد و به من یاد می داد که در کربلا شهادت از عسل شیرین تر است نی اش اما داستان دیگری داشت و مرا تا “نینوا” برد و مرا دقیقا گذاشت روی دوش عباس. مثل یتیمان حسین. عمو جونم! تا تو بودی، سر و سامانی داشتیم.
امروز سالگرد نشستن من روی موتور بابا اکبر است. امروز پدرم به جنوب می رود و چند روز بعد به شهادت خواهد رسید. “۱۰/۲/۶۱”  تاریخ شهادت بابا اکبر است و “۱۰/۱/۶۱” تاریخ شهادت امام حسین. مهم “هجرت” است؛ شمسی و قمری بهانه است. مهم هجرت از مکه به کربلاست. مهم هجرت از زندگی به شهادت است. مهم این است که پدرم با شهادت به زیارت سید الشهدا رفت. کربلا رفتن خون می خواهد. کربلا با “امام زاده چالوس” فرق می کند. بین بابا اکبر و کربلا ۱۴ قرن فاصله نیست؛ فقط یک “ماه” فاصله است؛ از “۱۰/۱/۶۱” تا “۱۰/۲/۶۱” فقط یک “ماه” فاصله است. آری، فقط یک روی “ماه” بود که از بابا اکبر من برای حسین، شهید ساخت و آن ماه، خمینی بود و میان ما نیز با حسین با وجود این “ماه” این حضرت “آه” آنقدرها فاصله ای نیست. “آقا” برای هیچ شعاری سینه نمی زند الا برای این شعار: “حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست”.
بابا اکبر داشت برای من دست تکان می داد و باد، دست هایش را برد به “کف العباس” و من مثل کودکان حسین یتیم شدم. قطار، بابا اکبر را برد جنوب اما صدای پدرم که در کوپه قطار داشت نوحه می خواند هنوز آویزه گوشم است. اول راه پدرم دو کوپه قطار را با نوحه هایش کرده بود دو کوهه. وسط راه اما کل قطار داشت سینه می زد و به جای جنوب افتاده بود روی ریل جنون.
پدرم در جبهه موهایش را تراشید و حاجی شده بود اما به جای خانه خدا، خدای خانه را طواف کرد و بی آنکه “ابراهیم” باشد “اسماعیل” نفسش را قربانی کرد. “آتش” بر ابراهیم گلستان شد اما به حنجره بابا اکبر رحم نکرد. اسلحه پدر من همان تبری نبود که ابراهیم با آن بت ها را می شکست. تبر ابراهیم مقدس است اما سلاح پدر من “ذوالفقار علی” بود. ولله با “کلاشینکف” بود تا امروز هم خرمشهر آزاد نشده بود. خرمشهر را خدا با اسلحه ذوالفقار آزاد کرد که دست بچه بسیجی ها بود. پدرم را “اداره” به جبهه نفرستاده بود؛ خودش “اراده” کرده بود برود جنوب. پدرم داوطلبانه شده بود یک بچه بسیجی حکومتی. پدرم یکی از آن چهره های نورانی ای بود که وقتی امام صحبت می کرد گریه می کرد. پدرم یکی از آن بسیجی هایی بود که خمینی به آنها غبطه می خورد. پدر من یکی از آن ستاره هایی بود که خمینی بر دست و بازوی شان بوسه می زد. تعریفی که خمینی از پدر من کرده است ولله از هیچ یک از سران فتنه حتی از علی اکبر راس فتنه نکرده است. ما خانواده های شهدا چشم و چراغ این ملتیم و آقازاده های علی اکبرهای قلابی، چشم شان کور، که پدران شان لیاقت شهادت نداشتند. بارها تا مرز شهادت رفتن هنر نیست؛ با علی در نهروان ماندن هنر است. هنر آن است آقازاده های خود را درست تربیت کنیم، قبل از آنکه قوه قضاییه حکم جلب شان را صادر کند. دوست، همراه و همسنگر دیروز و ۵۰ سال پیش خامنه ای بودن خوب است اما هنر این است سرباز ولایت فقیه باشیم تا ۵۰ قرن آینده. هنر آن نیست که بی عفتی کنیم و منافقین را دعوت کنیم برای آشوب در خیابان ها. هنر آن است که حضرت ماه کرد و از تک تک آرای ما صیانت کرد. هنر آن است که بچه هایت اگر منافق بودند خودت آنها را اعدام کنی. هنر آن است که آوینی گفت؛ “بمیری پیش از آنکه بمیرانندت”.
من مفتخرم که پدرم در دوکوهه با حاج احمد متوسلیان رفیق شده بود اما افتخار نداد با هیچ کدام از این جام زهری ها عکس یادگاری بگیرد. هر چه پدرم در جبهه عکس دارد با بچه بسیجی هاست. پدرم بر عکس این حضرات دو پهلو که موقع عملیات سینه پهلو می کردند هرگز نان جنگ را نخورد و فقط بر سر سفره ساده بچه بسیجی ها می نشست. پدرم بر خلاف این آقایان بارها تا مرز شهادت نرفت؛ یک بار رفت و همان یک بار هم شهید شد. راستش عده ای همین که به مرز شهادت می رسند دور برگردان می زنند! “اگر آه تو از جنس پیاز است، در باغ شهادت باز بسته است”! شهادت آهی می خواهد از جنس نیاز، نه از جنس طمع و آز. آهی از جنس مردان بازی دراز، نه از جنس آقازاده های حقه باز. خدا بخواهد یکی شهید شود می شود، نخواهد هم نمی شود. زوری نیست. پولی هم نیست. ارتباطی هم به مناسبات قدرت ندارد. من مفتخرم که روز تشییع، روی تابوت پدرم پرچم مقدس جمهوری اسلامی  انداخته بودند. من افتخار می کنم که پدرم نیازی به غسل و کفن نداشت. غسل میت مال شیوخ ساده لوحی است که ندای “هل من ناصر حسین” را به ندای آقا سلطان فروختند. من افتخار می کنم که پدرم در “قطعه ۲۶” بهشت زهرا (س) آرمیده است. باعث افتخار من است که بابا اکبر در همان قطعه ای است که برادران دستواره آرمیده اند. من به همسایه بودن پدرم با “فاتح بازی دراز” افتخار می کنم و افتخار می کنم که بابا اکبر و محسن وزوایی در یک روز به شهادت رسیده اند؛ “السلام علیک یا ابا عبدالله. ما کربلا را برای خودمان نمی خواهیم، برای نسل های آینده می خواهیم. خدا را شاهد می گیرم هر چه درد بیشتر می کشیدم (دوران مجروحیت شدید) بیشتر لذت می بردم چرا که احساس می کردم به خدای خود نزدیک تر می شوم. قسمتی از وصیت نامه شهید. مزار شهدا تا ابد زیارتگاه عشاق است. امام خمینی. فاتح بازی دراز، سخنگوی دانشجویان پیرو خط امام، قهرمان فتح المبین، فرمانده محور لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص)، بنیان گذار و اولین فرمانده لشکر ۱۰ سید الشهدا، سردار رشید اسلام مهندس شهید محسن وزوایی، فرزتد حسین. ولادت: ۱۳۳۹، شهادت: ۱۰/ ۲/ ۱۳۶۱، آزادسازی خرمشهر. گفتم ای دل باغ شیدایی کجاست/ دشت های سبز و رویایی کجاست/ دشت عباس و چنانه، لاله ها/ آن شمای حسن و زیبایی کجاست/ نیست یاری از برای یاوری/ یاوری مانند وزوایی کجاست/ ای کلید فتح در فتح المبین/ رمز آیات فتحنایی کجاست. قطعه ۲۶٫ ردیف ۴۴ شماره ۴۶”. سنگ نوشته فاتح بازی دراز اساسی ترین قانون جمهوری اسلامی است. پدر من در ردیف “۶۳ شماره ۴۴” همسایه شهید ردیف “۴۴ شماره ۴۶” است. این ردیف شهدا همان خطوط قانون اساسی است و اساسی ترین کار در جمهوری اسلامی بوسیدن دست مادران شهداست. پلاک ملک جمهوری اسلامی همان پلاک شهداست. دعای مادران شهدا حل المصائب نظام است. آری، حرف های من چیزی جز تکراراین جمله نیست؛ قانون اساسی حاشیه ای است بر وصیت نامه شهدا. من به خود می بالم که خون پدرم منجر به حماسه سوم خرداد شد. اما من نه دوم خردادی ام نه پنجاه و هفتی و نه حتی سوم خردادی. من “نه دی” ی  هستم و حماسه ام از سوم خرداد بزرگ تر است. واقعی تر از همت و باکری بسیجیان خامنه ای هستند. همت و باکری استاد بسیجیان خامنه ای هستند اما چندی است شاگرد از استاد سر آمده است و اگر در ۸ سال دفاع مقدس نبود تا سوم خرداد بیافریند، در ۸ ماه دفاع مقدس خالق حماسه بزرگ تری شد و با نی ساندیس از پس سادیسم گرفته های VOA بر آمد. نسل من “نه ده” ی است. نسل من نسل “نه دی” است؛ “نه ده”. “۹/۱۰/۱۳۸۸”. “۹” این روز یعنی “تاسوعا”. “۱۰” این روز یعنی “عاشورا”. این روز یعنی “سلم لمن سالمکم خامنه ای، حرب لمن حاربکم خامنه ای”. اگر خون پدرم منجر به آزادسازی خرمشهر شد، ما در این روز کار بزرگ تری کردیم و خون سرخ پدران مان را آزاد کردیم از زیر پای سران فتنه. جرم بزرگ فتنه گری به نام خاتمی این است که با بیگانه همدست شده بود برای پایمال کردن خون شهدا. اساس وصیت نامه هر شهیدی پاسداری از جمهوری اسلامی است و خاتمی، خائنی  است که برای این خون ها خواب بدی دیده بود. وصیت نامه شهدا تعریف دیگرش صدور حکم جلب برای تک تک سران فتنه است. کدام شهیدی در وصیت نامه اش نوشته حافظ جمهوری ایرانی باشید؟ و کدام منافقی جز زیر عبای این سران فتنه جرئت سر دادن این شعار را داشت؟ وصیت نامه شهدا یعنی حکم جلب کسانی که نامه سرگشاده نوشتند و نیز کسانی که به “ماه” توصیه کردند سازش کند و جام زهر بنوشد. هنوز سنگ مزار پدر من هست؛ “ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست”. عمل به وصیت نامه بابا اکبر یعنی بازداشت سران فتنه، نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد. قوه قضاییه این کار را نکند ما به وصیت نامه پدران مان عمل می کنیم. ما همان ملت بهتر از قوم حجاز، همان نسل عاشورایی هستیم که امام گفت؛ “شهادت دارد اما اسارت ندارد”. ما در این ۸ ماه دفاع مقدس، شهید دادیم ولی باز هم به اسارت نرفتیم. شهید حسین غلام کبیری همسایه پدر من است و در بهشت زهرا مزارشان آنچنان فاصله ای با هم ندارد. ندا هم آنقدر فرقی با کشته های قطعه منافقین ندارد. جاده اهواز – خرمشهر برای من عزیز است اما نه به اندازه خیابان انقلاب. آشوب گران عاشورا از بعثی ها پست ترند. سه راه جمهوری برای من از سه راهی شهادت عزیزتر است. شاید فتنه تمام شده باشد اما مبارزه همچنان باقی است. ما مرد جنگیم. لازم باشد در فضای سایبر قلم به دست می گیریم و لازم باشد در فضای خیابان با باتوم بر سر فتنه گران می کوبیم. نه، ۸ ماه دفاع مقدس آنقدرها هم جنگ نرم نبود. ما کم اسلحه ندیدیم دست نوچه های سران فتنه. فتنه گران، بچه بسیجی ها را به وقت مجله تایم کشتند و تاثیرشان را روی خون ملت نشان دادند. آری، موسوی بسیار موثر است روی خون شهدای بسیج و دقیقا به همین جرم باید محاکمه شود. انگلیسی ها زمان جنگ طرف بعثی ها را می گرفتند الان طرف مهندس را. نه، مرور زمان، زبان ما را دچار لکنت نمی کند. ما “تخت عباس” را به “تخت طاووس” نمی فروشیم. ما ۳۰۰ هزار شهید ندادیم که به خیابان شهید مطهری، دوباره بگوییم تخت طاووس. “عباس آباد” دشت عباس بود که پر از عباس بود؛ نام این خیابان اما شهید بهشتی است. به همان نام گردان پدرم در جبهه. با شهرداری باشد به اسم نوسازی پلاک شهدا را هم عوض می کند. با آقای پرسه در مه باشد سود حاصل از اصلاح یارانه ها را به حساب سران فتنه می ریزد. با آقای جام زهر باشد ما هنوز هم باید خاتمی را یکی از “سه سید فاطمی” بنامیم. با علی اکبر ساکت باشد ما باید “صم بکم” بمانیم و فقط تماشا کنیم این صحنه آرایی را. با علی اکبر راس فتنه باشد ما باید جمهوری اسلامی را به آقازاده ها بفروشیم اما برای احتیاط به نام شان نکنیم!! با علی اکبر محتشمی پور باشد ما باید خون شهدا را بفروشیم به کمیته صیانت از آرای برج نشین ها. نه، خون شهید فروشی نیست. لطفا سئوال نکنید. تنها خریدار خون شهید خداوند است. ما به قیمتی ارزان تر خون شهدای مان را نمی فروشیم. مردی با عبای شکلاتی چون قیمتی ندارد خودش را مفت به جرج سوروس فروخت. اصلا همین شیخ. پول های شهرام جزایری را ندید بگیریم کلا چقدر می ارزد؟ کلا شیخ به شما که عرض می کنم چقدر وقت دارد؟ همان قدر هم می ارزد!
***                                  ***                                   ***
فردا قطار عاشقان در ایستگاه پادگان دوکوهه خواهد ایستاد و کوپه ها از رزمنده ها خالی خواهد شد. مادربزرگم “ام موسی” نیست اما خداوند به او نیز وحی کرده است که تا چند روز دیگر پدرم شهید می شود. بنده خدا کارش شده هر روز تلفن زدن به پادگان دوکوهه تا مگر یک بار دیگر صدای بابا اکبر را بشنود. شهدا به خط زده اند و کسی جواب گوی دل مادر بزرگ نیست. من دارم به ساعت نگاه می کنم که آیا این یک ساعت کی تمام می شود. چند روزی می گذرد اما هنوز این یک ساعت لعنتی تمام نشده. صدای زنگ خانه به صدا می آید. مادرم در را باز می کند. خواهرم فکر می کند بابا اکبر برگشته است. درست فکر می کند اما این چه برگشتنی بود؟ خواهرم می گوید؛ پس حنجره پدرم کجاست؟ پس چرا چشمانش بسته است؟ من عصبانی می شوم و می روم حیاط خانه تا سوار موتور بابا اکبر شوم و بروم جنوب انتقام خونش را بگیرم اما قدم نمی رسد سوار موتور شوم. دوباره که تلاش می کنم موتور می افتد رویم. یک کم سرم درد می گیرد اما مهم نیست. حالا موتور افتاده روی زمین و خیلی راحت دستم به فرمان موتور می رسد. الکی گاز می دهم و مثل آن روز گاهی عقب را نگاه می کنم اما خبری از بابا اکبر نیست. تازه فهمیدم چرا آن روز وقتی صورتم را به عقب برگرداندم بابا اکبر داشت گریه می کرد. دست می کنم در جیبم و “نی” آب نبات را بیرون می آورم و نگاه می کنم به این نی. آنقدر به این نی نگاه می کنم تا خوابم می برد. از خواب که بلند می شوم می بینم از شهادت بابا اکبر ۲۸ سال است گذشته است ولی هنوز آن یک ساعت لعنتی تمام نشده است.
اپیزود دوم؛ روایت اصغر آبخضر از شهادت بابا اکبر
این کتاب را تقدیم می کنم به  خانواده های عزیز شهیدان؛ اکبر قدیانی، مسعود رضوان، فرهاد قرچه داغی، مجید رحیمی، مجتبی بکایی، حاج عباس ورامینی و تمامی خانواده های معزز شهیدان مسجد جواد الائمه (ع) و روح پاک جوان بسیجی و شهید امر به معروف و نهی از منکر محسن جنتی.
انگار قطعه شما را بهار قبضه کرده است. همیشه سرسبز و شاداب است. و برگ های سبز شاد آنجا هیچ نسبتی با برگهای خزان زده ما ندارد. شمع های روشن، خرما و شیرینی های تازه صلواتی، بوی گل و گلاب، نجوای آرام، زمزمه های محزون، ناله های خفیف، خنده های کودکان، گریه های بزرگترها، حالا جزئی از قطعه شما شده است آرامشی سنگین.
و اما قطعه ما هم قانون خودش را دارد؛ ماشینهای رنگارنگ. سبقت گرفتن برای زندگی بهتر دنیای بوی دود و گازوئیل، داد و بیداد، فریادهای محزون، ناله های سخت جانکاه، گریه های کودکان و خنده های بزرگترها، همهمه ای سنگین. حالا از قطعه ای که در آن زندگی می کنیم، به قطعه شما آمده ام. “قطعه ۲۶” که من نیز به این قطعه تعلق دارم و مثل همیشه کمی هم برای درد دل کردن اما شما باز هم ساکت هستید و دوباره با نگاه های تان حرف می زنید. ما نیز سعی کرده ایم دیگر با نگاههایمان با شما سخن بگوییم. دل، گره نگاه من و شما را می گشاید اما خداوند می داند که نگاههای شما چه سحرانگیز است، مات و مبهوت می شویم. خدایا ما را غرق در این نگاهها کن تا ما نیز خود را در این دنیای بد به پاکیها بشوییم و شما را ببینیم.
آه…عزیزان دلم چه بگویم. آلبوم عکسهایتان را در هر فرصتی که دست می دهد می گشاییم. عکسهایتان به ما لبخند می زنند. لبخند بزن دلاور.
اما حلقه های اشک چشمان ما را نمی بینید که یکی یکی می شکنند و فرو می ریزند؟
قطره های اشک را از روی چهره های تان پاک می کنیم. به یاد گذشته می افتیم. انگار همین دیروز بود. به خدا صدای تان می آید. گوش می سپاریم. اکبر تو می خوانی؟… انگار همین دیروز بود. اما نه، انگار سال هاست که ما شما را درک نکرده ایم. انگار سال هاست که ما داریم می سوزیم. ما چقدر بی وفاییم! ما چه زود فراموش می کنیم. اما شما می دانید که گوشه دل مان منزل نورانی شماست. گفته اند که دل به دل راه دارد؟ که هر روز هر ساعت هر لحظه و در هر برخورد، شما شمعی می شوید که خانه تاریک قلب مان را روشن می کنید.
قلب مان روشن می شود و دیدگان مان اشک آلود.
راستی پس از رفتن شما ما چقدر به شمع علاقه مند شده ایم و همین است که همیشه سر مزارتان شمع های بی شماری روشن است. شاید زندگی ما و شمع خیلی به هم نزدیک است. او هم می سوزد و اشک می ریزد. ما هم می سوزیم و اشک می ریزیم. روی شیشه پنجره عکس های تان خود را می بینیم. واقعا داریم پیر می شویم. اما شما نه، همه تان همان هستید که بودید. جوان و پر صلابت، مهربان و خندان. و… گاهی وقتها همه حجم قلب ما فقط از محبت شما لبریز می شود. آنقدر لبریز می شود که احساس می کنیم قلب ما دیگر جایی ندارد. می خواهد منفجر شود. می خواهد پرواز کند و آن لحظه ها بی شک، زیبا ترین لحظه های ماست، چرا که احساس می کنیم دیگر به شما خیلی نزدیک شده ایم. احساس می کنیم وارد یک عالم دیگر شده ایم. خدا ما را در این عالم حفظ کند تا در آن عالم با شما باشیم.
اما عزیزان دلم های های های؛ صدای پای اشک روی گونه ها. بغضی که می ترکد و تصویر شما که در آبی متحرک روان است، از پشت تار اشک پیدا می شود. می خندید. یک لبخند بر چشمان اشک آلود ما و بعد شب چنین روزی، وضو می گیرم و می خوابم. شاید در خواب شما را ببینم. آخر ارتباط روح و جسم در خواب کمتر می شود. بدبخت ما که باید بخوابیم تا ارتباط روح و جسم مان ضعیف شود. چه می گویم؟ شما این چیزها را بهتر از ما می دانید. خدا گفته است که “شما زنده اید” و ما شعور نداریم. ما زاویه دید شما را نمی فهمیم ولی بگذار بگویم اگر ما شما را نمی بینیم، اما گاهی وقت ها حس تان می کنیم. ای کاش همیشه همین طور بود.
حالا دوباره برای درد دل آمده ام. روی سینه زمین اسم شما را و اسم خیلی از شهدای دیگر را حک کرده اند و من روی سینه زمین دست می گذارم. از سینه زمین رازهایی را که در دل خود نهفته است می پرسم. مگر زمین می تواند به من آنها را نگوید؟ اینها همه خاطرات زندگی من با شماست که در دل زمین خفته است. سنگ مزار شما کتاب بسته ای است که قصه های چندین بهار عمر پر برکت و سرسبز شما را در خود دارد. آن قصه نیز متعلق به من است و یا نه، من نیز به آن قصه ها تعلق دارم و باز با یاد شما دوباره روزهای آخری که با شما بوده ام، بی کوچک ترین فراموشی به یاد می آورم. مثل رودی خروشان که در کویر قلبم جاری می شود:
همگی (اکبر، مسعود، فرهاد، اصغر، ایرج، مجتبی، علی و عباس) قرار است از طریق بسیج منطقه ۴ تهران عازم جبهه شویم ولی برای یکی دو تا از بچه ها مشکل پیش می آید که طول خواهد کشید. بنابراین تصمیم می گیریم خودمان به وسیله دوستانی که در خوزستان داریم اعزام شویم…
به هر حال تا چشم به هم زدیم روز حرکت فرا رسید و سوار قطار شدیم. وقتی داخل کوپه جابجا شدیم، نیم ساعت از حرکت قطار گذشته بود. بچه ها آمده بودند تا کنار هم باشند. این شوق مثل یک بوی خوش داخل کوپه را انباشته بود. حرف ها و خنده ها تا چند کوپه آن طرف تر کمانه می کرد.
اکبر و مسعود با هم نجوا می کردند. عباس روبروی ایرج نشسته بود و فرهاد هم از پشت پنجره چشم نمی گرفت. قرار شد مجتبی هم تا چند روز دیگر در اهواز با ما دست بدهد…
سر و صدای کوپه ها و راهرو که کم شد از اکبر خواستیم تا کمی بخواند. صدای اکبر خوش بود و التهاب درون را آرام می کرد.
لحظاتی در سکوت گذشت و بعد از آن صدای اکبر بود که پیغام لاله ها و کوچه ها را از کوپه قطار بر سینه دشت ها و کوه ها می رساند:
گلبرگ سرخ لاله ها/ در کوچه های شهر ما/ بوی شهادت می دهد.
تا رسیدن به اهواز بیشتر خاطرات گذشته با ما بود و در بین آن بارها و بارها همنوایی با زمزمه های دوست داشتنی اکبر سکوت را می شکست.
در اهواز کاری نتوانستیم بکنیم. قرار شد به پادگان دوکوهه برویم. اظطراب و نگرانی در دل همه مان آشیانه کرده بود؛ اگر نتوانستیم به گردان های رزمی برسیم چه می شود؟ با بیم و امید به پادگان دوکوهه رسیدیم. من به ستاد تیپ محمد رسول الله (ص) رفتم و سراغ یکی از دوستانم را که در آنجا مسئولیتی داشت گرفتم. گفتند که برادر “خلیل” با گردانش شب قبل به دارخوین رفته است.
با شنیدن این خبر هر کدام از بچه ها چیزی می گفتند. اکبر مرتب می گفت: “هولش نکنید! بگذارید خودش تصمیم بگیرد”…
سخنان یکی از ائمه جمعه و مادر یک شهید قلب ها را چنان نرم کرد که لرزش شانه و زمزمه ناله ها خواه و ناخواه پلی شد برای روانه کردن دل ها به کربلا. اکبر، مسعود، مرتضی، علی، ایرج و عباس در کنار هم بودیم. من در کنار اکبر نشسته بودم. تمام بچه ها سر در بغل داشتند و زار زار می گریستند…
خوب یادم هست اکبر، مسعود، علی و من در یک خط می دویدیم و بیشتر آخر صف بودیم و همراه با جماعتی دیگر که بیشتر آنها جوانانی ۱۷ تا ۲۰ ساله بودند و از چادر های دیگر می آمدند.
اکبر می گفت: خدا را شکر کنیم که دو قدم دنبال توپ دویدیم و گرنه نمی توانستیم پا به پای این بچه ها بدویم.
یادش به خیر! صفایی هم که در آن تیم فوتبال مسجد جواد الائمه داشت، یادگار بهترین خاطرات است.
اکبر موقع دویدن معلوم بود (به خاطر عمل مینیسک زانو) کمی پایش می لنگد. در حین دویدن باز این اکبر بود که شعار می داد و ما هم دنبالش تکرار می کردیم…
دقیقا نهمین روز اردیبهشت سال ۶۱ بود که زمزمه به همه بچه ها رسید: امشب حمله است، امشب حمله است…
هفت نفر دور هم جمع شدیم. خدایا ما به عملیات رسیده بودیم؟ برق نگاهها این را می گفت. اکبر کمی صحبت کرد؛ “بچه ها همه همدیگر را حلال کنیم. هر کس رفت شفاعت دیگری را هم بکند”. قطرات اشک بود که بر گونه ها می غلطید، اشک شادی، شاید اشک جدایی، همدیگر را در آغوش کشیدیم. امان از لحظه های وداع…
طولی نکشید که خبر دار شدیم محور عملیاتی ما چند کیلومتر تغییر کرده و باید دوباره سوار ماشینها شویم. هوا رو به تاریکی می رفت که سوار بر ماشینها به طرف حاشیه رودخانه رفتیم و در جایی که چند درخت نخل کنار رودخانه میان دو تپه کوچک فرار داشت متوقف شدیم.
خوب یادم هست که عراقی ها مرتب پل رودخانه را هدف قرار داده و می زدند. اما لطف خدا چنان بود که برای یک بار نیز گلوله های توپ و خمپاره به هدف اصابت نکردند. هوای ساحل رودخانه بسیار سرد بود. ساعت ۹ شب بود که برادران مشغول نماز شدند. البته همگی با تجهیزات کامل، چون هنوز برای محل استقرار قبل از عملیات بلاتکلیف بودیم. روح نماز شادابی خاصی به همگی داده بود. پس از نماز صدای نوحه خوانی اکبر در فضای سرد آنجا طنین افکند. صدای اکبر چه گرمای مطبوعی را جاری کرده بود. اکبر ذکر مصیبت حضرت ابا الفضل را خواند. چقدر بچه ها اشک ریختند.
لحظات، لحظات انتظار بود. بچه ها هر کدام در گوشه ای حلقه زده بودند و مشغول صحبت بودند. عده ای هم مهیای خواب می شدند. ابتدا مسعود کمی استراحت کرد و من رفتم پیش اکبر. روی زمین دراز کشیده بود. به او گفتم: اکبر خیلی سرده، نه؟
گفت: آره، هوا خیلی سرده.
چفیه ام را با هم دور سرمان پیچیدیم، اما فایده ای نداشت. ماسه های نرم زمین را کنار زدیم و توی گودی ماسه ها فرو رفتیم تا شاید کمی گرم مان بشود ولی باز هم فایده ای نداشت. من و اکبر به هم فشرده شده بودیم.
اکبر به آسمان پر ستاره نگاه می کرد. از فردای عملیات می گفت. انگار ستاره خودش را میان ستاره ها می دید و از فردایش خبر داشت. انگار اکبر می دانست که آخرین شبی است که ما در کنارش هستیم! مرا مثل برادری بزرگ تر در آغوش می فشرد و نصیحت می کرد. گاهی سئوال می کرد که فردا چه خواهد شد؟ و خود جواب می داد که بالاخره پیروزیم.
همه آن شب را اکبر حرف زد. به هم خوردن دندان های من از سرما باعث شده بود که چیزی نتوانم بگویم و اکبر چه صمیمی می گفت: “آه، شب های فراق. سوز شما بعدا جلوه خواهد کرد”. اکبر از امام می گفت، از شجاعتش، از مسجد و محله، از حسین و خدیجه، از فرزندانش می گفت…
به گروهان شهید بهشتی که دوستانم اکبر، فرهاد، مجید و بقیه هم چادری هایم در آنجا بودند رسیدم. قلبم می تپید. خدایا مسعود… اما هیچ کدام از بچه ها نباید بفهمند. من می خواستم فقط بچه ها را ببینم و از سلامتی آنها یقین پیدا کنم که صدایی آشنا مرا به خود آورد؛ “خسته نباشی برادر”.
و بعد خودش فریاد زد؛ “نصر من الله و فتح قریب و بشر الصابرین”.
چشم های تیزبین و کنجکاو او مرا دیده بود. زیر آتش سنگین همین طور که به طرف جلو خیز برمی داشت گفت: “ما داریم می رویم کربلا، حلالم کن”.
حرف اکبر را به شوخی و شعار گرفتم و گفتم: التماس دعا!
و خواهش کردم زودتر حرکت کند تا از ستون جا نماند اما صورت اکبر در آن لحظه چه زیبا و برافروخته شده بود. آخر چرا من آن لحظه را درک نکردم؟ ای کاش اکبر را نگه می داشتم. حتما برای یک لحظه هم که شده چشمم را به چشم های تیزبین و مهربانش که همواره به افق های دوری خیره بود می انداختم.
اکبر جان! عزیز دلم! آخر چرا آخرین لحظه را هم عادی سپری کردی؟ تو که می دانستی این آخرین برخورد ماست. اکبر جان چرا به این شتاب؟…
احساس کردم از سایر رزمندگان عقب افتاده ام. آمده بودم که برادران را ببرم جلو ولی خود ماندگار شده بودم. با دیدن مجدد ایرج که حالت پریشانی داشت به دل شوره افتادم. می دانستم که ایرج بی جهت نگران نیست. وقتی به او نزدیک شدم گفت: دیدی خاک بر سرمان شد.
دلداری اش دادم که ناراحت نباشد، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. ایرج بی مقدمه گفت: اکبر! اکبر!
خدایا چه می شنوم؟ نه! نه! حاضر نیستم بشنوم که اکبر هم شهید شده. فکر همه چیز را می کردم الا اینکه خبر شهادت اکبر را بشنوم. ولی خدا خواسته بود که اکبر را هم در لباس غرق در خون و زیبای شهادت ببیند! با خود گفتم: تو چکاره ای که نمی خواهی بپذیری؟ ایرج با همان حال آشفته گفت: میگن اکبر میان جنازه ها افتاده!
بدون معطلی به طرف اکبر دویدم. آتش سنگین عراقی ها سبک شده بود. حدس زدم که باید بچه ها پیشروی کرده باشند. دلم می خواست هر چه زودتر خودم را به جلوی ستون برسانم و باید هم چنین می کردم. مسئولیت بیسیم گردان را داشتم. برای انجام ماموریتی فرمانده گردان مرا فرستاده بود ولی هنوز بعد از نیم ساعت من باز نگشته بودم. آخر نمی توانستم اکبر را تنها بگذارم. دیوانه وار در میان شهدا که به فاصله هر چند متر یکی دو تا کنار هم افتاده بودند می گشتم، که نگاهم روی جوراب های سبز رنگی که برایم آشنا بود، خیره ماند. به خاطر آوردم که موقع آمدن، اکبر پایین شلوارش را توی جوراب سبز رنگش زده بود. میخکوب شدم. اکبر را دیدم که با صورت روی زمین افتاده. خدایا چه می بینم؟ یعنی این اکبر ماست؟ اکبر قدیانی؟ اکبر؟ نوکر امام حسین شهید شده؟ بلبل مسجد جواد الائمه (ع) و مونس راز دل همه بچه های محل؟ پدر خدیجه و حسین شهید شده؟…
ولی واقعیت داشت و اکبر نقش بر زمین بود. پشت پیراهن اکبر نوشته شده بود؛ “یا زیارت یا شهادت”. شهادتش درشت تر و با رنگ قرمز نوشته شده بود. اکبر با عمل ثابت کرد که با شهادت به زیارت خواهد رفت. اکبر را به پشت روی زمین چرخاندم. چهره چون گلش غرق در گل و خون بود. وقتی گلوی بریده شده او را بر اثر تیر مستقیم دیدم، یادم آمد که اکبر سال ها بود از همین حنجره بریده برای امام حسین و اهل بیت (ع) نوحه می خواند. حالا گلوی نوحه خوان حسین (ع) را بریده بودند! شب گذشته هم برای آخرین بار روضه حضرت ابا الفضل را برای رزمندگان خواند و باید هم حنجره مطهرش که از نور بیشتری برخوردار بود، هدف قرار می گرفت. اکبر را در آغوش گرفتم. صدایش کردم. بغض گلویم ترکید. نگاهی به اطرافم انداختم که ببینم کسی نزدیکم نباشد. بعضی از برادران همچنان مشغول مداوای مجروحین بودند. صدای گریه ام را آهسته کردم. از خود اکبر و سایر شهدا که هنوز از بدن شان خون جاری بود، شرم داشتم.
برگرفته از کتاب “گردان عاشقان” اثر اصغر آبخضر. نشر هماهنگ (شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی)
(همین مطلب را فردا در وطن امروز هم می توانید بخوانید)

نشانی دیگر قطعه ۲۶:http://www.ghadiany.ir

متاسفانه آنطور که بعضی ها خبر داده اند عده ای به نام بنده در وبلاگ های مختلف پیام هایی می گذارند که روح من از آن نظرات بی خبر است. اول از کنار این عمل زشت گذشتم اما ظاهرا تعداد این کامنت های جعلی به نام من زیاد شده و باید به گونه ای جلوی این سوء استفاده را بگیرم. همین جا اعلام می کنم اگر بخواهم درباره متن یکی از شما عزیزان نظری بگذارم این کار را فقط در بخش نظرات وبلاگ خودم انجام خواهم داد و نشانی وبلاگ شما را در آن نظر خواهم گذاشت. بنابراین از این پس هر کسی با نام “حسین قدیانی” برای شما دوستان خوبم نظری گذاشت بدانید جعلی است. از این بی معرفت ها هم نخواهم گذشت که برایم هر روز درد سر جدیدی درست می کنند و اجازه ارتباط راحت با شما را از داداش حسین تان دریغ می کنند.

از دوستان محترم می خواهم با شرکت در نظرسنجی نام کتاب، در انتخاب این عنوان از میان دو نام “قطعه ۲۶” و “خانه ام بیت رهبری است” به داداش حسین خود کمک و اسم کتاب را انتخاب کنند. نظر غالب شما عزیزان همان نام کتاب خواهد شد.

این نوشته در صفحه اصلی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

یک دیدگاه

  1. صفوی می‌گوید:

    سلام
    امشب متن یک سخنرانی جالب از امام روح الله رو دیدم که پیام نوروزی امام در اولین روز از فروردین سال ۶۲ بود.فقط خواستم براتون نقل کنم تا کمی فکر کنیم و ببینیم چقدر از اندیشه های امام دور شدیم و به قول آقا سعید قاسمی “عکس روح الله را میزنیم و عکس آن عمل میکنیم”
    خوی کاخ نشینی برای زندگی اسلامی مضر است.ما از کاخ نشینی ها صدمه خوردیم.
    آن روزی که دولت ما توجه به کاخ پیدا کرد آن روز است که ما باید فاتحه دولت و ملت را بخوانیم.
    آن روز که توجه اهل علم به دنیا شد و توجه به این شد که خانه داشته باشیم چطور و زرق و برق دنیا خدای نخواسته در انها تاثیر بکند آن روز است که باید فاتحه اسلام را بخوانیم.

    خودتون قضاوت کنید که ما باید فاتحه بخونیم یا نه؟

  2. سپیده می‌گوید:

    سلام

    خانه ام بیت رهبری است

    ان شاالله با عدد ۷۲ “خانه ام..”. تصویب میشه

  3. حسین قدیانی می‌گوید:

    آخرین آمار
    ق: ۴۶
    خ: ۶۲

  4. عرفان می‌گوید:

    سلام . تا صبح بیدارید دیگه …….
    راستی حسین آقا امروز یک قاری قرآن را نشون داد . ابوالفضل قدیانی . پسر عموتونه ؟
    خیلییییییییی شبیه شماست . گفت کارش پریدنه …

  5. Montazer می‌گوید:

    قطعه ۲۶

  6. صفوی می‌گوید:

    آقای قدیانی نگفتید سفرنامه رو به کجا بفرستم تا به دستتون برسه؟


    به نشانی وطن امروز

  7. فرید می‌گوید:

    میرم زیره بارون دعا کنم شاید این هفته جمعه اخرین خورشید طلوع کنه تا همه ی روزامون افتابی بمونه زیر انوار نورانیه حضرت خورشید
    اللهم عجل لولیک الفرج

  8. فومن می‌گوید:

    گر ایمیلی با این آدرس به دستتون رسید:

    SIMON25@HOTMAIL. CO.UK <http://co.uk/&gt;

    به هیچ وجه بازش نکنید و سریع پاکش کنید.
    این یک هکر حرفه ایه که نه تنها همه هارد کامپیوتر شما رو به باد خواهد داد؛
    بلکه همین بلا رو سر همه ی دوستانی که تو لیست کنتاکتتون هستن هم میاره. حتما وسریع به همه خبر بدین

  9. عرفان می‌گوید:

    نگفتیدها ………..
    راستی خیییییییییییییلی خجالتی بود . بیچاره مجری هر چی سعی کرد دو کلمه ازش حرف بکشه نتونست .

  10. فریدبه عرفان می‌گوید:

    مطمئن باش پسرعموی داداش حسین نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!همین طوری میگما میگی دقیق چند سالته؟راستی سلام به همه

  11. حسین قدیانی می‌گوید:

    خ ۶۲
    ق ۴۸

  12. صفوی می‌گوید:

    متشکرم

  13. خواهرت نسیم می‌گوید:

    سلام

    خانه ام بیت رهبریست…


    خ ۶۳
    ق ۴۶

  14. سکوت سبز می‌گوید:

    سلام/قطعه ۲۶ زیباست.با اینکه نفسم آقاست اما قطعه ۲۶ خیلی دلنشینه
    یا علی التماس دعا

  15. فرید می‌گوید:

    اقا حسین شما که نظرارو تایید میکنی نازنین ضرر که نمی کنی بگی حلالم می کنی یا نه زیاد هم وقتتو نمی گیره


    حلال.

  16. عرفان می‌گوید:

    من که ول کن معامله نیستم . ۹۸ درصد مطمئنم یا داداشته یا پسر عمویت . حالا هی جواب نده . ولی خداییش خوب قران می خوند . راستی مجریه خودشو کشت سنش را بپرسه . اما نتونست . واسه همین هی الکی می خندید .

  17. پرنده می‌گوید:

    از اونجایی که دل نمیخواد بره اما صدای اهل خونه درومده باید برم
    چه خبره انقدر کامنت شما دست داداشمون رو از پشت بستیناااااااا
    شبتون قشنگ
    بازم میگم خیلی حسودیم شد نبودم چقدر فربد شلوغ کرده امروز … دل غربت رو کی شکونده ؟؟؟
    میرم تا فردا شب
    اگر اینطور کامنت بزارین من امسال هم کنکور قبول نمیشم همش باید ایناررو بخونم تایید کنم دددد بسه دیگه

  18. پرنده می‌گوید:

    لذت می برم از اینکه میگم رفتم باز میام اخرین کامنت رو بزارم البته قول نمیدم حالا ببینم خونه تا کجا ظرفیت داره

  19. معصومه سادات می‌گوید:

    خانه ام بیت رهبری است

  20. حسین قدیانی می‌گوید:

    ق ۴۹
    خ ۶۴
    آن اشتباه را درست کردم.

  21. گمنام می‌گوید:

    خانه ام بیت رهبری است
    ……………………………………….

    ×خانه مان× بیت رهبری است


    خ: ۶۵
    ق: ۴۹

  22. ...................... می‌گوید:

    قطعه ۲۶ فکر می کنم افراد بیشتریو جذب میکنه وافرادی که علاقه زیادی به بیت رهبری ندارن با خوندن کتاب اخرش عاشق بیت رهبری می شن
    همون قطعه ۲۶ خوبه دیگه خیلی بوی شهدا رو می ده.

  23. محمد می‌گوید:

    داداش قطعه ۲۶ بذاری که یه کتاب میشه فقط
    ۲۶-۱
    ۲۶-۲
    هم که خوب نیس

  24. مریم می‌گوید:

    آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ الن ۱۷ نفر آنیم.
    من قبلا نظر خودمو گذاشتم اینم نظر مامانم: خانه ام….
    نظر خواهرم: قطعه ۲۶

  25. عرفان می‌گوید:

    ببینم آقا حسین چرا استخاره نمی کنی؟ باور کن راست می گم .

  26. مریم می‌گوید:

    می گم اینجا کم از فروم نمیاره ها.

  27. مریم می‌گوید:

    بابا داداش حسین کجایی ؟؟
    چرا این نظر ما تایید نشد؟؟

  28. محمد می‌گوید:

    قطعه ۲۶

  29. مریم می‌گوید:

    ای بابا من نشستم کل کامنتا رو خوندم که به بحث برسم
    به ما که رسید….

  30. هانیه می‌گوید:

    قطعه ۲۶

  31. RAMIN می‌گوید:

    دوست عزیز سلام
    کدی را برای حمایت از آزادی معصومی نژاد آماده کرده ام
    که با قرار دادن کاغذی تا شده در گوشه وبلاگ نمایش داده میشود
    لطفا این کد را به دوستان معرفی و در وبلاگ خود قرار دهید

    <script type=’text/javascript’ src=’http://www.clipsaz.com/uploads/elanat/jquery.js’></script>
    <script type=’text/javascript’ src=’http://www.clipsaz.com/uploads/elanat/jQuery.pagePeel.js’></script>
    <script type=’text/javascript’ src=’http://www.clipsaz.com/uploads/elanat/pagepeel.js’></script>
    <div id=’pagePeel’></div>

  32. ترگل می‌گوید:

    خانه ام بیت رهبریست شاعرانه تره
    اما قطعه ۲۶ هنری تره

    هرچند بیت رهبری من رو با این ریخت و قیافه راه نمی دن اما جوونم رو حاضرم برای رهبرم بدم

    پس همون خانه ام بیت رهبریست شاید من رو هم یه روز راه دادن

    قلبمون بعد خدا و اولیاش مال رهبرمونه
    البته توی همون سال هزارو سیصدو اشک این رو فهمیدم

    موسوی راه رو نشونم داد نا خواسته

  33. زهرا می‌گوید:

    دومین باره میام اینجا…لذت میرم و اشک میریزم و فکر میکنم…

    شهادت پدر میارک..

    پدر منم جانبازن..از اونایی که نه دنبال درصدش بود نه اسم و نشونش…

    شیمیایی-اعصای و روان و…………

    مهدی فاطمه بیا ….

  34. زهرا می‌گوید:

    سلام مثل همیشه عالی وقتی که شروع می کنم به خوندن دوست ندارم تموم شه
    خانه ام بیت رهبری است

  35. منتظر می‌گوید:

    سلام حسین جان
    پاینده باد قلمت و زنده باد دلت که به قلمت جان داده است .

    من هم خیلی ناراحت شدم از این کار زشت که به نام شما نظر می دن .
    نمی دونم چی بگم . اما فقط به فکر بردن باش نه بریدن .

    راستی امسال روز تولد رهبری مصادف با روز تولد امام حسین ع هم هست . روی این می تونی تو متنهات مانور بدی .

    در ضمن . فایل صوتی صحبتهای شهید دیالمه درباره میرحسین و رهنورد قشنگ در اومده . اگه وقت داشتی و افتخار دادی بیا دانلود کن .

    ببخشید پر حرفی کردم .

  36. زهرا می‌گوید:

    قطعه بیست و شش[

  37. یکی از خوانندگان همیشگی قطعه 26 می‌گوید:

    سلام آقای قدیانی . خسته نباشید . به نظر من هم خانه ام بیت رهبری است مناسب تره .نگذارید اینجا هم رهبرمون مظلوم واقع بشن .
    در مقابل نظر کسانی که میگن اگر قراره اسم کتاب این باشه و ممکنه برای اونهایی که تو این وادی ها نیستن جذبه نداشته باشه به نظر من هدایت افراد بدست خداست و اگه قرار باشه هدایت بشن ما و هر چه که داریم وسیله اند.

    به نظر من این هم یه امتحان الهی است ببینید بین آنچه دلتان می گوید و اسم ولایت باید انتخاب کنید . من منظور شما را می فهمم از اینکه می گویید قطعه ۲۶ هم همان مفهوم را دارد اما تو این چند ماه از بچه های مذهبی که در هر زمینه ای اگر می خواهند کار فرهنگی بکنن و اسمی را انتخاب کنند برای سایتشان یا مجله و وبلاگ و نشریه ای کم نشنیده ام این مطلب را که ما نباید در نمای بیرونی کار (در ظاهر و مطالب و..) اسمی یا تعصبی از رهبری نشان دهیم!! چون جذب طرف مقابل کم می شود.
    خیلی معذرت می خواهم اما من بسیجی می گویم خوب به درک که کم بشود. اصلا خواندن کتابی در باب ولایت و خصوصا رهبر عزیزمان لیاقت می خواهد .
    این را به عنوان درددل گفتم چون دلم شکست وقتی دیدم بعضی از خوانندگان
    این وبلاگ که همگی به عشق رهبرشان اینجا می آیند بازهم از غربت سید علی می گویند.
    آقای قدیانی مثل آنچه تا کنون بوده اید میثم تماری برای سید علی باشید . حالا من اگر جای شما بودم و قلمی داشتم کتابی می نوشتم درباره رهبرم و اسمش را می گذاشتم آه, ماه .
    من مطمئن هستم اگر بابا اکبر شما الان زنده بود ، که هست می گفت به شما که ستارگان قطعه ی ولایت در آسمان شهادت بر غربت سید علی ما می گریند.

  38. کهربا به زهرا می‌گوید:

    ما بعد از شهدا مدیون و شرمنده امثال پدر گرانقدر شما هستیم…

  39. دهدشتی می‌گوید:

    میگم اینجا شده یه سالن! گفتگو برای خودش ها؟!
    هی این به اون جواب میده!
    جالبه!

  40. علی...شبستان می‌گوید:

    حسین جان سلام
    همون ” قطعه ۲۶ “
    البته این نظر حقیر است
    یا علی

  41. ... می‌گوید:

    باز قبلا” میامدیم چند نظر مخالف می خوندیم حال می کردیم. این وبلاگ نظراتشم داره مثل متنش خالص متعفن میشه.

  42. محدثه می‌گوید:

    خانه ام ایران است.بیت رهبری
    به نظرم این اسم جامعیت بیشتری داره.هممون رو شامل میشه.هم نویسنده و هم مخاطبینش رو

  43. مهدی می‌گوید:

    خانه ام بیت رهبری است

  44. z می‌گوید:

    سلام
    “خانه ام بیت رهبری است”

  45. سلمان می‌گوید:

    سلام و عرض ارادت حسین آقا (داداش حسین)
    .
    به نظر من حقیر نام خانه ام بیت رهبری است قشنگتر از دومی است. نمیدونم چرا. اما شاید برای شما که از انساب شهید هستید و دل گرو داده به قطعه بیست و شش نام اخیر دلچسب تر باشه. اما برای من هیچ چیز مولا و رهبرم امام خامنه ای نخواهد شد
    .
    زیاده عرضی نیست
    .
    .
    بنفسی انت یا امام خامنه ای

  46. hfh می‌گوید:

    قطعه ۲۶…………………

  47. کهربا به سه نقطه! می‌گوید:

    کسی شما رو به اینجا دعوت نکرده! میتونید برید توی همون دخمه های خودتون(امثال بالاترین) از بوی عطر دهن منافقین لذت ببرید..
    you are not welcome here..

  48. شکیبا می‌گوید:

    قطعه ۲۶ اسم کتابو میگم

  49. محمدحسین می‌گوید:

    سلام خدا قوت
    برای نام کتاب “خانه ام بیت رهبری است” قشنگ تر به نظر می رسد

  50. hajemad می‌گوید:

    ما در پیاله(آقا) عکس رخ یار(مهدی فاطمه) دیده ایم ای بی خبر زلذت شرب مدام ما
    سلام حاج حسین خدا قوت:
    نوشته هات بوی شلمچه و طلاییه و خیبرو مجنونو میده به این دهانهای با حقد و غضب گشوده شده نگاه نکن که خوب زدی تو برجکشون، بنویس که خونه اول و اخر همه ما بیچاره های از مولا دور شده همین انتهای خیابان فلسطین جنوبیه، اره خونه ما بیت رهبریه هر کی چشه دیدن خورشیدو نداره کور شه بهتره
    یا حسین(ع) التماس دعا

  51. لوولی می‌گوید:

    چه رازی بود. خدا می دانست. اما هرچه بودراز بود. چیزی مثل حساب احتمالات نبود که بگوییم طبیعی است . …بچه هایی که صدای خوب داشتند نمی ماندند.هر کس یک بار روضه امام حسین می خواندف بچه ها سر عملیاتی مطمئن بودندکه ذیگر بر نمی گردد. گردان هیچ وقت مداح ماندنی نداشت.همه مداح های گردان ابتدا در جای خلوتی معلوم می شد صدای خوبی دارند. در جای شلوغی گل می کردند و در جای خلوتی پرپر می شدند و بعد هم در مراسم تدفین مداح ها که همیشه حال و هوای خاصی داشت…

    ارمیا ی امیرخانی صفحه۲۹ بند۲

  52. مهدی می‌گوید:

    دوستت داریم حسین جان
    مهدی میرزاآقایی/ بسیجی ۱۱ ساله از تهران

  53. حمید می‌گوید:

    عرض سلام و خسته نباشی
    دمت گرم
    با علی اکبرهای قلابی خیلی حال کردم. موفق باشی.

  54. سارا می‌گوید:

    سلام برادر
    هر که دارد هوس کرببلا بسم الله
    موفق باشی

  55. اسلام می‌گوید:

    در مسلخ عشق جز نکو را نکشند روبه صفتان زشت خو را نکشند
    گر عاشق صادقی ز مردن نحراس مردار بود هر آنکه او را نکشند
    خدا اجرت بده بسیجی

  56. پری می‌گوید:

    خدا بابا اکبر مهربون ما رو با امام حسین محشور کنه. بابای ما هم میشه دیگه نه؟ دوستش داریم.

    بابایم رفته در راه قرآن …………….. آگاه و آزاد، با عشق و ایمان
    سایه ی رهبر بالا سرمان ………….. بهتر از بابا، خوب و مهربان

    من می‌روم در راه او، عاشقم بر نگاه او، قربان روی ماه او، الله اکبر، الله اکبر

    بابایم رفته پیش خدایش ………………….. رهبرم با ماست، جانم فدایش
    هرشب توی خواب کنم صدایش …… مرا می‌بوسد، خوشحال و خندان

    بهشت جنت جای او، پیش خداست مأوای او، چنین بوده سودای او، الله اکبر، الله اکبر

    خون بابایم در رگم جوشد …………… عشقش تو قلبم چون سیل خروشد
    لباس رزمش فرزندش پوشد …………………….. تا رود جنگ میهن‌فروشان

    چنین فرمود اماممان، نا اهلان و نامحرمان، باشند دشمن راهمان، الله اکبر، الله اکبر

    یک دستش قرآن، یک دستش تفنگ ……….. بابا با دشمن می‌نموده جنگ
    من نیز می‌جنگم یک‌دل و یک‌رنگ …………… با علم و تقوی، با نور ایمان

    هرگز نرفته یاد او، آن خنده‌های شاد او، از خاطرم فریاد او، الله اکبر، الله اکبر

    این هم شعر باباست. قبلا قبلنا برا فرزندان شهید گفته بود.

  57. هاتف می‌گوید:

    ای آیه آیه آیۀ من در کتاب تو
    ای امتداد سایۀ من آفتاب تو

    ای نام من، تمام من، ای شعر ناتمام
    بگذار تا سروده شوم در کتاب تو

    بگذار تا ادامه بیابم قصیده وار
    ای مطلع دوبارۀ من، شعر ناب تو

    از من به من شبیه تری، یا خود منی؟
    افتاده عکس کودکی من به قاب تو

    در خواب های خود به که لبخند می زنی؟
    بگذار چون فرشته بیایم به خواب تو

    ای خواب خنده های تو گهوارۀ دلم
    بی تاب می شود دلم از موج تاب تو

    پیداست عکس روی خدا مثل آفتاب
    در جاری زلال دل همچو آب تو

    یک بار کودکانه صدا کن «پدر!» مرا
    تا صد هزار بار بگویم جواب تو
    ***********

    سلام خدا بر شهید عزیز و گرامی باد یاد او و همه شهیدان

    سلام. پرپرم کردی حاجی با این روایتت. جالب اینه که برای منِ جامونده از این قافله مجهول و سوال زیاده که تا یه سوال میاد به ذهنم در کم ترین زمان با یکی از متن ها که کاملا هم اتفاقی به سراغشون میرم جواب سوالام رو میدی! جل الخالق!

  58. ... می‌گوید:

    میگم سه سالگی، یکم دیر راه نیفتادید؟!!

  59. سمانه می‌گوید:

    ی عموی مجرد داشتم که به جای موتور، ی دوچرخه ۲۸ داشت. از اونا که کنار فرمونش ی زنگ داشت. هر وقت میومد خونه‌مون، من و برادرم رو نوبتی سوار می‌کرد و تو کوچه دور می‌زد. ی روز که اومده بود خداحافظی کنه بره حبهه، اول برادرم رو سوار دوچرخه کرد و رفتن دور بزنن، ی بستنی هم براش خریده بود. مثل اینکه دیرش شده بود وقت نداشت، برای همین به من قول داد دفعه بعد که اومد، منو ببره برام بستنی بخره و من هنوز منتظرم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.