به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!
***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!
***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
سلام بسیجی خدا قوت
من هرروز صبح روزم رو با وبلاگ شما شروع میگنم چند روزیه اپ نمیشید چرا ؟ به فکر دل ما هم باشید
قلم العلما افضل من دما’الشهدا راستی تبریک میگم
به سهراب
به خدا حال میکنم این حرفارو میزنی. اصلا معلومه که داری آتیش میگیری. منم حسین قدیانی هستم که اسم مستعارم کمال هس.
بسم الله
سلام به روزم با :
“هشدارهای حضرت آیت الله شیخ عزیز الله خوشوقت : تهران در شرف نزول بلای ناشی از غضب الهی است”
ی ا ح ق م د د ن ا
به نام حی سبحان
سلام حسین آقا
بیاندازه منتظر دلنوشتت در مورد بابا اکبر هستم. این بابا اکبر شما منو دیوونه خودش کرده. حسین آقا بابا اکبر به شما افتخار میکنه. دعا کنید که بابا مهدی از داشتن فرزندی مثل من شرمنده نباشه.
یا علی مددی
انا مجنونالحسین یا ثارالله
دایی اش تلفن زد وگفت :حسین تیکه وپاره رو تخت بیمارستان افتاده شما همین طوری نشستین!گفتم :نه خودش تماس گرفته گفته که دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه میاد گفت:چی رو پانسمان می کنه ؟می گم دستش قطع شده .همان شب رفتیم یزد بیمارستان به دستش نگاه کردم و گفتم این یه خراش کوچیکه؟!خندیدوگفت:دستم قطع شده سرم که قطع نشده!
سلام حسین آقای عزیز،
خوبید انشاالله؟
داداشی منتظریما،
قربون داداش حسین بچه بسیجی ها.
منتظریم…
حاجی ما بخوایم جوابمونو بدی باید چکار کنیم؟!
حاجی ما بخوایم جوابمونو بدی باید چکار کنیم؟!
سلام داداش حسین. خیلی وقته منتظر دل نوشت جدیدتما.
زت زیاد
به روزم
تو اوج خستگی خسته نباشی.
عترت مولا را به اسارت بردند
هستی خرگه را همه غارت بردند
سیدی یا مظلوم یا ابا عبدالله(ع)
در ره کوفه و شام دختری محزون است
از جفای اشقیا قلب پاکش خون است
دیدگانش تر غم پای او مجروح است
اسب او زخمی کین خسته جان و روح است
سفر کرب و بلا حاصلش رنج و بلاست
خطبه خوان نهضتش دختر شیر خداست
قبله گاه ما بود خال ابروی حسین(ع)
مرکز دارالشفا خاک بین الحرمین
سلام مشدحسین آقا

وب جالبی داریدبه ما هم سر بزنید
التماس دعا
یاعلی مدد
تمام نیروی بازوی یک صهیونیست…
فرید خودتی
غربت خودتی
عرفان خودتی
سید احمد خودتی
امین عارفی خودتی
حسین خودتی
مهدی خودتی
خودتی
خودتی
خودتی
سلام

خداقوت
خدا به قلمت برکت دهاد.چند خریدی. جالب مینویسه.
اجرکم عندالله و ایدکم الله اخوی.
ان شاالله بر اون کرانه ای که شهید آوینی گفته بشینی.البته اولش تکه تکه بشی تا اجرت بیشتر باشه
بابا اینقدر گوگل ریدر رو چک کردیم که پوکید..
حاجی کجایی؟
سلام
خسته نباشی
با “عجب قدرتی داره این احمدی نژاد…”به روزم
خوشحالم که آخرین نظر را میدهم.
آخه حسین جان مردم از بس اومدم و آپ نکرده بودی. ففط همینطوری داره آمار نظراتت میره بالا (البته به کوری چشم تمام بدخواهان) . بابا رکورد زدی بسه دیگه.
(به قول جلیلی عزیز اتفاقا برعکس جارو جنجالهای جناح متوهم دروغگو رکورد تمام آیتم های هنری این مملکت در دست مدافعان ولایت است پرفروشترین رمان سال – پرفروشترین فیلم تاریخ سینما – پربینندهترین سریال سیما -پرفروشترین کتاب سیاسی – …… و پربیننده ترین وبلاگ دنیا)
سلام از ساعت ۱۲دیشب منتظرم منتظرم خبری نشد از ……….پس کی آپ میکنی داداش حسین.
این کامنت هارو میذارم که بگم منتظریم و منتظر می مانیم
دوستت دارم
▐حر؛ یعنی آزاده▌
یاران! شتاب کنید، قافله در راه است.
میگویند که گناهکاران را نمیپذیرند. آری، گناهکاران را در این قافله راهی نیست…
اما پشیمانان را میپذیرند.
(شهیدآوینی)
حسین آقای عزیز،
قربونت برم من،
بیا دیگه…..
خوشحالم که آخرین نظر را میدهم.
آخه حسین جان مردم از بس اومدم و آپ نکرده بودی. ففط همینطوری داره آمار نظراتت میره بالا (البته به کوری چشم تمام بدخواهان) . بابا رکورد زدی بسه دیگه.
(به قول جلیلی عزیز اتفاقا برعکس جارو جنجالهای جناح متوهم دروغگو رکورد تمام آیتم های هنری این مملکت در دست مدافعان ولایت است پرفروشترین رمان سال – پرفروشترین فیلم تاریخ سینما – پربینندهترین سریال سیما -پرفروشترین کتاب سیاسی – …… و پربیننده ترین وبلاگ دنیا)
سلام
با افتخار لینکتون کردم.
با مطلب(جهان آماده پذیرفتن دعوت اسلامی است) به روزم
به امید تحقق اتحادیه جهان اسلام
التماس دعا
دمت گرم
به روز هستیم
البته اگر وقت کنی بخونی!
برادر به روز کن بابا
مشتاقانه منتظر پست جدیدتات خواهم ماند…
حسین آقای عزیز…
سلام هنوز هم منتظریم ………
ازینکه نظرات رو تایید میکنین معلومه که میاین سر میزنین. پس چرا نمینویسین؟ نکنه هنوز از دست دوستان حسود ناراحتین؟
سلام . یادتونه گفتم . بازم میگم : عزیزان شما اگه به یک کار مهم علمی مشغول باشید و به عنوان یک استراحت ذهنی و تجدید قوا این دل نوشته ها را بخوانی بیشتر بهتان می چسبد تا دائم منتظر باشید و اعصابتان خرد شود . بیچاره نویسنده هم می تواند با خیال راحت مطالب زیباتری را هم بنویسد .
سلام داداش حسین
یه جا خالی بذار توش هیچی ننویس فقط ……
۲۰ نفر آنلاین هستن ببینن چی نوشتی اینبار
دوستت دارم
نقل از وبلاگ دوئل:
این عکس رو دوست خوبم آقای عجم ایمیل کرده بود. واقعا برایم جالب بود که جماعتی که ادعایشان گوش فلک را کر کرده بود که مردم در ۹ دی بخاطر ساندیس به خیابانها آمده بودند حالا تصاویری از ایشان میبینیم که در حال خرد کردن همدیگر به خاطر یه بسته ساندیس هستند… چه دنیای کوچکی ست نه؟ این عکس سند دیگری از دروغگویی های جلبکان سبز الکی… تقدیم به هرکس که دنبال حقیقت است…
http://duel1.persiangig.com/sandis.jpg
http://duel.blogfa.com/
سلام . این یه دونه برای این که آمار نظرات بره بالا ……..
نفسمون گرفته،
توی این آلودگی های تهران
توی این هوس رونی ها
توی این چشم چرونی ها
توی این بی حجابی ها
توی این امر به منکر ها
توی این نهی از معروف ها
……………
شهر من حجب حیایت پس چه شد؟
ناله ی مهدی بیا مهدی بیایت پس چه شد؟
بابا اکبر ها دست ماها رو بگیرید که اگر نبود دعای شما برای ما که اگر نبود دستگیری شما از ما در این جا در بین این همه گناه غرق می شدیم.
سلام
حتی خوندن کامنتهای اینجا هم لطف دیگه ای داره…
سلام
حاجی این نشریه ات پس چی شد؟!!
بیستم قرار بود بیاد بیرون …
بچه ها صلوات بفرسیتن سلامتی داداش حسین قدیانی عزیز داره بالاخره آپ میکنه.
به نام حی سبحان
سلام
نظر بالا از بنده نیست.
یا علی مددی
انا مجنونالحسین یا ثارالله
بقول خودتون دلنوشت حس می خواد حالا هر لیجاری که بلدی بارم کن دارم میرم بیمارستان برگشتم حتما می خوونم حال مادربزرگم بد شدبردیم بیمارستان.یا حق
حسین جون از من ناراحتی کار بدی کردم؟
من رفتم انتقام بچه ها را بگیرم!
یک شب برای جواب پاتک دشمن به منطقه ی ابوغریب اعزام شدیم ان شب محاصره شدیم وعده ای از بچه ها به فکر این بودند که به عقب برگردند در همین حوالی برادر «سلیم حقی»را دیدم که با پای مجروح وغرق در خون که قدرت راه رفتن راازاو گرفته بودارپی چی بر دوش داشت وبه طرف دشمن می رفت و فریاد می زد:«من رفتم انتقام بچه ها را بگیرم.»واین اخرین جمله ی شهید بود.
عزیز دلم من همچنان منتظرم،
قربون شکلت ماهت.
منتظریم.
سلام داداش حسین. نه ده هنوزم در نیومده؟
دعا گوییم
سالم و موفق باشین
برادر خسته شدیم از بس مطالب آرشیویت رو خوندیم. چرا آپ نمی کنی؟ البته همین که نظرات رو تایید می کنی یعنی هنوز شهیدت نکردن( منظورم نوه است)!!! تو رو خدا دو خط بنویس ولو شده در مورد بازیهای استقلال و پرسپولیس! فقط بنویس
مردددددددددددددییییییییییم از خمااااااااااااااااااااااری!
در ضمن از دوستان حسود هم دلگیر نباش. مااینجا خدا رو به روح پاک حاج بصیر و شهید میر هادی خوشنویس قسم می دیم که همیشه و همه جوره پشتیبانت باشه.
یا علی
ما همچنان منتظریم………………………..
و بی تاب
.
.
.
بنفسی انت خامنه ا
با عرض سلام خدمت همه دوستان
دارم غلط های متن را می گیرم. کمتز از نیم ساعت دیگر روایت من از شهادت بابا اکبر را خواهید خواند. و شاید یک طنز درباره…
دست دست نه نه صلوااااااااااااااااااااات
سلام علی قلب زینب صبور….
سر نی در نینوا میماند اگر زینب نبود /کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود
سلام ،من اولین باره که افتخار آشنایی با وب شما رو دارم..شما که اینقدر خوب مینویسید ،از شهدا و جانبازان عزیز، لطفا حق همسران صبور جانبازان رو هم ادا کنید
سلام
من هیچ وقت حوصله خوندن مطالب طولانی را ندارم اما مطلب شما انقدر آدم را مجذوب می کنه که نمی دونه کی شروع به خوندن کرد و کی تموم شد .
ان شاء الله قلم شما همانند خواری باشد در قلب کسانی که قلب امام خامنه ای ( مدظله العالی ) را می رنجانند .
درسته که قلم شما به شیوایی و زیبایی قلم آوینی است .
با شهداء محشور شوید ان شاء الله
قطعه ۲۶ فکر می کنم افراد بیشتریو جذب میکنه وافرادی که علاقه زیادی به بیت رهبری ندارن با خوندن کتاب اخرش عاشق بیت رهبری می شن
همون قطعه ۲۶ خوبه دیگه خیلی بوی شهدا رو می ده.
مطلب جدید وبلاگم با نام
شریعتمداری و افشاگری هایش
را ببینید
http://www.asrarentezar.blogfa.com
یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار و صد و نود و پنج کیلومتر مربع مساحت کل ایران مدیون “تخت عباس” است که فقط دو متر در یک متر است و زیاد از دنیای ما جایی را اشغال نکرده. زبان رسمی کشور ما سرفه های طولانی عباس است. آب و هوای کشور ما خس خس سینه عباس است. طبق قانون، عباس جانبازی است بالای صد در صد اما طبق جبر روزگار کسی به عباس “شهید” نمی گوید. چند روز دیگر اگر صبر کنیم، “آوینی” به عباس خواهد گفت؛ “ای شهید! ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای. دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش”.