” میثم حسنی” این جوانی که عاشورایی طرح می زند روزی من باب درد دل به من گفت؛ حکایت ما شده حکایت خر ملا نصرالدین. عکس مان را در وبلاگ می گذاریم می گویند؛ عشق شهرت و از خود راضی است، عکس نمی گذاریم، می گویند؛ ترسیده چهره اش را عمومی کند. پیوند های زیاد داشته باشی، یک چیز می گویند، پیوند های وبلاگت کم باشد می گویند؛ دایره دوستانش محدود است و اصلا کسی را پیوند نکنی، یک چیز دیگر می گویند. نظرات را باز بگذاری، یک حرف می زنند. ببندی، یک حرف دیگر می زنند. حرف هایش را شنیدم و من هم من باب درد دل حرف هایی به او زدم که فعلا بماند. این قالب جدید که به نظر خودم بسیار زیبا و حرفه ای است کار میثم و دوتن از دوستانش (تخریبچی و محمدی)است. با خواندن نظرات شما متوجه شدم دو سه تا ایراد ریز دارد که به او خواهم گفت. بسیاری از دوستان طراح از من خواسته بودند زحمت طراحی وبلاگ قطعه ۲۶ را به آنها بدهم و اما تا امروز عمدتا قطعه ۲۶ را در قالب های متعارف و معمولی نشان شما داده بودم اما من چون نان دلم را می خورم دلم خواست از خر شیطان پایین آمده و یک دستی به سر و روی قطعه ۲۶ بکشم که زحمتش افتاد روی دوش میثم. من اما بر خلاف این دوست خوبم زیاد دربند این حرف ها نیستم و این حرف ها آزارم نمی دهد. گاهی برای پیوند دادن وبلاگ شما دوستان تا نیمه شب بیدار می ماندم و خود را ملتزم به پوشش نوشته های بچه ها می کردم ولی از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که این کار دیگر در حوصله وقت اندک من نیست و الا خوب می دانید داداش حسین شما اهل کلاس گذاشتن نیست. آیا شما دوست دارید یکی از دلایل تاخیر در انتشار مجله “نه ده” اشتغال من به پیوند دادن به وبلاگ شما عزیزان که می دانید چقدر دوست تان دارم باشد؟ پیوندهای قبلی هم که حذف شده برای این است که مرتکب گناه بی عدالتی نشوم. شما پیوند قلب من هستید و این را عاشقانه می گویم اما جبر زمانه و وقت صغیر این حقیر سراپا تقصیر چاره دیگری برایم باقی نگذاشته است. امیدوارم این داداش حسین خود را درک کنید. و اما قصه عکس. این عکس را در کنار تربت پاک پدرم گرفته ام و اتفاقا دوستم “مهدی حیات کماسایی” آن را کاملا بی هوا از من گرفته و چون در این عکس برای دل خودم و نه برای دوربین این دوست ژست گرفته بودم، خیلی از آن خوشم می آید و اما چرا در وبلاگ قطعه ۲۶ عکسم را کار کرده ام؟ همان زهرا کوچولویی که حافظ کل قرآن است و “شط رنج” را از حفظ کرده است در یک کامنت خصوصی از من خواسته بود عکس خودم را در وبلاگ بگذارم. دلم نیامد دل این خواهر کوچک این آبجی کوچولوی خود را بشکنم. من باز هم تاکید می کنم که نان دلم را می خورم. از همه دوستان تقاضا دارم دیگر در جواب نوه یکی از سران فتنه که از نظر من راس فتنه است نظری نگذارند و بدانند خدا بهترین حافظ همه ماست و در این باره از همه عزیزانی که به اینجانب لطف داشتند ممنونم. نکته دیگر اینکه کتاب “قطعه ۲۶” را که قرار بود انتشارات … کار کند، قبل از وزارت ارشاد، خود آقایان خواستد زحمت سانسور آن را بکشند! که من بالطبع قبول نکردم. من دیگر برای این کتاب به عنوان نویسنده هیچ کاری ندارم و فقط مانده یک انتشارات و یک وزارت ارشاد که در حال حاضر باید دنبال یک انتشارات بگردم. اما اگر قرار است چاپ این کتاب به حذف فقط یک کلمه، حذف فقط نام یکی از علی اکبرهای قلابی از دل نوشته هایم بستگی داشته باشد مطمئن باشید این کتاب را هرگز چاپ نخواهم کرد و به جای آن باز هم از “جمهوری اسلامی” دفاع خواهم کرد. سر بسته بگویم؛ حذف یک “واو” از این دل نوشته ها را که مورد تایید ماه و ستاره ها و خون سرخ پدرم بوده است برنخواهم تابید. من عقده دفاع از ولایت فقیه دارم نه عقده داشتن کتاب. بگذار در جمهوری اسلامی به جز بچه حزب الهی ها همه آزاد باشند.
یسار
عهدنامه مالک به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
(۲۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسارصف امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
(۲۴ دیدگاه)
- بایگانی: یساروصیتنامه
روزنامهدیواری حق
روز قدر
ماشاءالله حزبالله
آر. کیو هشتاد و هشت
قطعهی بیست و شش
نه ده
قطعات قطعه
تفحص
آمار قطعهی بیستوشش
اطلاعات
نوشتههای تازه
منتظر چاپ کتابتان میمانیم. حرف ها داریم بعد از چاپ کتاب برای آنهایی که به یک اشاره…انتشاراتی ها صف می کشند برای عرض ارادت و سهمی از پرفروشی و…جرات دست بردن در لغات و عبارات و رسم الخط و… را ندارند و…
قلمتان آباد و به رنگ آوینی باد!
اینجا قطعهای از بهشت است،
نه با چشم، که با دل باید خواند…
اینجا قطعهای از بهشت است؛
نه با عشق، که با جنون باید خواند…
اینجا، خطوط دلتنگی را معنا میکند
و تو نان دلت را میخوری که ما اینچنین دلدادهی ولایت شدهایم…
بنام خدا
———-
در پست قبلی ازتون خواستم که کلیپ صوتی نوشته هاتون رو هم تهیه کنید و در اینجا بگذارید ، ولی گفتید که وقت ندارید …!
============================================
به نظر شما چه کاری مهمتر از اینکار است که وقتتون رو برای اون میذارید ؟؟؟
چرا ما رو از چنین کلیپی که همه جا ( توی خونه ، توی ماشین ، موقع پیاده روی ، نوار فروشیها و … ) برامون قابل استفاده است محروم میکنید ؟؟؟
به نظر شما حیف نیست که مدح امام خامنه ای با این زیبایی و دلنشینی بیان بشه و از بین هفتاد میلیون ایرانی فقط دو یا سه هزار نفر اونرو توی وبلاگ بخونن ؟؟؟
============================================
گیرم که شما وقت ندارید ، آیا نمیتوانید انجام اینکار رو از کسی که صدای خوبی داره تقاضا کنید ؟؟؟
لطفا به فکر باشید که جامعه ی ما محتاج چنین محصولاتی است و هر یک روز تاخیر ، یک خسارت است .
من در این سرزمین مانند تو زیاد دیده ام. هر کاری دوست داری بکن!
مهم شخصیت انسان هاست که با زور و الک دولک بازی به دست نمی آید!
Salam, ghashang shode, faghat in neveshteh hanooz to ham to hame, sakht mishe khoond. Hala nayayn begin chon delam to ham to ham o pich dar piche! Be fekre dele ma ham bashin o yekkam baaztar!
eradatmand
هیچ کس نیست. چه خلوته اینجا. نکنه ترورم کنن
اصلا فکر نمیکردم این شکلی باشی. لا اقل یه کم از موهاتو بریز رو پیشونیت یه کم قابل تحمل بشی. نه … شوخی کردم…. باحاله… طرحو میگم ….
خوب باشه … تو هم باحالی….
سلام
بک گروند سیاه برای خواندن مطلب مشکل ایجاد میکنه.
ممنون از نوشته هات
تو رو خدا اینجور نگو.نگو تو جمهوری اسلامی روح الله همه آزادند مگر بچه بسیجی ها . حزب اللهی ها.
خداییش دل امام رو نشکن.ما آزادایم اقای حسین اقا.خیلی آزاد.به والله از بچه حزب اللهی اصل(تقلبی هم داره متاسفانه)آزادتر اصلا مگه هست؟دیگه جمهوری اسلامی که نور علی نوره برادر عزیز من…
(در ضمن عزیز جان یه سئوال دارم.من منتظر نه ده هستم اما چرا ایتقدر پراکنده ؟ چرا تنها؟چرا شماو وحید جلیلی و بقیه یه جا متمرکز نمی شین؟چرا؟؟؟)
با سلام .اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را -به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست.
سلام
من هر وقت متنهای شما را می خوانم بون استثنا گریه می کنم خدا به شما خیر بده انشاالله و توفیق هم
ولا یخافون فی الله لومه لائم…نترس و مثل جبل راسخ بایست که از ایستادنت دیگران روح ایستادگی می گیرند…
ایییییییییییییییییول به قالب وبلاگ

ترکوندی
خیلی عالی شده تبریک میگم
مخصوصاً طرح بالای صفحه که واقعاً عالیه
داداش حسینم، شما لینک ما رو هم پاک کنی، بازم عزیزی
آخرِ این نوشته ات اصل مطلب بود
فقط یه پیشنهاد داش حسین؛ اینکه اگه یه پرچم ایران در قالب وبلاگ، آقا میثم کار میکرد خیلی قشنگ میشد
هرجا هستی ، در حال انجام هرکاری که هستی ، با هرکی که هستی، تو فکر هرچی که هستی، در پناه حق پیروز و موفق باشی، انشاالله
دست حق نگهدارت
یاعلی مدد
میخوامت داداش
به قول بروبچز : چش مایی
دوستان چند قطعه صوتی که داش حسین در همایش هشت ماه دفاع مقدس مطالبش را خواند در سایت «مبارز کلیپ» میتوانند پیدا کنند:
http://www.mobarezclip.com
موفق باشید
به قشنگ بودن یا نبودن این قالب کاری ندارم ولی ما چون با قالب قبلی با وبلاگت آشنا شدیم و خاطره ی خوبی ازش داریم این تغییر برامون سخته!
سلام
تاریخ و ساعت نوشته ها معلوم نیست.
خوب شد عکستونو گذاشتین البته برا اونایی که ندیده بودنتون.
من تو دانشگامون هم شما رو دیدم و هو صداتونو شنیدم که دلنوشت خودتونو میخوندین اونم ۱ساعت!!! از اون به بعد با وبلاگتون آشنا شدم و از همون اول دلنوشتاتونو با صدای خودتون میخوندم۰کاش همه صداتونو میشنیدن
خوب شد عکستونو گذاشتین البته برا اونایی که ندیده بودن.
من تو دانشگامون هم شما رو دیدم و هم صداتونو شنیدم که دلنوشته خودتونو میخوندین اونم ۱ساعت!!! از اون به بعد با وبلاگتون آنا شدم و از همون اول با صدای خودتون دلنوشتا رو میخوندم.کاش همه صداتونو میشنیدن!
یه ای کاش دیگه:کاش وبلاگتون بسم الله داشت
حقیقت جان منظورت رضا امیرخانیه دیگه؟ مردانه بنویس. نترس. ما اینا رو خاک میکنیم با حسین. استاد … دویست غلط محتوایی در داستان سیستان میگفت پیدا کرده
به هیچ وجه. آقا رضا یکی از صمیمی ترین دوستان من است؛ هر چند با او اختلافاتی هم ممکن است داشته باشم.
سلام
“ما زخم خوردگان تیره ترین شب های جور بودیم
اولین شعاع فجر را که دیدیم خیز گرفتیم
عاشقانه به سوی شفق دویدیم
تا ثابت کنیم
که سرخی بالاترین رنگ است
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست ”
از اینکه مدتی لینکتون بودم سپاسگزارم و منتظر آثارتان هستم .
التماس دعا !
در انقراضِ نسلِ برکه ها
درون قنوت تو شبی
عکس ماه پیدا شد…
تقدیم به داداش حسین که پیشونیش از موهاش خالی شده و از عکس ماه پر مثل قنوت نماز شب خیلی از ماها که دیر اما بالاخره بیدار شدیم.
خدا قوت
سلام
خداوند به هرکسی چنین قلمی عطا نمی کند نوشته هایتان بسیار زیبا است .
سلام داداش حسین ,
امیدوارم که سال خوبی داشته باشید ,
میدونم سرتون خیلی شلوغه , اما خوب ازتون خواهش میکنم یه سری به وبلاگ من بزنید , و نظر بدید (خواهش میکنم , چون من <دوٍست دارم> اگوی مطالبم مثل شما باشه برای همین هم مزاحمتون شدم) ، و اگر دوست داشتید به عنوان تشویق من رو لینک کنید
خیلی ممنون
محمد رضا -ن
عقده ایه ولایتی
ما هم همینطوریم
برای بالا رفتن روزافزون عیارش صلوات
سلام
کسی نیامده جز او سر قرار خودش
نشسته غرق تماشای آبشار خودش
چه انتظار عجیبی است اینکه شب تا صبح
کسی قنوت بگیرد به انتظار خودش
جمعه ای دیگر…….
اللهم عجل لولیک الفرج
از این که دستی به سر و روی وب کشیدی خیلی ممنون آخه این وب خونه ی امید ماست ((البته قالب هرچی ساده تر بهتر )).
راستی سلام.
اگر برای لینک کردن وبلاگ نویس ها وقت نداری من میتونم کمک کنم . تو قسمت مدیریت یه کار بر با محدودیت تعریف می کنی که فقط به لینک ها دست رسی داشته با شه . اگرم که کلاَ نمی خوای وبلاگای دیگرو لینک کنی که هیچی .
امید وارم وقتت اونقدر کم نشه که این وب بسته بشه آخه امسال من با دیدن مثل شما انگیزه پیدا میکنن
خیلی تو نت دنبال عکست گشتم.
چیزی پیدا نکردم.
خیلی خوشچیل موشچیلی پسر.
قالب جدیدم مبارک
داش جسین. اینجا با کتاب و مجله بحثش جداست. لطفا برا اینجا جداگانه برنامه ریزی کن.
من هر روز چشم به g readerتا از شما آپی بخونم.
یا علی
سلام حسین جووون هر کاری بکنی دربست قبول میکنم شما بیشتر واسه خودت وقت بزاری ما خوشحال تریم چون روحت پر میکشه مارو هم با خودش میبره
سلام به برادر گرامی
با تشکر از جنابعالی که خلاصه وقت خودتون را برای ادای دین به شهیدان و راه آنها صرف نوشتن این مطالب می می کنید. بنده به عنوان یک ایرانی واقعا از مطالب جنابعالی لذت می برم و بیشتر از اینکه مطالب شما جهت خشنودی امثال بنده که کم هم نیستند هست. ما که ظاهرا مسئولین خیلی متمایل نیستند به سمت ما و افکار و آرای ما قدم بردارند واصلا خوشحالی یا ناراحتی ما برای آنها مهم نیست به خصوص یک تیپ از به اصطلاح روشنفکران و هنرمندان و قلم به دستان دنبال آثار هستند که اصلا ما نمی فهمیم چیست و شاید افتخار آنها نیز همین باشد که قابل فهم و درک برای عوام نیست آثارشان. نقاشی می کشند فیلم می سازند سخنرانی می کنند و بعضی ها هم اخیرا خطبه می خوانند… بگذریم. خلاصه بدون تعارف دمت گرم. ولی مواظب خودت هم باش برادر عزیز. هرچند دعای خیر شهدا و کسانی که برای آنها قلم می زنی بدرقه راه توست اما…. بگذریم
اصلا مهم نیست
فقط کافیه بهمون اطلاع بدید تا همه دانشگاها رو از آثارتون پر کنیم
سلام عالی بود . من امسال برای اولین بار با کاروان رفتم جنوب , خیلی با حال بود هر وقت یادش می افتم گریه م میگیره,سفارش منم به باباتون بکنید شاید شهدا صدقه سر شما شفاعت منم پیش آقا بکنند.التماس دعا .یا علی
سلام
شما فقط بنویسید که ما امیدی داشته باشیم که صفحه ای باز کنیم و مطلب از عمق جان برامده را بخوانیم و ما هم قول می دهیم شاگردان خوبی باشیم که به سن شما که رسیدیم حداقل کمی نشان دهیم که شاگرد شما بودیم ،وبلاگ شما برای من به مانند یک کلاس درس است،درس عشق،ولایت،ادبیات،طنز،شعر،سیاست،رشادت،بصیرت و ده ها درس دیگر…
متشکرم
با این جملت خیلی حال کردم
“بگذار در جمهوری اسلامی به جز بچه حزب الهی ها همه آزاد باشند”
سلام . خدا قوت.
طرح قبلی قطعه ۲۶ با آنکه بسیار ساده و بسیجی وار بود بسیار بیشتر از تمام وبلاگ های پرطمطراق و بزک کرده ی فضای سایبر به مذاق ما شیرین و دوست داشتنی می آمد . اما از این تغییرات دلنشین هم ممنونیم بهرحال تنوع لازم بود .
اما اگر برایتان امکان دارد آرشیو مطالب قبلی را برگردانید تا به مطالب قبلی تان ذسترسی داشته باشیم .
در خصوص کتاب قطعه ۲۶ هم به خدا توکل کنید همانطور که همیشه برای خدا و شهدا کار کرده اید این بار هم همینگونه باشید .دعاگویتان هستیم .
سلام آقای قدیانی

از وقتی با نوشته هاتون آشنا شدم یکی از خوانندهی پر و پا قرص آنها شدم و وبلاگتون در لیست وبلاگ دوستان قرار گرفت
دلنوشته هاتون خیلی به دلم میشینه
برای شما و همه آنهائی که قلمشان برای رضایت خداوند است نه خلق خدا آرزوی موفقیت میکنم
پایدار باشید
سلام آقا حسین
اولا قالب نو مبارک.
دوما به خاطر پیوند ها اصلا مهم نیست.
سوما اکبر رو فراموش نکنید.
چهارما خیلی ماهی.
پنجما به ما سر بزن.
چه پر اه نوشتید دلم شکست بگذار کتابت را چاپ نکنن اقا که …..
همش میگویم بزار اقا بیاید اما وقتی بیاید برای کتابت چه بسا دیر شده باشد
خدا چندتا را بگذاریم تا اقا بیاید پس کی میاید در جمهوری اسلامی دفاع از اسلام و شهید جرم شده… دفاع از ماه پاره دلنوشته های قدیانی
قدیانی مراقب باش نگیرنت
سلام
وقتی عکس شما و نوشته های شما رو می بینم یاد سهراب سپهری میفتم!بخصوص چهره تون
سلام
برادر گرامی حسین جان
یقین داشته باش اگر کتابن چاپ نشه و مجوز ندهند ، کافیه که فایلش رو اپلود کنی چنان توزیعش کنند دوستان که در تصور حضرات هم نگنجه
چاکرتیم حسین ….
سلام قلمت پر توان خدا آن پدرت را با امام علی محشور کند که هم شهید شد و هم چنین فرزندی به بار آورد رزمنده ی امام خامنه ای
بسم رب الشهدا
سلام
رنج این جمله رو با همه وجودم درک کردم….
“بگذار در جمهوری اسلامی به جز بچه حزب الهی ها همه آزاد باشند.”
به شهدای قطعه ۲۶ سلام من رو میرسونید؟



