پای صحبتهای صمیمی امیرحسین فردی، نویسنده قدیمی و نامآشنا و مدیرمسؤول کیهان بچهها
نویسندهها اغلب شباهت به منطقهای میبرند که از آن برخاستهاند؛ «شریعتی» زاده کویر بود و فقر، پس به جنگ زر و زور و تزویر رفت. فریادها و داد و بیدادهای«جلال» ریشه در طالقان داشت که هوایی سرد و ناسازگار دارد و کوههایی خشن. از این شاخه به آن شاخه پریدنهای آلاحمد تداعیگر رودخانههای پرپیچ و خم طالقان است که به هر ده و روستایی سرک میکشد و به هیچ دریایی نمیرسد. به آرامش نمیرسد. «نیما» به غایت شبیه یوش است؛ کنجی دنج و جایی بکر که پرندگانش را با چهچهههای متفاوت میشناسند و یوشیج را هم با سبکی نو در شعر معاصر. «امیرحسین فردی» اما از جایی آرام، سرسبز، باطراوت و کوهستانی برخاسته است. انگشتر سلسله جبال شمال غرب کشور، نگینی دارد به نام سبلان، قلهای که برای فتح آن آهسته و پیوسته باید راه رفت. من امیرحسین فردی را از کودکی میشناسم. فردی بیش از هرچیز، شبیه زادگاه خود سبلان است. شیب زندگی فردی درست مثل دامنه سبلان با متانت و بردباری رو به بالا میرود. فردی برای رسیدن به قله عجله ندارد. کوشاست اما حریص نیست. مدیرمسؤول کیهانبچهها همانطور مینویسد که فوتبال بازی میکند؛ بیش از آنکه خود را به تحرک وادارد، توپ را میچرخاند و بازیکنان دیگر را در موقعیت گل قرار میدهد. در روزگار جوانی همبازی بازیکنانی در رده تیم ملی بود و هنوز جوان بود که دوستانش او را «امیرخان» صدا میزدند.
فردی در نویسندگی، قدمش ثابت است و قلم را میچرخاند و چه بسیار نویسنده که در خیمه او صاحب قلم شدند. تیراژ جوانانی که با استادی فردی، نویسنده شدند و استعدادشان گل کرد، عجبا که حتی از تیراژ کتابهای فردی بیشتر است. در این روزگار آزگار، داشتن آموزگاری چون «امیرخان» یک غنیمت است. در دورهای که ارزش آدمها به کوچکی موبایلشان است، فردی اصلا موبایل ندارد. در زمانهای که بزرگی آدمها را ترمز ABS ماشینشان تعیین میکند، فردی اصلا ماشین ندارد. او موبایل ندارد ولی زنگ زندگیاش خوشصداست و ماشین ندارد اما چرخ زندگیاش همیشه چرخیده. با این همه آقای نویسنده اهل ریاضت نیست و از زندگانیاش بسیار لذت میبرد. برای او مصاحبت با جوانی چون من، از شرکت در مراسم معارفه«علی معلم» ارزش بیشتری دارد و اگرچه از شاعر دامغانی به بلندی و نیکی یاد میکند اما وعدهاش را با من به بهانه شرکت در هیچ جلسهای به تعویق نمیاندازد. سالهاست مدیرمسؤول کیهانبچههاست اما وقتی در اتاقش کسی نباشد، «جلسه» را به رخ اربابرجوع نمیکشد. فردی از مدیریت، تنها نشستن روی صندلی را نمیداند و خوب میداند اگر در چهره تبسمی داشته باشد، چیزی از ارزش مدیریتش کم نمیشود. قهرمان کتابهای فردی حتی اگر مسلمان نباشند، وطنفروش نیستند. فردی، مردان رمانهایش را از همین مردم کوچه و بازار انتخاب میکند. قهرمانان آثارش، شاید بلد نباشند کراوات ببندند ولی خوب میدانند که مرد با درد دست و پنجه نرم میکند. عشق او به ایران و علاقهاش به مردم در سطر- سطر آثار او پیداست. فردی اهل زد و بند نیست. دوست ندارد با هیاهو زندگی کند. بزرگیاش محصول جار و جنجالهایش نیست. به دنیا و زندگی از دریچه دلش نگاه میکند و نان همین دل را میخورد. دلداده مردم است. به جرات میگویم هیچ نویسندهای به اندازه او مونس درد و رنج مردم نبوده. فردی اما دلی نیز در گرو انقلاب دارد و آرام بودنش را هرگز نمیتوان حمل بر بیتفاوتی او کرد. گفتوگوی من با فردی، کاملا مستند شروع شد.
امیرخان! به وعدهتان عمل کردید و زمان مصاحبه، قربانی مراسم معارفه علی معلم نشد. این انتصاب را چگونه میبینید؟
«موسوی دیگر وجاهت و لیاقت نشستن بر کرسی ریاست فرهنگستان هنر را نداشت. فرهنگستان هنر یک نهاد مهم و تاثیرگذار در جمهوری اسلامی است و کسی که اداره این فرهنگستان را برعهده میگیرد باید از هر نظر چهره موجهی باشد و مسؤول سابق فرهنگستان در مسائل اخیر وجاهت خود را از دست داد و این فرد باید عوض میشد».
از فردی میپرسم که آیا وجاهت فرهنگی موسوی هم در حوادث اخیر از دست رفته است؟ و آیا این جابهجایی، به دخالت سیاست در فرهنگ تعبیر نخواهد شد؟ مدیر مسؤول کیهانبچهها اینگونه پاسخ میدهد:
«وجاهت سیاسی جدای از وجاهت فرهنگی نیست. سیاست و فرهنگ با هم مجالست دارند. هم سیاستهای فرهنگی ما مشخص است و هم فرهنگ سیاستورزی ما و اصولا سیاست از دل فرهنگ بیرون میآید. به نظر من شاید این جابهجایی باید زودتر رخ میداد و امری محتوم بود که حالا امروز رخ داده است. اتفاقا جانشین مدیر قبلی، انسانی بسیار باسواد است که فرهنگ و تاریخ ما را به گفته دوست و دشمن به خوبی میشناسد. آقای معلم دامغانی فقط یک شاعر نیست و در اصل یک اندیشمند است که اندیشههای بسیار جذابی دارد و روی نکاتی از تاریخ انگشت میگذارد که از پس یک مورخ عادی برنمیآید. کارهای علی معلم یک حالت شهودی دارد و اندیشههایش فوقالعاده هنرمندانه است. به لحاظ شخصیتی هم چهرهای ممتاز است. البته ممکن است عدهای بگویند که جناب دامغانی وجهه ریاست ندارد و چهرهاش اجرایی نیست. نباید فراموش کرد که سابق بر این آقای معلم پستهای اجرایی فراوانی داشته و مثلا در دورهای رئیس شورای موسیقی صدا و سیما بود و من البته معتقدم موفقیت ایشان در فرهنگستان، بستگی زیادی به همکارانی دارد که جناب معلم انتخاب خواهد کرد و با شناختی که از ایشان دارم، معتقدم زیاد جای نگرانی نیست».
به فردی میگویم فرض کنید اصلا این حوادث بعد از انتخابات رخ نمیداد، در این صورت آیا موسوی را فرد مناسبی برای این پست میدانستید؟
«من راستش زیاد به این موضوع فکر نکردهام، منتها من اخیرا روی ترکیب «فرهنگستان هنر» زیاد فکر کردهام. به اعتقاد من واژه هنر برای منتقل کردن میراث فرهنگی ایران، واژه تنک و کوچکی است. ما در قالب هنر در گذشته سرزمینمان عمدتا در معماری و تا حدودی در نگارگری حرفهایی برای گفتن داشتیم، در حالی که عمده حرف ما در میراث فرهنگی غنی ایران، اغلب در قالب «ادب» مستتر است و با زبان ادبیات بیان شده و دنیا امروز فرهنگ ایرانی را بیشتر در قالب ادب میشناسد تا در شکل هنر. من منکر هنر نیستم اما وزن ادبی ما بسیار بیشتر از وزن هنری ماست. ما فرهنگ ایرانی را در دنیا بیشتر با همین ادب معرفی کردهایم تا با هنر. آیا معماری و نگارگری ما به پای ادبیات ما میرسد؟ و میبینیم استعمار هم بیشتر همین ادبیات ما را و همین زبان ما را نشانه میگیرد و علیه حافظ و فردوسی میشورند و سعی در تغییر محتوای آثار این بزرگان دارند که خب، این قلههای بلند از این بادها گزندی نخواهند دید و فرهنگ و هنر ما تا وقتی در قلعه ادبیات خانه کرده، از گزند بدخواهان آسوده است، لذا من فکر میکنم نام فرهنگستان ادب و هنر برای این نهاد برازندهتر است».
جناب فردی! چند وقتی است لحن قلمتان عوض شده. شما بیشتر ایجابی مینویسید اما چندی است قلمتان سلبی مینویسد و برائت میکند، چرا؟
وقتی خانه شما در محاصره آتش است، شما هم بیقرار هستید. در روزهایی که گذشت و سخت هم گذشت، خانه ما در محاصره آتش بود و من با این مقدار آبی که در دست داشتم باید آتش را خاموش میکردم، نه اینکه آن را صرف آبیاری گل و گیاه کنم. در این ایام زندگی ما ایرانیها از حالت عادی خارج شد و ما با یک خطر، با یک آزمایش مواجه شدیم و این خطرات، نیازهای جدیدی به همراه داشت. نیازهای جدید، عکسالعمل مناسب میخواهد. من هم قبول دارم لحن قلمم عوض شده اما این وظیفه من است. برخی دوستان در جریان این نوشتهها از من فاصله گرفتند و انتقاد کردند که چرا وارد سیاست شدهاید. من به آنها همین را گفتم که وقتی خانه در محاصره آتش است، فکری باید کرد. آنها از فریاد من برآشفته بودند و من از سکوت آنها. البته تمثیل من یک مثال است و شاید درشتنمایی کرده باشم ولی هرچه بود جای سکوت نبود. حوادث ماههایی که گذشت نشان داد ملت ما میتواند از موانع بلند عبور کند و آنطور که خود میخواهد در تاریخ بماند. به هیچ ورزشکاری بدون رویارویی با حریف قدر، مدال نمیدهند. فتنه امروز، حریف قلدر ملت ماست و من مطمئنم این مردم پشت فتنه را به خاک خواهند مالید؛ همچنانکه چند بار از پس فتنه برآمدند و شکستش دادند. من از یک منظر دیگر، این فتنه را یک نعمت میدانم. نطفه این فتنه در متن جامعه ما بود اما پوشیده بود و این دملهای چرکین زیر پوست به چشمها نمیآمد. در جریان حوادث اخیر، این دمل سر باز کرد و چرکها فروریخت و فکر میکنم بعد از این، اندام جامعه ما سالمتر خواهد شد و در مقابل اینگونه بیماریها مقاومت بیشتری خواهد کرد. این فتنه مظاهر تلخ و صحنههای سختی داشت اما برای سلامت انقلاب لازم بود. نباید هم ناراحت شد. من همان روزهای اول عصبانی شدم ولی ناراحت نشدم.
فرق این ۲تا چیست؟
ناراحتی، آدم را به غم و اندوهی میرساند که مقدمه ناامیدی است ولی عصبانیت البته با غلظت درستش، آدم را به حرکت وامیدارد تا مانع را از جلوی پا بردارد و از گردنه عبور کند. اگر من پای این گردنه بمانم، به افقهای جدید نمیرسم و من فکر میکنم ما در حال عبور از گردنه هستیم و قله در دسترس است.
این عبور چقدر طول میکشد؟ ما کی به قله میرسیم؟
بخش اعظم راه را ما آمدهایم و بصیرت ما، ادامه راه را هموارتر میکند. من حتم دارم از این مقطع، اسلاف ما به نیکی یاد خواهند کرد؛ مثل جنگ، مثل انقلاب. ما از این پس ملتی باتجربهتر شدهایم که دیگر کمتر دستخوش اشتباه میشویم و در دوراهی راه خواص یا راه حق، دچار تردیدهای تاریخی گذشتگان نخواهیم شد. حوادث اخیر، فصل پوستاندازی جمهوری اسلامی بود. دشمن خواست براندازی کند اما خدا تقدیر دیگری برایمان نوشته بود. در ماههای اخیر، ملت ما اندازه ۳۰ سال انقلاب، فکر کرد و اندازه کل این ۳۰ سال، تحلیل کرد و اندیشید. این امر بسیار مهمی است. مردم الان وارد میدان شدهاند، تحلیل میکنند، آسیبشناسی میکنند، هشدار میدهند و از برخی خواص، کیلومترها جلوترند. این دستاورد کمی نیست. هیچ وقت مردم ما تا این حد هوشیار نبودهاند.
گفتید که این مقطع از تاریخ جمهوری اسلامی، مثل مقطع انقلاب و زمان جنگ ماندگار خواهد شد؛ ما ادبیات دفاع مقدس داریم، ادبیات انقلاب هم اگرچه کمفروغتر از ادبیات جنگ، بالاخره هست. آیا این دوره هم ارزش شکوفایی ادبیات مربوط به خودش را دارد؟
حتما این ارزش را دارد. حتما.
ادبیات دوره پوستاندازی انقلاب.
حالا با چه اسمی، نمیدانم. حتی روی اسمش هم خیلی بایدحساس بود.
الان جناب فردی برخی میگویند «جنگ نرم» است و اصلا در چنین نبردی، یکی از سلاحهای ما همین ادبیات است. یعنی برخلاف اول انقلاب یا دوران جنگ که اول یک اتفاقی رخ داد و بعد برایش ادبیات درست شد، در این دوره، اصولا مبارزه جز با سلاح فرهنگی مثل همین ادبیات ممکن نیست.
در فتنه اخیر خبر از جنگ زمخت نیست و شما اسلحهای دست دشمن نمیبینی. همین کار را سخت میکند. در این فتنه، دشمن سنگری که فتح میکند خاک ما نیست؛ ذهن و اندیشه ماست، دل ماست. این جنگ خیلی پیچیدهتر است و به نظر من هیچکس حق ندارد بیتفاوت باشد. ما هنرمند بیتفاوت نداریم. هنرمند خلوتنشین، ابتر است و از قبل، مرده به دنیا آمده. هنر در صحنه شکل میگیرد و هنر اصیل از دل زندگی مردم بیرون میآید؛ مردمی که در صحنه هستند نه در پستو. وقتی حادثهای به این بزرگی پیش میآید، همه نیروها باید علیه این هیاهوی نامرئی بسیج شود. سیاست، چیزی نیست که شما مدعی برائت از آن باشی. سیاست امر محتومی است که هنرمند چه بخواهد و چه نخواهد به سراغ او خواهد آمد و گریز و گزیری از آن ندارد. سیاست برای فرهنگ تعیین مشی میکند و به او دستور میدهد. اگر رضاخان حاکم باشد یک جور، اگر مصدق باشد به طریقی و اگر جمهوری اسلامی باشد به شکلی دیگر. پس سیاست در زندگی دخالت میکند و حکم میدهد. چگونه این را بعضی دوستان ساکت ما متوجه نشدهاند؟ آیا ما وقتی باید از هنرمندان استفاده کنیم که دیگر سیاست کار خودش را کرده باشد؟ پس رسالت ما چیست؟
شبیه حرفهای شما را نویسندههای متعهد قبلا هم زدهاند اما برخی از همانها در جریان حوادث اخیر سکوت کرده و هیچ دفاعی از انقلاب نکردهاند.
وقتی گرگ به آغل گوسفندان حمله کرده، طبیعیترین عکسالعمل یک انسان، حالا نه یک هنرمند، کشیدن فریاد است. سکوت در این شرایط چه معنایی میدهد؟ این گرگ فردا سراغ آغل شما هم خواهد آمد. چرا باید مشکلات شخصی را بهانه سکوت نابجای خود کنیم؟ فردا پشیمانی سودی نخواهد داشت. مگر ما چیزی به اسم بیطرفی هم داریم؟ در صحنه کربلا، بیطرف همان طرف سپاه یزید بود و هیچ فرقی نداشت. البته کسی باور نمیکند بیطرفی برخی دوستان را. این فریب دادن خود است و بزرگترین زیان را همین دوستان خواهد کرد و درون خودشان خواهند شکست و یک نوع شرمندگی گریبانشان را خواهد گرفت که چرا ما اعلام خطر نکردیم و چرا فریاد نزدیم و الا رمان و داستان و شعر سرجای خودش هست.
چندی پیش رهبری با گفتن جمله پرمعنای «این عمار؟» مظلومیت انقلاب مقتدر ما را نشان دادند. اما گذشته از عمار، جناب فردی! در شرایط جنگ نرم، سینمای ما کجاست؟ رمان ما کجاست؟ اَینَ ادبیات؟!
ادبیات البته در قالب شعر عکسالعملهایی داشته. برای آنکه شعر پژواک موقعیت باشد، خیلی محتاج زمان نیست اما رمان و داستان، فرصت میخواهد.
ولی نویسنده که فرصت نمیخواهد؟ من مخاطبم نویسندگانی است که نان انقلاب را خوردهاند و الان سکوت کردهاند. اگر جمهوری اسلامی نبود الان آقایان کجا بودند؟ این عنوان پرطمطراق «متعهد» کجا باید خودش را نشان بدهد؟ این عزیزان کجا میخواهند بدهیشان را به انقلاب بپردازند؟! اینها که میگفتند ما سرباز ولایتیم و رهبری را دوست داریم الان کجا هستند؟
بله، رمان زمان میخواهد اما نویسنده در قالبی غیر از رمان و داستان هم میتواند به اقتضای زمان حرف خود را بزند. گاهی شاهکار ادبی ما، نه رمان ما که همان فریادی است که داریم میکشیم. نویسندههای متعهد ما در جریان حوادث اخیر باید عکسالعملی درخور شأن خود نشان میدادند که ندادند. ما را مگر جز این است که انقلاب چهره کرده، پس چرا از وجهه و آبروی خود خرج جمهوری اسلامی نکنیم؟ با پول چه کسی و امکانات چه نظامی، ما شهره شدیم و مردم از ما امضا میگیرند؟! اگر از ولایت دفاع نکنیم و به وقتش فریاد نکشیم، بیتعارف همه این امضاها را مردم از ما پس میگیرند. امروز نویسنده ما باید حرف بزند و بگوید که کجای این جبهه ایستاده است. نباید در پناه هنر خود و در پشت قلم خود پنهان شد. البته سران جنگ نرم خیلی خوب موفق شدند بحث تعهد سیاسی و اجتماعی را امری از مد افتاده نشان دهند و عدهای از دوستان، به همین راحتی قید تعهد را زدند و از آرمان، تهی شدند. نکته ظریف این است که در غرب، نویسندگان، قهرمانی برای عرضه ندارند و در آثارشان نوعی پوچی به چشم میآید. نه بوش، نه اوباما و نه سارکوزی در قواره یک قهرمان نیستند و…
میخواهید بگویید غرب، سرگردانی نویسندگان خود را به اسم نوآوری توانست به برخی از نویسندگان ما منتقل کند؟
دقیقا! بسیاری از دوستان ما در همین دام افتادهاند و فکر میکنند دوران تعهد، گذشته است و منتظرند آثارشان توسط محافل روشنفکری تایید شود و امضای مردم را به انشای این محافل فروختند. این محافل اما هیچ وقت ما را تایید نمیکنند. آنها کار خودشان را میکنند و ما هم باید کار خودمان را بکنیم. خاموشی، آیین چراغ نیست و سکوت در مرام حنجره نیست.
من حالا نمیخواهم اسم بیاورم اما اغلب این دوستان نویسنده در مصاحبههای سالهای گذشته در جواب این پرسش همیشگی من میگفتند که ما خود را به انقلاب بدهکار میدانیم. آیا حوادث ماههای اخیر زمان مناسبی نبود که این آقایان دین خود را به انقلاب ادا کنند؟
یکجا هم اگر نمیتوانند، قسطبندی کنند! رسید هم بگیرند! در حد حرف نماند که ما به این انقلاب و به خون شهدا و به ولایت فقیه بدهکاریم.
زمانی که اینها به انقلاب نیاز داشتند، جمهوری اسلامی آمد و به این دوستان بال و پر داد و…
بله! الان هم انقلاب به اینها نیاز پیدا کرد و فراخوان داد اما اینها دعوت انقلاب را رد کردند. این بهترین فرصت بود که دوستان ما خطمشی خود را مشخص کنند و بگویند که در کدام اردوگاه هستند. اگر با مردمند که مردم را ما روز ۹ دی دیدیم. همه تیپی هم بودند. چه هوای معطری میخواهی که از این عطر میلیونی مردم، دلپذیرتر باشد؟
گفت وگو به جای تلخی رسیده بود و معلوم بود امیرحسین فردی دوست نداشت دوستانش را جایی به غیر از میان توده ملت ببیند، اما تلخیهای این مصاحبه با سوالات من بیشتر شد، وقتی از مدیرمسؤول کیهانبچهها درباره یکی از سران فتنه پرسیدم که روزگاری در همین کیهان کار میکرد:
«گمانم که منظور شما آقای خاتمی است. همزمان با آمدن من در کیهان، ایشان هم بهعنوان وزیر ارشاد منصوب شدند و در عین حال سمتشان در کیهان به عنوان نماینده امام (ره) باقی بود. البته رفته-رفته مسؤولیت خاتمی در ارشاد سنگینتر شد و کمتر به کیهان میآمدند. یکی از خاطرات شیرین من در زندگی دیدار با آقای خاتمی بود. حضور دلنشین، باصفا و تاثیرگذاری بود. حیف شرافت آقای خاتمی که به اینجا رسید. نه، من فکر نمیکردم که سرنوشت، ایشان را به اینجا بکشاند که همان مردمی که به ایشان رای دادند و ۲ دوره رئیسجمهورش کردند، همان مردم در خیابان علیه ایشان شعار مرگ بدهند. من موضعگیریهای فعلی خاتمی را به نفع نظام نمیدانم و البته بیشتر فکر میکنم خاتمی با این جهتگیریها به خودش ضربه میزند. خاتمی به اعتقاد من نظام را دوست داشت، هرچند که شرایط الان با دهه ۶۰ خیلی فرق کرده. نمیدانم، شاید وجود جنگ ۸ ساله باعث شده بود بسیاری از اختلافات فراموش شود، اما خاتمی اگر در حال حاضر با فلان شخص یا بهمان گروه مشکل دارد، چرا طوری رفتار میکند و به گونهای حرف میزند که انگار مشکل وی اصل نظام است؟! من به دلیل مخفی ماندن اختلافات در دهه ۶۰ به خاطر جنگ، نه فکرش را میکردم که خاتمی به این حال و روز دچار شود و نه دلم این را میخواهد. این بریدن خواص، امر ناخوشایندی است که فقط به مذاق دشمن خوش میآید. این خیلی غمانگیز است که فاصله خاتمی هر روز دارد با مردم و با نظام بیشتر میشود. من بالاخره با او کار کردم و دلم خیلی برایش میسوزد. خاتمی تکیه به جای سستی داده، به جای آنکه پشتش را به مردم گرم کند. اینها که امروز دور خاتمی را گرفتهاند علاقهای به خاتمی ندارند، بلکه با ولایت و با این ملت دشمناند و دارند از شخصیت خاتمی سوءاستفاده میکنند. حیف شد خاتمی و چرا این اتفاق برایش افتاد، من خبر ندارم».
جناب فردی! شما در گذشته با محسن مخملباف سابقه دوستی و همکاری داشتید. چرا مخملباف عوض شد؟
اتفاقا مخملباف اصلا عوض نشده! آن زمان هم تند و عصبی و یکدنده و پرخاشگر بود، حالا هم همین خصوصیات را دارد.
ولی آن دوره علیه ضدانقلاب تند بود و الان علیه انقلاب.
برای محسن، تند بودن ملاک است، نه انقلاب و ضدانقلاب. مشکل او این بود که قبل از تهذیب نفس و تحصیل اخلاق پا در گلیم فرهنگ و سیاست گذاشت و الا الان هم محسن، همان محسن حوزه هنری است. الان هم دارد فحش میدهد، آن زمان هم ناسزا میگفت. فقط مخاطب داد و بیدادهایش فرق کرده.
از آن روزها بگویید؛ تاریخ جالبی است.
سال ۵۸ به همراه فرجالله سلحشور از مسجد «جوادالائمه (ع)» رفتیم خیابان فلسطین شمالی، حوزه اندیشه و هنر اسلامی. قرار بود در حوزه، بچههای انقلابی به جای فعالیتهای کوچک، کارهای بزرگتری بکنند. ما رفتیم و آنجا عضو شدیم. من مخملباف را ۳-۲ ماه بعد از اینکه رفتیم حوزه دیدم.
نخستین برخوردتان با مخملباف یادتان هست؟
جلسه قصه داشتیم. این سمیرا خانم آن موقع بچه قنداقی بود در بغل محسن. یک دست مخملباف، سمیرا بود، یک دستش کتابی به اسم «ننگ» که مجموعه داستان بود. جلد سفیدی هم داشت که وسطش با جوهر مشکی شده بود. با بچه آمده بود جلسه قصه. ما در حوزه میخواستیم مسیر تاریخ را، جهتگیریهای دنیا را عوض کنیم؛ زود، حوصله هم نداشتیم! آن زمان آرمانگرایی در اوج بود.
آن زمان چه کسانی در حوزه بودند؟ مجید مجیدی؟
نه مجید بعدا آمد.
میرشکاک بود؟
اینها بعدا آمدند.
سیدمهدی شجاعی؟
او هم بعدا آمد و خیلی هم در حوزه نماند، تا آنجایی که من خبر دارم. نخستین روزی که وارد حوزه شدم، دیدم یکی دارد تابلو میکشد. خسروجردی کار میکند و لطیفه میگوید. علی رجبی هم بود؛ پسر مرحوم دوانی، داشت نقاشی میکرد. چند تا خانم هم بودند که اسمشان یادم رفته. البته خیلیهایشان چهره نشدند. دفتر ما در حوزه اندیشه و هنر اسلامی، خانه قطبی بود که رئیس سازمان رادیو- تلویزیون دوران شاه بود. در سال ۶۱ گفتند حوزه باید برود زیر نظر سازمان تبلیغات اسلامی. بعضی از دوستان سر همین جدا شدند بویژه که واژه زمخت«تبلیغات» خیلی با هنر جور درنمیآمد و فکر میکنم بچههای منتقد حرفشان حق بود و کار حوزه را دستخوش مدیریتهای سلیقهای سازمان تبلیغات میکرد. بعد هم آقای زم آمدند. من البته بنای جدا شدن از حوزه را نداشتم و به حوزه تعلق خاطر داشتم بویژه که با بچههای حوزه هم دوست شده بودیم. در آن مقطع یک پرسشنامهای به ما دادند و یکی از سوالها این بود که شما تا به حال در عمرتان گناه کردهاید؟!!
حالا گناه کرده بودید یا نه؟
چه جوابی میدادم؟ اگر نمیگفتم گناه کردهام، این خودش گناه است. اگر میگفتم گناه نکردم، این هم دروغ است. من مات و مبهوت مانده بودم که این سوال از کجا درآمده! و همانجا احساس کردم حوزه جای من نیست و این آدمها با این بینش میخواستند در حوزه مدیریت کنند روی یک عده هنرمند نازک طبع! جالب اینجاست که مخملباف پشتسر این چیزها بود و حمایت میکرد. خلاصه! من با دلی گرفته آمدم کیهان.
چه سالی؟
۶۱٫ از حوزه تا کیهان، پیاده آمدم. دفتر کیهان را هم بلد نبودم.
با چه واسطهای آمدید کیهان؟
دوستانم آنجا بودند؛ آقای رخصفت به من گفت سردبیر کیهان بچهها از اینجا رفته و حیف است که مجله به حال خود رها شود. رخصفت گفت: تو میتوانی مجله را سرپا نگهداری. فضای باز کیهان برایم در مقایسه با فضای بسته حوزه خیلی جالب بود و در کیهان ماندگار شدم. بعد هم در جلسه شورا گفتند کسانی که در ۲جا کار میکنند باید یک شغل داشته باشند، منظورشان من بودم! و من هم کیهان را انتخاب کردم. مخملباف هم گاهی میآمد.
در نامهای که اخیر به مخملباف نوشته بودید، این احساس میشد که مخملباف حتی زمانی هم که مثلا خوب بود، بد بود. به خاطر همان که اشاره کردید؛ بدون تهذیب آمده بود سراغ سیاست.
مخملباف زیاد مهم نیست. از نظر من هم خودش چندان اهمیتی ندارد ولی سوژه خوبی است تا برای تندروها و افراطیها سرمشق شود. مهمترین مشخصه مخملباف، تندرویاش بود؛ یک تندروی وحشتناک و غیرقابل اغماض. بهعنوان نمونه ما یک کلاس گرافیکی در حوزه داشتیم که دانشجویان جذب آن شده بودند. من در دفتر کارم نشسته بودم و یکدفعه دیدم از حیاط حوزه صدای عربده و داد و بیداد میآید. من در آن زمان مسؤول حوزه بودم و هر دوطرف، چه بچههای سازمان تبلیغات، چه بچههای حوزه روی شناختی که از من داشتند در دوره انتقال، مرا کردند مسؤول حوزه. من آمدم بیرون دیدم محسن دارد فحاشی میکند و حرفهای رکیک میزند. به محسن گفتم: چی شده؟ گفت: چشمت روشن! بعد یک فحش خیلی بد به دانشجوی پسری داد که داشت با یک دانشجوی دختر، خیلی محترمانه صحبت میکرد. گفتم: چه اشکالی دارد؟ گفت: حوزه جای این قرتیبازیها نیست. بعد گفت: اینجا یا جای من است یا جای اینجور کارها. من گفتم: حوزه جای کار هنری است و اینها دارند در حوزه هنرشان با هم حرف میزنند. بعد هم گذاشت، رفت. مخملباف یک چنین روحیهای داشت. من هنوز دلم برای آن پسر دانشجو میسوزد. محسن، شخصیتش را خرد کرد. همینطور آن دختر را.
و حالا همین مخملباف«سکس و فلسفه» را میسازد.
محسن میگفت زن حق ندارد جورابش پاره باشد. همه اینها را میگفت ولی نماز نمیخواند. گاهی هم که میآمد نماز، با اکراه میآمد. خوب یادم هست که سرسری میخواند. خیلی وقتها که اصلا نماز نمیخواند.
مخملباف علاوه بر اینکه چند صباحی یک رفاقتی با پدر ما داشت، همسایه ما هم بود. مادرم تعریف میکند که خانم مخملباف میآمد خانه ما و از محسن شکایت میکرد که نمیگذارد ما روی فرش بخوابیم و میگفت مسلمان باید در جای زمخت زندگی کند.
خیلی رفتار غیرمتعارفی داشت. البته بخشی از رفتارش به خاطر این بود که مخملباف نه کودکی کرد نه نوجوانی و نه جوانی. در همان بچگی خیلی مشکل داشت؛ مشکلات خانوادگی و مشکلات دیگر. بعد هم در سن ۱۷سالگی افتاد زندان و به خیال خودش قهرمان شد.
ماجرای برخوردش با مستخدم حوزه چه بود؟
حوزه باغ بزرگی داشت و نیاز به باغبان داشت. این باغبانها از قبل در حوزه بودند و کاری هم به کار کسی نداشتند. با خانواده هم بودند و در یک گوشه حوزه ۲ تا اتاق داشتند و با زن و بچه زندگی میکردند. یک روز مخملباف گیر داد که ما باید اینها را بیرون کنیم؛ اینها جاسوس هستند و ستون پنجم ضدانقلابند. من به محسن گفتم: روی چه حسابی همچین حرفی میزنی؟ و بر فرض که چنین باشد، آیا این وظیفه ماست؟ مگر مملکت قانون ندارد؟ من این حرفها را که زدم محسن عقبنشینی کرد. ۲ روز بعد گفت: باید شورا تشکیل شود که اینها را بریزیم بیرون یا نه. بعد هم رفت آنقدر در مخ این بچهها خواند که شورا قبول کرد اینها را از حوزه به طرز بدی انداختند بیرون. بعد هم باغ حوزه شروع کرد به خشک شدن. نه باغبانی آوردند نه کسی به گلها آب میداد. من واقعیتش روزی یکی- دو ساعت کارم شده بود آبیاری درختان و گلهای حوزه. محسن استاد این بود که عواطف آدمها را زیر پایش له کند. من یک روز به شوخی به مخملباف گفتم: محسن! اگر روزی کسی را پیدا نکنی، با چه کسی دعوا میکنی؟ سمیرا آن موقع تازه راه افتاده بود، گفت: با این سمیرا دعوا میکنم، اینقدر دعوا میکنم تا خودم را تخلیه کنم. بله، همچین آدمی بود. سرهمین من میگویم محسن هیچ تغییری نکرده.
آن زمان حال ضدانقلاب را میگرفت، الان…
الان دارد حال خودش را میگیرد. پیشبینی من برای محسن، آیندهای بسیار خطرناک و تاریک است و روزگار خوبی نخواهد داشت. محسن الان دارد خودزنی میکند.
آخرین باری که مخملباف را دیدید، کی بود؟
هفتههای منتهی به پایان جنگ.
کجا؟
آمده بود این اواخر اطراف مسجد جوادالائمه (ع). آنجا زندگی میکرد. آخرین شهیدی که ما در مسجد داشتیم، «حسن جعفربگلو» بود. حسن خیلی باسواد و بااستعداد بود. بچه باادبی بود. محسن با من و حسن میآمد حوزه. یک موتور فسقلی هم داشت که ما را سوار میکرد. ما خیلی به هم نزدیک شده بودیم. محسن تازه وارد کار سینما شده بود که مصادف شد با شهادت حسن. ما داشتیم پیکر حسن را تشییع میکردیم. از ۱۳ متری حاجیان که آمدیم سر چهارراه امامزاده عبدالله، دیدم محسن سر چهارراه ایستاده و همینطور دارد نگاه میکند. من از جماعت جدا شدم و رفتم پیش محسن گفتم: این حسنهها! گفت: آره میدونم. فهمیدم! گفتم: نمیآیی برویم. گفت: نه، من که با حسن این حرفها را ندارم. حالا محسن با حسن یک عمری نان و نمک خورده بود. من همانجا فهمیدم بریده. قبلش شک داشتم اما آن روز مطمئن شدم. بعد هم یک روز آمد در خانه ما و با موتور رفتیم بیرون. به محسن گفتم: عالم سینما چه جوری است؟ گفت: عالم خیلی بدی دارد. یکی از این کارگردانها آنقدر خودش را معتاد کرده که حال ندارد برود روی سن جایزهاش را بگیرد. این نظرش بود راجع به سینما. من به او گفتم: اگر این دنیا اینقدر بد است، تو آنجا چکار میکنی؟ البته این ربطی به سینما ندارد. محسن هر جای دیگری هم میرفت به همین جا کشیده میشد. ما وقتی از حوزه آمدیم کیهان، ۵ نفر بودیم: من و مصطفی رخصفت و تهرانی و محسن پلنگی و آقای گرامی. بعد ما فهمیدیم در حوزه فیلمی ساخته شده به نام «استعاذه». محسن همان زمان که ما از حوزه آمدیم کیهان کلی برای ما حرف و حدیث درست کرده بود که اینها لیبرال بودند که از حوزه رفتند و ما که در حوزه ماندیم حزباللهی هستیم. ما فیلم «استعاذه» را که دیدیم، دیدیم خیلی این بودار است؛ در فیلم، ۵ نفر بودند که دارند از دست شیطان فرار میکنند، غافل از آنکه شیطان در وجودشان لانه کرده و از چنگال شیطان هیچگونه رهایی ندارند. بعد یکی به ما از قول مخملباف گفت: محسن برای شما ۵ نفر این فیلم را ساخته! یک همچین آدمی است مخملباف. محسن به خیلی افراد پشت کرد و از جمله به خودش. مشکل مخملباف سینما نبود، خودش بود. در هر حال محسن یک تراژدی است در میان دوستان بعد از انقلاب ما. الان هم نوشتههایش فارغ از محتوا، نثر بسیار مستهجن و غیرادبیای دارد و از نظر فرم بسیار سست است. اینها نشان میدهد محسن تهی شده. حالا این آدم شده رهـــبر مبارزه (!) محسن پایان غمانگیز یک زندگی است و بعد از این من معتقدم مخملباف دیگر نمیتواند فیلم بسازد چون از درون هیچ هنری برای عرضه ندارد و تهی شده.
این تهی شدن دقیقا به چه معناست؟
محسن تمام اندوختههایش را هزینه کرده. نثر این روزهای محسن نشان میدهد که این آدم هیچ معاملهای ندارد و کفگیرش به ته دیگ خورده. من نمیدانم غرب با این آدم چه خواهد کرد. وقتی که تاریخ مصرف این آدم تمام شد، مقصد بعدیاش کجا خواهد بود و آیا اصلا جایی راهش میدهند؟
و شما هنوز دلتان برای مخملباف میسوزد؟
محسن میتوانست در خدمت جامعه خودش باشد. همین جا بماند، انتقادش را بکند، حرفش را بزند ولی در سرزمین خودش باشد. تاریخ نشان داده هنرمندی که به وطن خودش پشت میکند مثل ماهیای میماند که از آب به خشکی پرتاب شود؛ یک مدتی دست و پا میزند ولی بعد جان میدهد. فعلا مخملباف دارد دست و پا میزند. مخملباف زمانی شهره شد و زمانی چهره شد که در ایران بود و از دریچه نگاه خودش به مشکلات خیره میشد و فیلم میساخت. بله، من ناراحتم که این روزها را برای محسن میبینم. آیا حد محسن، مجری شدن برای شبکههایی است که به ما فحاشی میکنند؟…حیف!…و چقدر بدسلیقهاند کسانی که ملت عزیز و نجیب ایران را به ثمن بخس میفروشند.
ظهر شده است و در موسسه کیهان صدای اذان میآید. این ندای دلنشین، بهانه خوبی شد تا از دیگر دوستان امیرخان یاد کنیم؛ از مردان آسمانی. از جوانان مسجد جوادالائمه. از کسانی که خود را فقط به خدا فروختند. از یاران سفر کرده. بغض کرده بود، امیرخان وقتی از دوستان شهیدش میگفت:
«ما فعالیتمان را در مسجد جوادالائمه از سال ۵۵ شروع کردیم. چهرههایی که بعدها سرشناس شدند، آقایان سلحشور، بهزاد بهزادپور، اصغر نقیزاده و حسین یاری بودند و همچنین دوستانی که الان نویسنده هستند و کسانی که در نظام، به کارهای مدیریتی مشغولند. جمع ما در مسجد، جهتی جز همراهی با نهضت نداشت. بعد از پیروزی انقلاب، کتابخانه این مسجد کوچک بیشتر از هزار نفر عضو داشت که اگر همه اینها میخواستند با هم به مسجد بیایند، با احتساب محوطه حیاط و پشتبام، باز هم در مسجد جا نمیشدند. این حاصل وقتی بود که ما به کمک بچهها تقریبا شبانهروز برای کتابخانه گذاشته بودیم. ما البته فعالیتهای ورزشی و هنری هم داشتیم؛ کوه میرفتیم، فوتبال بازی میکردیم و نمایشنامه مینوشتیم. وقتی جنگ شد بچهها پیشقدم شدند برای دفاع و به همین دلیل تعداد شهدای مسجد خیلی زیاد شد و چون دوستیهای ما در دوران سخت ستمشاهی ریشه گرفته بود، ارزش این رفاقتها را میدانستیم. در آن شرایط، تنها عامل ایجاد دوستیها، انگیزههای قوی و آرمانهای مشترک بود. ما در جنگ تعداد زیادی از این دوستان را از دست دادیم یا شاید بهتر است بگویم به دست آوردیم که شاخصترین چهره، پدر خود شما شهید اکبر قدیانی بود و همیشه ذکر خیر ایشان هست. ما امکان ندارد دور هم جمع شویم و از دوستان شهیدمان حرفی به میان نیاید. مهمترین نمود آن هم بعدازظهرهای عاشوراست. بعدازظهرهای عاشورا ساعات خیلی سختی است و دیگر تحمل آن ساعتها برای آدم سهمگین است. جمع دوستان ما این ساعتهای سخت را به بهشتزهرا (س) میرود و خیلی هم از این حرکت استقبال شد. تعداد زیادی از دوستان میآیند. من یک بار جایی نوشته بودم که همان تعداد که ما الان هستیم، به همین تعداد در بهشتزهرا (س) دوست داریم و در بهـشـت زهـــرا (س) بویژه قطعه ۲۶ بخشی از پیکره ما و پارهای از جان ما آرمیده است. البته امسال با حوادث عاشورای تهران، کام ما تلختر شد.
این هفته چندمین شماره کیهانبچهها درآمد؟
وقتی مجلهای ۵۴ سال سن دارد، من چه جوری شماره آخرش را حفظ کنم [آخرین شماره کیهانبچهها را جناب مدیرمسؤول از روی میز برمیدارد]؛ ۲۶۶۵٫
چند شماره را شما سردبیر و مدیرمسؤول بودید؟
از سال ۶۱٫ خیلی زیاد است. یک بیکار میخواهد بشمارد.
و این روزها در روزنامه هم مشغول هستید.
از سال ۸۵ و در ۵۱ سالگی کیهانبچهها، دبیری گروه ادب و هنر روزنامه کیهان را هم به من دادند.
همین مسؤولیت باعث نشده که وقت کمتری برای کیهانبچهها بگذارید؟ و آیا همین تداخل به افت کیهانبچهها منجر نشده؟
مجله به نظر من افت نکرده و بر همان روال قبلی به کارش ادامه میدهد ولی من وقت کمتری برای کیهانبچهها میگذارم. شیوه مدیریت من در این مجله شیوه بازی است، بسته نیست که متکی به شخص باشد. ما تقریبا از همه نیروها استفاده میکنیم و حتیالمقدور سعی میکنیم روی چهرههای خاص متمرکز نباشیم. در کیهانبچهها همیشه برای چاپ آثار یک رقابت خوبی هست و معمولا بهترین اثر چاپ میشود ولو آنکه نویسندهاش مشهور نباشد. هیچ هنرمند و نویسندهای هم در این مجله در حاشیه امنیت نیست و لذا مجبور است خودش را بهروز کند. با این همه کار کردن در روزنامهای با وزن کیهان، مسؤولیتهای جدید و نو روی دوش من گذاشته و من باید صحنه را با یک نگاهی دیگر ببینم تا گروه ادب و هنر روزنامه حرفهایی در حد بزرگی نام جمهوری اسلامی داشته باشد.
زمان کودکی ما، کیهانبچهها از معدود رسانههایی بود که به آن دسترسی داشتیم و خواندن این مجله، ذوق و انگیزه بسیاری از نویسندهها را دامن زد و به رشد ایشان در عالم نویسندگی و روزنامهنگاری کمک کرد. بسیاری از فعالان این عرصه یکی از مهمترین مشوقهای خود را مطالعه کیهانبچهها در عالم کودکی و نوجوانی خود میدانند، فارغ از اینکه از نظر سیاسی و فرهنگی در چه جبههای باشند. اما حالا احساس من این است که در این هیولای رسانهای و در این هجوم اطلاعات و در عصر اینترنت و ماهواره، کیهانبچهها خیلی غریب و تنها مانده. من خوب یادم هست که در دوره نوجوانی همیشه انتظار سهشنبهها را میکشیدم تا کیهانبچهها را از روزنامهفروشی بخرم و البته قبل از خواندن، صفحه وسط مجله محبوبم را باز میکردم و لحظاتی با بوی خاص و پر از احساس کاغذ کیهانبچهها صفا میکردم. این رایحه برای من از عطر هر گلی خوشبوتر بود و الان که این حرفها را میزنم یک حس نوستالژیک به من دست میدهد. من این روزها دلم برای تنها ماندن کیهانبچهها در این فضای غیرمنصفانه رقابت، میسوزد. آیا نوجوان امروز هم همان حس نسل مرا نسبت به این مجله دارد و آیا اصلا کیهانبچهها به دستش میرسد؟ بوی کاغذ کاهی کیهانبچهها به مشام نسل من خوش میآمد، آیا نوجوان امروز هم از این کاغذ کاهی و از این رایحه استقبال میکند؟
ما امروز وارد شرایط جدیدی شدهایم و اصلا خودمان را برای این زندگی جدید، آماده نکرده بودیم، نه کیهانبچهها که خود ما و شاید بشود گفت همه مردم. این پدیدههای نو که از دنیای دیگری وارد جامعه و خانه ما شده همه ما را غافلگیر کرده و به جای اینکه ما این پدیدهها را مدیریت کنیم، این رسانههای مجازی و ماهوارهها هستند که دارند برای ما خطمشی معین میکنند. این پدیدههای دنیای جدید متعلق به ما نیست و ما چه بخواهیم، چه نخواهیم آنها به سراغ ما میآیند و همه وقت ما را صرف خود میکنند. این دوران، دوران ویژهای است و مواجهه با آن نگاهی نو میطلبد. اینجا نقش خانوادهها و آموزش و پرورش بسیار پررنگ است. من نمیگویم میان نوجوانانمان و این پدیدههای بدیع و بعضا عجیب و غریب، دیوار حائل بکشیم اما باید فضا را به گونهای مدیریت کنیم که نوجوان و کودک ما برای خواندنیهای مکتوب نیز وقت بگذارد، چرا که این پدیدههای نو، حامل پیامی هستند که خیلی متعلق به ما نیست و تطابقی با فرهنگ ما ندارد و اگر مضر هم نباشد، با آداب و رسوم ما بیگانه و بیارتباط است اما در ادبیات ما و در نشریات ما خوشبختانه بیشترین تولید محصول همین کشور خودمان است که با زندگی ما تناسب بیشتری دارد. میدانید که کودکان وقتی چیزی را میگیرند این تا آخر عمر در ذهنشان حک میشود و به سختی میتوان آن داده را پاک کرد یا پس گرفت. از این منظر کار کردن برای بچهها برخلاف بزرگترها به هیچوجه دور ریخته نمیشود و میماند، آنها پیام را خیلی خوب میگیرند و خیلی بهتر در زندگیشان به کار میگیرند. من توصیه میکنم به پدرها و مادرها که حتما کتب و مجلات مرتبط با بچهها را هم نیمنگاهی بیندازند. آنها باید پیشقدم شوند و نگذارند پیام پدیدههای نو به زندگی بچههایشان خط بدهد. یک روزی بود که کیهان بچهها تنها ۲ یا ۳ رقیب داشت و حتی از تلویزیون هم در عرصه رقابت پیشی گرفته بود، اما امروز رقابتی غیرمنصفانه شکل گرفته و ندای «هل من ناصر» مجلههایی از قبیل کیهانبچهها بلند شده است. این وظیفه ما را البته سختتر میکند و باید در ارائه مطالب، خیلی بیشتر از گذشته ذوق و هنر به خرج دهیم تا بتوانیم در این فضا، اندکی رقابت کنیم و من روی این «اندکی» تاکید دارم. بازی مدام بچهها در فضای مجازی اگر بدون قاعده باشد، ما را در آینده با خطر بیهویتی روبهرو میکند و ما وظیفه داریم خوراکی متناسب با ذائقه اصیل و فطرت پاک بچههایمان تهیه کنیم.
تلخترین روز شما در کیهان بچهها؟
همه روزهای این مجله برایم شیرین است، الا چند وقت پیش که مجله به جای سهشنبه، چهارشنبه درآمد. این تعویق در طول این ۵۴ سال سابقه نداشت و این خیلی برایم تلخ بود. ما حتی در شرایط بمباران هم بدون تاخیر مجله را درآوردیم و حتی تحریریه را منتقل کرده بودیم به آن طرف موسسه که پارکینگی شبیه پناهگاه بود، اما نشریه در همان روزگار جنگ هم همیشه سروقت درآمد. ما در آن ایام غذای سرد میخوردیم ولی مطالبمان داغ بود. تنها سهشنبههایی که هیچوقت چهارشنبه نشده، سهشنبههای کیهانبچههاست و آن روز تلخ، یک استثنا بود.
شیرینترین روز کیهان بچهها؟
روزی که ۵۰ سالگی این مجله را دیدم برایم خیلی گوارا بود. من در آن روز، خودم، همکارانم و موسسه کیهان را در قلهای میدیدم که فتحش کار بسیار بسیار سختی بود. این برای جامعه مطبوعات ما یک افتخار بزرگ و مثالزدنی است. فرهنگ ما باید به ۵۰ ساله شدن مجلهای در حوزه کودکان به خود ببالد. این چیز کمی نیست و به کیهان بچهها جنبهای ملی داده.
آیا نمیخواهید کیهانبچهها را بهعنوان یک میراث ماندگار در فرهنگ ایران ثبت کنید؟
این کار جایی مثل میراث فرهنگی است. کار نهادی چون وزارت ارشاد است.
حداقل بد نبود به عنوان یک کار نمادین «تمبر یادبود»ی، چیزی برای این مجله قدیمی در نظر میگرفتند.
مسؤولان باید قدر چنین مجلهای را بدانند، چنین اتفاقی مگر در چند کشور میافتد که عمر یک مجله به بیش از نیمقرن برسد؟
از نظر سن و سال کیهانبچهها در جهان چندم است؟
یکی- دو مجله نزدیک به ۶۰ سال هم داریم، یکی در هندوستان و یکی در ارمنستان که خب در این دومی شما میدانید که شوروی سابق خیلی به ادبیات بها میداد و تقریبا در هر حوزهای مجلات با قدمت بالا دارند. در اروپا هم یکی- دو مجله هستند که فعالیتشان به نزدیک نیمقرن رسیده. همینها هستند. ما خیلی باید قدر کیهانبچهها را بدانیم. کیهانبچهها جزو قدیمیترین نشریات دنیا در حوزه کودکان است که تا زمان حال سرپا مانده و در گیرودار حوادث، خودش را حفظ کرده و همچنان مانده و خوب مانده. کیهانبچهها اما نیاز به حمایت دارد. این مجله با ۵۰ سال سن نباید دیگر با این کاغذ چاپ شود. عکسها و طرحهای ما به خاطر چاپخانه قدیمی کیهان تا ۳۰ درصد کیفیتش افت میکند.
بهترین سرمقاله شما در کیهانبچهها؟
من نزدیک ۲۰ سال هر هفته یک سرمقاله برای مجله مینوشتم و با اشتیاق و علاقه هم این کار را میکردم. دلم میخواهد این سرمقالهها را گردآوری کنم و با یک گزینش مناسب مجموعه خوبی از آنها دربیاورم. این سرمقالهها اغلب نگاهی دارد به مسائل روز جامعه اما طوری نوشته شده که برای بچهها قابل فهم باشد.
من سرمقالههای شما را یادم هست. سیاسیترین مسائل را از دریچه نگاه یک کودک نگاه کردن و بعد انتشار آن انصافا کار سختی است. شما حتی درباره پایان جنگ و قطعنامه و رحلت حضرت امام (ره) هم در کیهانبچهها برای ما که آن روزها نوجوان بودیم، مقالههایی مینوشتید که برای سن و سال من قابل فهم بود.
من وقتی میخواهم برای روزنامه مطلبی بنویسم، خیلی راحتم و اصلا وسواس ندارم اما الان با این تجربه فراوان باز هم وقتی میخواهم برای کیهانبچهها سرمقاله بنویسم، دستم میلرزد که با کدام آهنگ و از کدام زاویه و با چه کلماتی مقاله بنویسم و باید از خودم جدا شوم و نیمقرن به عقب برگردم و با همان ادبیات یک نوجوان ۱۲-۱۰ ساله مطلبم را بنویسم.
شاید هیچکس به اندازه شما برای بچهها سرمقاله ننوشته باشد.
منتها چون در کیهانبچهها بود، دیده نشد. مخاطبان من نوجوانان بودند، نه مدیران و نه مسؤولان و متاسفانه اغلب سیاسیون هرگز برای مطالعه این مجلهها هیچ وقتی نمیگذارند. من در کیهان بچهها نمیتوانستم موج درست کنم اما حداقل اجازه ندادم دریا توفانی شود. دوستان و همکاران من در برابر یادداشتهایم در روزنامه تا ساعتها با من بحث میکنند اما همانها نوشتههای مرا در کیهانبچهها نمیخوانند، در صورتی که بار ادبی آن مطالب بسیار بالاتر است.
گفتوگو با «امیرخان» به دقایق پایانی نزدیک میشد و من حیفم آمد درباره زندگی شخصی و ویژگیهای مدیرمسؤول کیهانبچهها چیزی نپرسم. آقای فردی! چرا موبایل ندارید:
«یکی داشتم، بچهها گرفتند و من دیگر سراغش نرفتم. من نه ساعت دارم نه موبایل نه ماشین و در عرض یک هفته هم میتوانم همه اینها را بخرم. من اینجوری احساس میکنم راحتترم. من عاشق پیادهروی هستم. پیادهروی باعث بهتر فکر کردن من میشود. من لذت میبرم که در اتوبوس کنار مردم مینشینم. همنشینی و مجالست با مردم ایران را با هیچ چیز عوض نمیکنم. من دلم میخواهد مثل خودم زندگی کنم، نه برای خوشایند این و آن».
از امیرحسین فردی، بهعنوان یک کارشناس و نه طرف مصاحبه، میپرسم: نظرتان درباره «وطنامروز» چیست؟
«تورق روزنامه شما برایم کار لذتبخشی است. شما را در مسیر انقلاب میبینم و به نسبت سنتان احساس میکنم روزنامه خوبی دارید و بهروز هستید. گاهی البته اشتباهاتی میکنید که اقتضای دوران جوانی است».
قهرمانهای آثار شما عمدتا افرادی هستند که وطنشان را دوست دارند. این وطنفروشی خواص شما را ناراحت نمیکند؟
«ملت ما چه مسلمان باشند و چه نباشند، به ایران و به این تاریخ و فرهنگ افتخار میکنند. کدام ملتی چنین گذشته و چنین فرهنگی دارد؟ کدام ملتی مثل ملت ما دارای چنین هوش و ذکاوتی است، بهترین انتخابها را ملت ما انجام داده. ما نباید کار یک اقلیت ناچیز را به حساب این ملت بزرگ بنویسیم. قهرمانان نوشتههای من از همین دیار و از همین مرز و بومند. چقدر بدند آنهایی که نان و نمک این ملت را میخورند و نمکدان این مردم را پیش چشم دشمن میشکنند.»
و آخرین حرف شما:
«نمیدانم این را بگویم یا نه، ولی هفته پیش به راحتی سفرم را به پاریس لغو کردم و گفتم من نمیآیم. کشوری که آدمی در حد و اندازه سارکوزی، رئیسجمهور آن است چه تصویر دلنشینی میتواند برای من داشته باشد. من اگر یک روز این مردم سهراه آذری و ۱۳ متری حاجیان را نبینم، احساس دلتنگی میکنم. مردم ما مثل یک رود خروشانی میمانند که به اقیانوس میرسند نه مرداب. آبی که در برکه بماند، گنداب میشود و این روزها میبینیم که عدهای از خواص ما چون به برکه دنیا دل بستهاند، نای حرکت و توان فریاد ندارند. گفت: غلام همت آنم که زیر چرخ کبود/ ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است؛ و غلام این مردم آزاده بودن افتخار بزرگی است».
کجایید ببینید که من اول شدم؟؟؟؟
اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووول.
این مخملباف چه عمله ایه و ما نمیدونستیم…
خاتمی به اعتقاد من نظام را دوست داشت،
چرا طوری رفتار میکند و به گونهای حرف میزند که انگار مشکل وی اصل نظام است؟!
چه جملات عجیبی!!
خدا همه رو عاقبت به خیر کنه
تاریخ نشان داده هنرمندی که به وطن خودش پشت میکند مثل ماهیای میماند که از آب به خشکی پرتاب شود؛ یک مدتی دست و پا میزند ولی بعد جان میدهد. فعلا مخملباف دارد دست و پا میزند…
زیبا بود.
واى… چه قدر زود، دیر شد!
چه قدر دیر، این مصاحبه را خواندم و چه قدر دیر ایشان را شناختم…
شریک قهقهه مستانه شهدا شدند… روحشان شاد…